سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 5 روز سن دارد

تق و تق صدا میاد صدای کفش پاش میاد

سلام و صدتا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دخترم خوبی خوشی مامانی   میخوام برات از دیروز بگم 21 فروردین سال 1392  من شیفت صبح سرکار بودم ساعت نزدیک نه و نیم بود که دیدم صدای دلنشین کفش میادلبخند بله اون صدای تق تق قشنگ مال کفشهای سونیا عزیز مامان بود که با عزیزجون و بابا بزرگ اومده بود کتابخونه  .  عزیز گفت بمونم  یک ساعت دیگه ببرمش یا بگذارمش و برم تا ظهر بمونه پیشت تا با هم بیایید خونه منم گفتم بگذارید بمونه تا ظهر با هم میایم هورا بعد از اینکه عزیز رفت گفتی میخوام برم اتاق کوک و نقاشی بکشم کیف و مداد رنگی و همه چی هم آورده بودی منم بردمت اتاق کودک و وسایلت رو در آوردم گذاشتم جلوت تا نقاشی بکشی منم برم سرکار خودم که گفتی مامان بشین پیش من هرچی گفتم مامان نمیشه من که نمیتونم کارم رو ول کنم بیام پیش شما بنشینم اما به گوشت نمیرفت  که نمیرفت از طرفی هم برعکس همیشه کتابخونه خلوت بود و یک نفرهم توی اتاق کودک نبود تا شما باهاش سرگرم بشی خلاصه من شما رو گذاشتم اتاق کودک و خودم اومدم سرکار خودم دو دقیقه نشد دیدم شما هم بلند شدی و اومدی و با اون صدای کفشت. میترسیدم که الان یکی از بچه ها بیاد و اعتراض کنه خوشبختانه سالنهای مطالعه طبقه بالاست و صدا زیاد بالا نمیرفت و کسی اعتراضی نکرد البته کتابخونه خلوت بود و سالن خواهران هم یکی دو  نفر پشت کنکوری بودن که یکی از اونها اومد پائین کلی بین قفسه های کتاب باهات قایم باشک بازی کرد ولی خسته شد بنده خدا وهزار ماشاالله به انرژی شما که تموم نمی شد و دوست داشتی همچنان بازی و بدوبدو کنی ولی از شانست بچه های کوچولو کسی نیومده بود البته دم ظهری یک دختر کوچولو هشت ساله اومد و یک ساعتی هم اتاق کودک بود اما در کل از اون بچه های ساکت و بی آزار هست و زیاد اهل بدو بدو ورجه وورجه نیست و زیاد با هم بازی نکردید. یک کمی هم با هم رفتیم توی حیاط کتابخونه و بازی کردیم کلی هم بین قفسه ها تا مراجع نداشتم با هم قایم با شک بازی کردیم تا من خسته شدم و دیگه نشستم و شما خودت چند بار رفتی حیاط و اومدی تو یکی دوبار هم رفتی بالا سالن خواهران وموقع برگشتن از ترس اینکه نیفتی از پله ها بچه ها لطف کردند و آوردنت پائین اونم با کلی قربون صدقه رفتن و به من میگفتن شما تا این سونیا خانم  رو داری هیچ غمی نداری ماشاالله چقدر ناز و دوست داشتنی هست و خیلی هم اجتماعی و  آپ تودیت هست دخترت.  خلاصه تا ظهر ساعت دو و ربع با هم کتابخونه بودیم و ساعت دو و ربع کار مامانی تموم شد و از کتابخونه اومدیم بیرون هنوز دوقدم راه نیومده بودیم که گفتی مامان من پاهام درد میکنه خسته شدم کلافهنمیتونم پیاده بیام یا من رو بگیر بغلت یا زنگ بزن بابا بزرگ بیاد دنبالمون  بهت گفتم اخه دختر گل ساعت دو و ربع بعد از ظهر من زنگ بزنم به بابا بزرگ  بگم چی  زشته مامان  بابا بزرگ الان سر کار نمیتونه بیاد دنبال ما یک کم خودت پیاده بیا یک کم هم من بغلت میکنم تا برسیم گفتی نه من نمیتونم پیاده بیام خوب تاکسی بگیر ببین ماشین هست بنده هم اطاعت امر کردم ماشین گرفتم و با هم اومدیم خونه از در خونه نرسیده تو میگی مامان بریم خونه عزیز گفتم مامان از صبح ساعت نه داشتی بدو بدو وبازی میکردی خسته نیستی. گفتی نه . دیدم الان بهت بگم نه گریه و نق زدنت شروع میشه منم گفتم بیا با هم بخوابیم تا خستگیمون در بیاد عصر برو خونه عزیز شما هم راضی شدی انقدر خسته بودی که ده دقیقه نشده خوابیدی و دوساعتی خواب بودی خدا رو شکر عصر هم که بلند شدی دیگه حرفی از خونه عزیز نزدی فقط چند باری گفتی بریم پارک منم گفتم برای امروز بسه  دیگه اومدی کتابخونه باشه یک روز دیگه وخدا رو شکر قانع شدی خوب عزیزم خیلی حرف زدم تا پست بعدی به دستان مهربان خداوند یگانه میسپارمت در پناه حق فرشته.

22/1/1392


تاریخ : 23 فروردین 1392 - 05:06 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 2451 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دخترم سه ساله شدی

سلام و صد تا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دخترم خوبی مامان خوب زود میرم سر اصل مطلب جونم برای گل دخترم بگه از روز نهم فروردین یک هزارو سیصدو نود دو که مصادف بود با سومین سالگرد تولد شما دختر نازم همونطور که برات توی پست قبلی گفتم وقتی که قم بودیم یک جشن تولد کوچولو برات گرفتیم به همین خاطر روز تولدت که خونه خودمون بودیم میخواستیم یک جشن کوچولوی سه نفره برات بگیریم دقیقا روز تولد خودت باشه اما متاسفانه شما ابدا همکاری نکردی و جشنمون اصلا رنگ و بوی جشن نداشت البته اولش همه چی عالی بود خونه رو آماه کردیم همچنین شما رو آماده کردم و خودمون هم آماده شدیم کیک رو آوردیم شما هم مثل خانم نشستی بعد من هم اومدم و شمع رو روشن کردیم و با بابایی دکمه ضبط دوربین رو زدیم و اومدیم نشستیم کنارت و میخواستیم شروع کنیم دست بزنیم و تولدت مبارک رو بخونیم که یک دفعه شما نمیدونم چی شد که  بلند شدی رفتی هر چی هم من و بابایی اومدیم و نازت رو کشیدیم که بیا و تولدت هست ناز نکن  قبول نکردی که نکردی و نیومدی تا هیچ فیلم و عکسی بگیرم و اینطوری  بود که جشن تولد سه سالگیت تموم شد ما هم متاسف و متاثر از این موضوع  بساط جشن تولدت رو جمع کردیم و هرکدوم رفتیم پی کار خودمون یکی دوساعت بعدش هم اومدی گفتی من کیک میخوام کیک رو ببر برام برات کیک رو بریدم و حسابی ازش خوردی  و لذت بردی .و اما روز دوازدهم فروردین که روز خوبی بود شما صبح با عمه رفتی خونه عزیز جون و عصر ساعت چهار برگشتی خونه  و با هم دوتایی مادر و دختر رفتیم پارک اونجا بهت حسابی خوش گذشت هم بازی کردی  وحسابی هم بدو بدو کردی با یکی دو تا بچه هم موقع سرسره سواری گپ زدی و ساعت نزدیک هفت و نیم بود که راه افتادیم به طرف خونه اگر دروغ نگفته باشم این اولین باری بود که از بازی و بدو بدو توی پارک سیر شدی و بدون دردسر و گریه خیلی راحت وقتی بهت گفتم  بازی بس هست بیا بریم خونه دو باره میارمت مثل یک خانم اومدی دست من رو گرفتی و گفتی بریم خونه البته توی پارک هم میخواستم ازت عکس بگیرم و یک کوچولو فیلم که متاسفانه طبق معمول  هیچ همکاری نکردی به محض اینکه دوربین دست من یا بابایی باشه یا سرت رو برمیگردونی یا سرت رو زیر میندازی یا سرت رو میگیری بالا یا هر جور شکلک و ادا اطوار دیگه ای که بلدی در میاری و ابدا همکاری نمیکنی تا ازت دوتا عکس خوب و خوشگل بگیریم و متاسفانه خیلی کم پیش میاد شکار لحظه ها و گرفتن یک عکس خوشگل از شما.خلاصه بعد از اومدن از پارک و خوردن شام یک کوچولو بازی تصمیم گرفتیم بخوابیم ساعت یازده و نیم بود که اومدی توی بغل من و گفتی برام قصه بز بز قندی رو تعریف کن تا بخوابم من هم شروع کردم برات به تعریف کردن. تارسیدم به اون قسمت که بز بز قندی میگه کی خورده شنگول من کی خورده منگول من باید بیاد به جنگ من. گرگ میگه من خوردم شنگول تو من خوردم منگول تو من میام به جنگ تو که یکدفعه گفتی نه مامان. تو نه شما. من خوردم شنگول شما من خوردم منگول شما من میام به جنگ شما قربونت برم گل دخترم که فکر میکنی این قوانین باید برای حیوانات هم اجرا بشه و به جای تو مودبانه تر این هست که از کلمه شما استفاده بشه خوب عزیزم تا پست بعدی به خدا میسپارمت در پناه حق .
 

18/1/1392   


تاریخ : 19 فروردین 1392 - 01:03 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1036 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

صدای یک پرواز فرود یک فرشته آغاز یک معراج و شروع یک زندگی

 

 

تولدت مبارک

ای گل گلدون من

هزار سال زنده باشی

بسته به تو جون من

این هدیه تولد

پیشکش چشمای تو

نازگل زیبای من

چشام زیر پای تو .

بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک
میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک
 
 

تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا
و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما


تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز
از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا


یه کیک خیلی خوش طعم، با چند تا شمع روشن
یکی به نیت تو یکی از طرف من

الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم
به خاطر و جودت به افتخار بودن


تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی
با یه گریه‌ی ساده به دنیا بله گفتی



ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس
تو قلبا پر عشقه، رو لبا پر خندس


تا تو هستی و چشمات بهونه‌است واسه خوندن
همین شعر و ترانه تو دنیای ما زنده‌است


واسه تولد تو باید دنیا رو آورد
ستاره رو سرت ریخت، تو رو تا اسمون برد


تولدت عزیزم پراز ستاره بارون
پر از باد کنک و شوق، پر از اینه و شمعدون


الهی که همیشه واسه تبریک امروز
بیان یه عالم عاشق، بیاد هزار تا مهمون





تاریخ : 09 فروردین 1392 - 14:09 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 2512 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

شمارش معکوس

 

سلام و صد تا سلام به روی ماهت گل دخترم خوبی مامانی این روزهاکه شما شادی و پر انرزی و من سرمستم از شادی دخترکم. فقط و فقط سه روز دیگه مونده تا سه ساله بشی عزیز دلم وقتی پشت سرم رو نگاه میکنم باورم نمیشه که سه سال از زندگی و در کنار هم بودنمون گذشته و سونیا خانم کوچولوی من که خیلی خیلی فسقلی و کوچولو بود حالا برای خودش خانمی شده و مامان و بابا مفتخر هستند به وجود همچین گل خوشبوی .خدایا هزاران مرتبه شکرت که ما رو لایق دونستی و یک موجود زیبا و دوست داشتنی رو نزد ما به امانت گذاشتی پس خدا ی مهربون کمکمون کن تا بتونیم این فرزند رو به بهترین نحو تربیت کنیم تا در آینده مایه فخر و مباهات ما ورضایت درگاه خودت باشه و ازت تقاضا دارم خودت مواظب عزیزدلم باش و از هر گزندی محفوظش بدار. سونیا عزیزم آنقدرخوشحالم که نمیدونم چی بنویسم برات تا در اینده وقتی مطالبم رو خوندی به عشقی که نسبت بهت در سینه دارم پی ببری ولی این چیزی که در توان دارم رو برات ثبت میکنم امیدوارم بتونم مادر خوبی برات باشم و اون طوری که شایسته و بایسته وجود نازنین توست برات مادری کنم امیدوارم در اینده مورد سرزنش و ملامتت قرار نگیریم که توی زندگی چیزی رو برات کم گذاشته باشم و اگر هم اینطور بود امید به بخشش شما و خدای مهربون دارم امیدوارم خدای مهربون کمک کنه تا اونطوری که باید و شاید تربیتت کنم که عاقبت خیر رو برات به ارمغان بیاره عزیزم نمیخوام زیاد برات حرف بزنم فقط اومدم بگم سه روزه دیگه مونده که سه سالت بشه فدات بشم گل دخترم.

 

 

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی

و بهترین غزل توی دفترم باشی

تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید

و استخاره زدم ، گفت کوثرم باشی

خدا کند که ببینم عروس گلهایی

خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی

خدا کند که پر از عشق مادرت باشی

خدا کند که پر از مهر مادرم باشی

همیشه کاش که یک سمت ، پدرت باشد

تو هم بخندی و در سمت دیگرم باشی

تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود

تو دست کوچک باران باورم باشی

بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد

بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی

تو آمدی و خدا خواست از همان اول

تمام دلخوشی روز آخرم باشی


۶/۱/۱۳۹۲





تاریخ : 07 فروردین 1392 - 02:48 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 847 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

مسافرت نوروز 92

سلام و صدتا سلام به روی ماهت گل دخترم . اول از همه سال نو مبارک باشه عزیزم و خوش و خرم باشی عزیز دلم آرزویم این است آسمانت بی غبار , سهم چشمانت بهار. قلبت از هرغصه دور , بزم عشقت پر سرور... بخت وتقدیرت قشنگ , عمر شیرینت بلند. جونم برای گل دخترم بگه از روزهای آخر سال 1391و روزهای آغازین سال 1392، سال 91 هم با همه خوبی ها و بدیهاش و سختیها و شیرینهاش تموم شد و سال جدید و یک بهار دیگه از راه رسید. این چهارمین بهاری هست که در کنار دختر گلم هستم و امسال سومین سفره هفت سین رو درکنار نازنینم تجربه کردم و چه عالی است احساس مادری وداشتن فرزندی از جنس خودت در لحظات تحویل سال که بیشتر آرزوهایت برای سال جدید برای جگر گوشه ات میشود .خوب از سفر چند روزه برات میگم عزیزم در روز شنبه 26 اسفند 91 ساعت دوازده و نیم بود از خونه خارج شدیم که بریم به سمت قم. ساعت یک بود که سوار اتوبوس شدیم .و حرکت کردیم حدود دوساعت ونیم  رو شما خوابیدی و بعد از اون دیگه تا خود قم بیدار بودی اما مثل یک تیکه ماه بودی و اصلا مامانی رو اذیت نکردی تا ساعت هفت رسیدیم خونه مامان جون و  تا ساعت یک و نیم؛ دو شب با بچه های خاله بازی کردی و سرگرم بودی ساعت نزدیک دو بود که به زور خوابیدی و ساعت نه صبح بیدار شدی و دوباره رفتی با بچه ها به بازی خاله زهرا هم برای ناهار اومدند اونجا و شما حسابی از پسرکوچولوی خاله (علیرضا که پنج ماهشه) خوشت اومده بود همش میخواستی بغلش کنی تا عصر میخواستیم باهم بریم بازار و حرم که شما گفتی من نمیام و میخوام خونه بمونم و با بچه ها بازی کنم . من همراه خاله رفتیم برای خرید و زیارت شما هم موندی خونه پیش بچه ها ساعت نزدیک یازده بود که ما برگشتیم خونه و در غیاب من شما یک کوچولو گریه کرده بودی ولی در کل خانم بودی و دختر خاله ها رو اذیت نکرده بودی .ساعت یک و نیم خوابیدیم و ساعت نه نشده بود که شما بیدار شدی و من رو هم بیدار کردی. نزدیک ظهر یک سر رفتیم خونه خاله زهرا و زود برگشتیم خونه. عصری هم رفتیم سر خاک و یک سرهم رفتیم خونه خاله منیره که شما حسابی شلوغ کردی و هرکاری دلت خواست انجام دادی رفته بودی سر میز آرایش خاله و سرمه خاله رو برداشته بودی تمام صورتت رو سیاه کرده بودی که من سر رسیدم. ولی خدا رو شکر بقیه لوازم خاله رو دست کاری نکرده بودی و بیشتر شرمندمون نکردی پیش خاله .ساعت نه برگشتیم خونه مامان جون شما بچه ها مشغول بازی بودی تا ساعت یک ونیم که خوابیدی ساعت نه صبح بیدار شدی وتا ظهر بازی کردی بعد از ناهار سفره هفت سین رو چیدیم چون زهرا دختر خاله نرگس که الان یکسال و دوماهش میشه اونجا بود و نمیگذاشت سفره رو رو زمین پهنش کنیم ما هم ابتکار به خرج دادیم سفره هفت سین سال 92 رو لب تاقچه چیدیم. بعد از تحویل سال و تبریک عید میخواستیم بریم سرخاک مامان جون و باباجون که مهمون اومد و نتونستیم بریم البته شما که رفتی با بچه ها حسابی شلوغ بازی میکردی و مثل دفعات قبل زیاد خجالت نمی کشیدی تا ساعت دو بیدار بودی و ساعت دو با زور اومدی خوابیدی .تا ساعت نه صبح که از خواب بیدار شدی و من رو بیدار کردی . بعد از خوردن صبحانه با دختر خاله ها رفتیم حرم حضرت معصومه برای زیارت که دیدیم  نزدیک حرم یک نمایشگاه بود که از اونجا هم دیدن کردیم و شما خیلی از اونجا خوشت اومده بود ایستگاه نقاشی و تئاتر هم برپا بود اما متاسفانه قبول نکردی که بنشینی و یک نقاشی بکشی منم که دیدم حریفت نمیشم به دختر خاله ها گفتم بریم حرم هنوز به حرم نرسیده بودیم که خوابیدی. به همین خاطر هم بعداز خوندن نماز و زیارتنامه زودی برگشتیم خونه. بعد از ناهار تا عصری با بچه ها بازی و بدو بدو کردید و عصر رفتیم سرخاک و بعدش هم رفتیم خونه عموی من برای عید دیدنی که شما و پسر خاله ها بلند شدید به شیطونی ماهم زود بلند شدیم خدا حافظی کردیم و اومدیم خونه. طبق معمول شبهای گذشته بازی و بدو بدو کردی تا ساعت یک و نیم که خوابیدی و ساعت ده صبح بیدار شدی و من رو هم از خواب بیدار کردی بعد از ناهار با توجه به اینکه روز جمعه نهم فروردین روز تولدت هست  و ما برای اون روز قم نبودیم و سالهای گذشته هم خاله و داییها توی تولدت نبودند یک کیک کوچولو گرفتیم و یک تولد کوچولوی جمع وجور.که شما حسابی ذوق زده شدی و بهت خوش گذشت و از ذوق نمیدونستی چکار بکنی چون بچه ها هم دورو برت بودن دیگه شادیت تکمیل تکمیل شد. وبعدش هم از ما تشکر کردی و گفتی ممنونم که برام تولد گرفتید مامان دستت دردنکنه قربون اون زبون شیرینت برم عزیزم من هرکاری که توی این دنیا ازدستم بر بیاد و برات انجام بدم خیلی کمه و ممنونم از خدای مهربون که در سه سال قبل این فرشته خوشگلش رو به من هدیه کرد . بعد از جشن تولد هم  مثل شبهای دیگه تا ساعت یک و نیم بیدار بودی و مشغول بازی کردن و ساعت یک و نیم بود که اومدی و خوابیدی تا ساعت نه و نیم صبح که من رو از خواب بیدار کردی روز شنبه رو هم با بچه ها تاشب مشغول بازی و بدو بدو بودی و  ساعت ده شب هم پسر عموی من اومدن خونه ما که با بچه های پسرعمو که دوقلو داره که از  شما شش ماه بزرگترند کلی بازی کردی بعد از خوردن شام هرچی بهت گفتم مامان صبح ساعت هفت میخواهیم بریم پس امشب بیاد زود بخوابیم اما هرچی گفتم حرف من رو گوش نکردی و گفتی من نمیخوام بخوابم میخوام بازی کنم خلاصه ساعت دو بود که رضایت دادی و اومدی خوابیدی صبح ساعت شش و نیم بیدار شدیم و از خونه بیرون اومدیم ساعت نزدیک هشت بود که حرکت کردیم و ساعت یک بود که رسیدیم از راه که رسیدیم مستقیم رفتیم خونه عزیز جون وبعد از ناهار من و بابایی میخواستیم برگردیم خونه و شما بمونی که شما گفتی من هم میخوام بیام خونه خودمون ونموندی خونه عزیزجون بعد از اینکه اومدیم خونه خودمون یکی دوساعتی خوابیدیم و بعد بیدار شدن شما مشغول بریز و بپاش همیشگی خودت شدی و منم مشغول کارهای خونه تا ساعت یازده ونیم که خوابیدیم و ساعت نزدیک نه بود که بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه یک کم بازی کردی ساعت ده و نیم بود که عمه جون اومد دنبالت و رفتی خونه عزیز جون و من ساعت یک و نیم بود که اومدم سرکار الان شما خونه عزیز جون هستی و من سر کار چون این چند روز رو همش پیش هم بودیم الان که چند ساعت هست ندیدمت دلم حسابی برات تنگ شده و ودارم ثانیه شماری میکنم ساعت کارم تموم بشه بیام خونه و بینمت عزیز دلم.  خوب دختر گلم این کلمات مختصر از سفر مون به قم در پایان سال 91 بود و اغاز سال 92 امید وارم این سال برات پرخیرو برکت باشه تا پست بعدی در پناه یزدان پاک .

 

  5/1/1392

 


تاریخ : 06 فروردین 1392 - 01:50 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1488 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

بهار تکرار گل است و بهشت تکرار بهار

 

یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند

یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند

یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم

که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد

یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم

چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باش


 

گل دخترم تاج سرم عزیزترینم بهترین ها رو برات در سال جدید آرزو میکنم امیدوارم سالی پر از موفقیت و سلامتی و سرشار از شادی و شادکامی داشته باشی نوروز هزارو سیصدو نود دو رو بهت تبریک میگم امیدوارم 120سال عمر کنی عمری پرخیر و برکت و در نهایت عاقبت خیر رو برات از خدواند متعال خواستارم شاد باشی نازنینم.



تاریخ : 30 اسفند 1391 - 23:01 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1013 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

واپسین روزهای سال 1391

سلام و صدتا سلام به روی زیباتر از ماه دختر بهاری من خوبی خوشی تنت سلامته .امیدوارم هرجا و هرسنی و با هرکسی که هستی خوش و خرم و قبراق و سلامت باشی و همه چی بر وفق مرادت باشه دختر نازنینم  . خوب جونم برات بگه از آخرین روزهای اسفند یک هزارو سیصدو نود و یک .دخترک مامان چیزی نمونده که سه سالگیت رو تموم کنی و پا به دنیای چهار سالگی بگذاری و چه زیبا و شیرینند این سی و پنج ماهی رو که باهم گذروندیم وچیزی دیگه نمونده تا ماه سی و ششمش هم تموم بشه و گل دخترم وارد مقطعی جدید از زندگی بشه .خداوندا بی نهایت ازت سپاسگزارم که لایقم دونستی و این هدیه بی نظیر رو بهم عطا کردی پس خودت کمکم کن دخترم رو طوری تربیت کنم که رضایتت رو حاصل کنه ومقبول درگاهت باشه و بنده ای مطیع و مهربان ودلسوز رو به این جامعه تحویل بدم که باری از دوش مردم بردارد نه اینکه خود سر باری باشد.  و اما سونیا خانم این روزها چیکارها میکنی اولین کارت اینکه روزی ده بار حداقل برس یا شونه رو برمیداری و میای گل سر من رو از روی سرم برمیداری و موهای من رو شونه میکنی ( شخم میزنی و اون موهارو از بیخ و ریشه میکنی) هرچی هم بهت میگم مامانی نمیخواد خودم بلدم میتونم موهام رو شونه کنم اما هرچی اصرار میکنم فایده نداره شما شونه میکنی و من غرولند میکنم گاهی هم چنان موهام رو از ریشه در میاری که اشکم درمیاد و یک جیغ میکشم تا دست از سرم برداری اما ماشاالله هزار ماشالله شما استقامتت بسیار بیشتر ازاین حرفهاست و کار خودت رو انجام میدی. دیشب داری موهام رو شونه میکنی که دیدم داری موهام رو بعد از شونه کردن به تیکه های باریک تقسیم میکنی و میگیری از بیخ و بن میکشی میگم سونیا خانم چیکار میکنی مامان خوب شد دیگه بسه. گفتی نه میخوام پاپیون درست کنم گفتم مامان نمیخواد همینطوری خوبه گل سر میزنم پاپیون نمیخواد .گفتی نه اگر موهات رو پاپیون درست نکنم  بابا ناراحت میشه (این حرف رو از کجا درآوردی من نمیدونم والا) و اما دائم میشینی یک کتاب شعر یا داستان میگیری دستت و هرچی رو ازشون حفظی میخونی  شعرها رو که بیشتر حفظ میکنی و میخونی و قصه ها رو هم وقتی کتاب میگیری دستت دقیقا مثل کتاب میخونی  و از الفاظ ادبی خود کتاب استفاده میکنی ولی وقتی که کتاب رو دستت نمیگیری اکثرا خودت رو جای قهرمان های داستانها میگذاری و تعریف میکنی مثلا میشی گرگه توی بز بز قندی و میری شنگول و منگول رو میخوری یا گاهی منم میشم بخشی از داستان  میگی مامان تو گرگی شنگول و منگول رو خوردی من بز بز قندیم میام با شاخهام شکمت رو پاره میکنم و شنگول و منگول رو بیرون میارم . عاشق تیتراژ برنامه خانواده هستی و خیلی از اوقات با خودت میشینی و میخونیش لحظه دیدارت عاشقی معنا شد تپش قلبم گفت خودشه پیدا شد و... البته  بابا برات آهنگش  رو دانلود کرده و گاهی اوقات میگذاره وشما با ذوق و شوق میدوی میای پای لپتاپ و آهنگ رو از اول تا به آخرش گوش میکنی و گاهی هم چندین بار گوش میکنی بابایی ازت میپرسه این اهنگ چیه؟ شما هم میگی دست پخت مامان . و اما کار جالب دیگه اینکه شبها موقع خواب تازه شما صحبتت گل میاندازه و میخوای حرف بزنی من میخوابم به شما هم میگم بیا بخواب اما شما نمیخوابی و به منم هم میگی مامان پاشو بشین میخوام برات ماجرا تعریف کنم نخواب پاشو بشین باهم حرف بزنیم .منم که خسته و خواب آلود میگم من میخوابم شما تعریف کن من گوش میکنم . گاهی من پیروز میدون میشم. من میخوابم و شما میشینی حرف میزنی گاهی اوقات هم که میگی میخوام برات کتاب بخونم و کتاب رو میگیری دستت و شروع میکنی به خوندن اما چند دقیقه ای که گذشت کتابت رو میگذاری زمین و میخوابی البته همیشه باید سرت روی دست من بگذاری و من برات قصه تعریف کنم تا شما بخوابی گاهی شبها انقدر خسته ای که بعد از سه چهار دقیقه میخوابی گاهی اوقات هم دوسه تا قصه برات تعریف میکنم تا بخواب بری. دیشب موقع خواب بهت میگم مامانی بخواب صبح باید زود بلند بشی و بری خونه عزیز چون من میخوام برم سرکار فردا شب در خدمتت حاضرم تا هروقت شب خواستی میشینم و باهم حرف میزنیم و قصه میخونیم و ماجرا تعریف میکنیم چون صبحش جمعه است و تا هروقت دلمون خواست میخوابیم بعدشم که بیدار شدیم شما میری خونه عزیز جون  منم میخوام خونه تکونی کنم این رو که گفتم یک دفعه چشمات یک برقی زد و گفتی نه من خونه عزیز نمیرم من میخوام بمونم خونه ،خونه تکونی کنم فدای دختر با محبت خودم بشم و یک نمونه دیگه از محبتت که دیشب من روفوق العاده  شاد و خرسند کرد به وجود چنین فرشته ای. موضوع از این قرار بود که من دیروز صبح یک روسری برای خودم خریده بود م و شما خونه عزیز جون بودی و ندیده بودی عصری که از خونه عزیز اومدی من روسری خودم رو با خریدهای تازه شما که سه روز پیش انجام شد گذاشته بودم روی مبل که ببرم بزارم توی کمد هامون که شما اومدی و روسری من رو دیدی و برداشتی و گفتی مامان این چیه گفتم روسری . پرسیدی مال کیه؟ گفتم مال من یکدفعه جیغ که منم روسری نویی رو که تازه برام خریدی میخوام .میخوام سرم کنم منم رفتم از کمدآوردم بهت دادم .گفتی مامان سرم کن منم روسری خودم رو سر کردم مال شمارو هم کردم سرت و رفتیم جلوی آینه بعدشم اومدیم پیش بابایی و گفتیم کدوم یکی مون خوشگل تر هستیم بابایی گفت سونیا؛ پرسیدم روسری کدوم یکمون خوشگل تر هست بابایی بازم گفت سونیا و شما گفتی مامان تو هم خودت خوشگلی هم روسریت خوشگله الهی فدای اون دل مهربونت برم که دوست نداری کسی رو برنجونی عزیزم..خوب عزیزم شاید این اخرین پستی باشه که برای سال 1391 دارم برات میگذارم . امیدوارم در سال جدید به هر آنچه که لایقش هستی برسی و سالی پر از خیرو برکت شادی و خرمی و پویایی  داشته باشی .خداوند مهربان سونیای عزیم رو به خودت می سپارم تا در سال جدید بهترینها را برایش رقم بزنی . ودر پایان سونیای عزیزم دختر گلم پیشاپش سال نو مبارک .

24/12/1391

 


تاریخ : 24 اسفند 1391 - 22:06 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 951 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

من راستش رو گفتم برام بستنی بخر

سلام و صدتا سلام گرم به روی زیباتر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی خوشی سرحالی . خوب بازم دیراومدم تا از خاطراتت بنویسم معذرت میخوام عزیزدلم نزدیک عیده  کارها زیاد. وقت نکردم تا برات بنویسم .خوب جونم برای نازنین دخترم بگه از این روزها و از کارهای شیطون بلای خودم. که هر لحظه مامان و بابا رو حیرت زده میکنی با حرفهات و کارهات دو هفته ای هست که هرچی میخوای میگی مامان به من پول بدید من میرم  ماشین سوار بشم برم بخرم و بیام خونه مثلا میگی مامان من گوشی میخوام پول بده من برم سوار ماشین بشم برم  گوشی بخرم و بیام. یا اینکه از هرحرفی بهره برداری مفید به نفع خودت میکنی به طور مثال صبح داشتم برات یک کتاب داستان میخوندم به اسم آب نباتهای رنگی توی داستان یک پسر کوچولو یک بسته قرص رنگا رنگ رو از توی خیابون پیدا میکنه و فکر میکنه آب نباته هم خودش میخوره و هم به دوستانش در مهدکودک میده که باعث مسمومیت همشون  میشه و کارشون به بیمارستان میکشه. بعد از اینکه کتاب رو برات خوندم تموم شد بهت میگم رضا(قهرمان کتاب داستان) نباید چیزی رو که از خیابون پیدا کرده بخوره  شاید کثیف یا مسموم باشه. بعدشم اگر رضا آب نبات میخواد باید بره به مامان و باباش بگه که براش بخرن. نه اینکه آب  نباتی رو که از کوچه پیدا کرده بخوره . شما برگشتی میگی آره مامان من الان هم آب نبات چوبی میخوام هم نقل ؛هم شکلات به تو میگم برو برام بخر. نه اینکه من برم از خیابون آب نبات پیدا کنم بخورم.از سر کار که برگشتی خونه برام آب نبات چوبی و نقل و شکلات بخر باشه.واما یک کار دیگه پریشب داشتیم شام میخوردیم که شما زود تر از من و بابایی شامت رو خوردی و رفتی سر وقت لپتاپ بابایی بهت گفت دست نزنی  به لپتاپ  شما هم گفتی من میخوام پت و مت ببینم بابا گفت باشه شما که بلد نیستی چطوری پت و مت رو بازکنی صبر کن من الان میام و برات پت و مت میگذارم ولی شما حرف بابا رو گوش نکردی وسیستم رو خاموش کردی بابایی بعد از شام اومد تا برات پت ومت بگذاره که دید سیستم رو خاموش کردی.بهت گفت چیکار کردی؟ شما هم یک کوچولو سرت رو انداختی زیر و بعد سیستم رو روشن کردی و گفتی من خاموشش کردم راستش رو میگم. حالا برام جایزه بستنی بخر. می می نی راستش رو که گفت مامانش براش جایزه بستنی خرید منم راستش رو گفتم دیگه برام بستنی بخر. ( در داستان می می نی. می می نی از مادرش پول میخواد تا برای خودش بستنی بخره اما مادرش میگه با پولت ماشین خریدی و دیگه از بستنی خبری نیست برو با ماشینت بازی کن بستنی واسه یک روز دیگه وقتی می می نی میره با ماشینش بازی کنه زیر مبل یک پول پیدا میکنه بعد پول رو میاره میده به مادرش ومیگه که از زیر مبل پیداش کرده مادرش هم به خاطر راست گویی می می نی میبردش بیرون وبراش بستنی میخره) .  و کار دیگه ات اینکه علاقه زیادی به ظرف شستن داری اگر من آزادت بگذارم روزی چهار پنج ساعت میخوای ریکا و اسکاچ و چند  تکه ظرف کوچولو برداری و هی بشوری و هی بشوری و هی بشوری. خونه عزیز جون هم که هستی کارت همینه یک روز خونه عزیز خیلی اذیت کرده بودی سر ظرف شستن .شب که اومدی خونه گفتی مامان من میخوام ظرف بشورم منم گفتم لازم نیست شما ظرف بشوری خودم ظرفها رو شستم. گفتی نه امروز خونه عزیز میخواستم ظرف بشورم عمه به من گفته برو ظرفهای مامانتو بشور. منم میخوام ظرفات رو برات بشورم .پنجشنبه عصر گفتی  مامان منم گفتم بله گفتی پاشو برو لباسهات رو بپوش گفتم برای چی .گفتی خوب بریم بازار برای خرید. گفتم چه خریدی برای کی بریم خرید. گفتی خوب برای من دیگه بریم برای من خرید کنیم . ماشاالله به اشتهات جوجه مامان ده روز نیست رفتیم خرید بازم خانم خرید میخواد. صبح بهت میگم دوست داری عید بریم قم. بریم خونه خاله ها ؛بریم حرم حضرت معصومه؛بریم سرخاک مامان جون و آقاجون ؛گفتی نه فقط بریم قم بریم بازار برای من کادوی تولد بگیرم و بیاییم خونه . خوب عزیزم الان کارم زیاده وقت ندارم بیشتر از بلبل زبونیهات برات بنویسم راستی الان که دارم برات مینویسم اینجا داره برف میباره و من انقدر ذوق کردم که رشته کلام ازدستم در رفت تا مطلب بعد در پناه ایزد منان .

19/12/1391


تاریخ : 20 اسفند 1391 - 00:44 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 991 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

الوعده وفا

سلام و صد تا سلام به روی زیباتر از ماه دختر گلم حال و احوالت چطوره مامانی خوبی خوشی سلامتی. خوب جونم برات که همون طور که از قبل قرار گذاشته بودیم چهارشنبه عصر بریم برای خرید عید شما به وعده مون وفا کردیم چهارشنبه من بعد از اینکه از سرکار برگشتم خونه دیگه نخوابیدم چند تا کار کوچولوی خونه رو انجام دادم و بعدش زنگ زدم خونه عزیز جون که شما با عمه بیایید و باهم بریم برای خرید چون ناهار نخورده بود م یک کوچولو غذا آوردم و سفره رو پهن کردم شروع کردم که دوتا لقمه بخورم که شمابه سرعت برق  اومدید که زود بریم بیرون که من هنوز شروع نکرده بودم به خوردن شما تشریف اوردید. با یه عالم نازو اخم و ناراحتی  هرچی ازت پرسیدم چی شده هیچ جوابی ندادی و ناراحت بودی و بغ کرده بودی و هیچی نمیگفتی  من فکر کردم به خاطر اینکه دیدی سفره پهن هست فکر کردی خبری از خرید نیست  گفتم الان ناهار میخوریم و بعدش میریم بیا بشین ناها ر بخوریم بعد بریم.دیدم نه اوضاع خراب تر از این حرفهاست و خیلی ناراحت تر از چیزی که من فکرش رو میکردم هستی از عمه پرسیدم چی شده.  عمه گفت  که سرکار خانم فکر میکردند ما سرکوچه هستیم وزنگ زدیم که ایشون هم تشریف بیارند سرکوچه و از اونجا با هم بریم اما وقتی رسیدند سرکوچه و دیدند از ما خبری نیست و باید بیاند خونه از ترس اینکه مبادا ددر و خریدی در کار نباشه ناراحت شدن الهی قربون اون دل کوچولوت بشه مامان که چقدر غصه خورده بودی عزیز دلم . بعد از این که عمه گفت چرا ناراحتی هر چی بهت گفتم میریم عزیزم قول و قرارمون سرجاش هست بیا ناهار بخور تا بریم فقط یک گوشه وایستادی و ازجات جم نخوردی و یک کلمه حرف هم نزدی من که با این اوضاع دیدم نمیتونم غذا بخورم سفره رو جمع کردم گذاشتم کنار و گفتم باشه بریم که شما شروع کردی به این پا و اون پا کردن  و غرو لند و گفتی من نمیام .منم که خوب میدو نستم چیکار بکنم لباسهام رو که پوشیده بودم و آماده رفتن بودیم رو شروع کردم به در آوردن که یکدفعه بغضت ترکید و زدی زیر گریه حالا گریه نکن و کی گریه کن منم که دیدم نقشه ام گرفت بهت گفتم اگر ساکت بشی و گریه نکنی میریم خرید تازه کتابفروشی هم میریم برات کتاب هم میخریم که یکدفعه گل از گلت شکفت و گفتی(عجب معجزه ای میکنه جمله کتاب میخرم برات) مامان من رو آماده کن که بریم خرید. لباسهای خودتم بپوش تا بریم کتاب بخریم .بنده هم گفتم چشم امرشما متین سرکار خانم و خودم لباسم رو دوباره پوشیدم و زودی شما رو هم آماده کردم و راهی شدیم به سمت بازار. اولین مغازه ای که رفتیم برای خرید گفتی مامان پس کتاب چی شد. خوب بیا بریم کتاب بخریم دیگه (دختر انقدر اهل علم و کتاب و بافرهنگ به مامانش که نرفته) خلاصه باب میل شما یک پیراهن با ؛یک روسری توتوی ترک،یک ساپورت و دوجفت جوراب,یک بلوز و شلوار صورتی کم رنگ که رنگش رو هم خودت پسندکردی هم صورتی پرنگ داشت هم کم رنگ که شما گفتی کم رنگش رو میخوای. دوتا بلوز سفید ساده یقه پنج سانتی که پای ثابت خریدهامون هست ؛چند تکه هم لباس زیر,یک جفت کفش قرمز با پاشنه بلند که اونم خودت پسندیدی. چند تایی هم گل سر واز این قبیل اجناس. مابقی خریدهات رو هم موکل کردیم به بعد انشاالله اگر برای عید رفتیم قم اونجا برات میخرم. والبته یادم رفت بگم شش جلد هم کتاب شعر وقصه که شما خیلی بیشتر برداشته بودی که من یواشکی چند تاییش رو حذف کردم البته بعد از برگشتن به خونه شما فهمیدی و کلی گریه و زاری راه انداختی منم قول دادم دوباره بریم و برات چندتا دیگه ازجمله یکی از اون کتابها رو که تبلیغش پشت جلد کتابهایی که برات خردیم هست و میبینی میگی مامان این رو برام نخریدی . منم میگم باشه چند روز دیگه میریم میخریم. دلم میخواد یا بهت اصلا قول ندم یا اینکه هرقولی که دادم بهش عمل کنم اما مگر شما میگذاری عزیزکم .بعد از چهار ساعت گشت زدن با این گرونی سر سام آور همین چند تا تیکه رو که گفتم خریدیم  هنوز ساعت هشت و نیم نشده بود که یکدفعه گفتی مامان زود باش بریم خونه تاریک شده .شب شده موقع شام خوردن شده بریم خونه دیگه. باشنیدن این حرفها فهمیدم هم گرسنه شدی و هم خسته سریع رفتیم کفش فروشی شما کفش پسندیدی خریدیم و راه افتادیم و امدیم خونه . اینهم از خرید سونیا خانم حرفهام زیاد شد هرکس بخونه خسته میشه تا پست بعدی در پناه پروردگار عالمیان .

12/12/1391



تاریخ : 13 اسفند 1391 - 16:15 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1603 | موضوع : وبلاگ | یک نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی