سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 4 روز سن دارد

42 ماهگی

سلام گل دختر قند عسلم فرشتهخوبی گل مامان امیدوارم که خوب خوب باشی و خوش و سر حال و هر کجا که هستی در پناه خدای مهربون باشی عزیزم . دخترم امروز 42 ماه یا به عبارتی 1290 روز هست که  پا به زمین خاکی هورالبخندگذاشتی و شدی همدم و همراه مامانی شدی همه کس و کارم شدی دار و ندارم شدی عشقم و عمر و نفسم و خودت خیلی خوب میدونی تک تک این کلماتی رو که برات میگم از اعماق قلبم و با نهایت عشقه که برات میگم و میدونی که بینهایت برام عزیزی و شیرین و گوارا شهد و عسلی هستیماچبغل که تا نداری و تکی تکی و نایاب و زلال زلالی و پاک و بی غل و غش دریایی هستی از مهر و محبت انقدر لطیف و زیبایی که حتی نمیتونم وصفت کنم چون نه من بلدم خوب حرف بزنم و نه بلدم از کلمات برای توصیف این عشق استفاده کنم به قول یکی از اساتید دوران دانشگاهمون میگفتند باید برای سخن گفتن به دو مسئله واقف باشیم سخن خوب گفتن و خوب سخن گفتن که متاسفانه من هیچکدوم رو خوب بلد نیستمدل شکستهافسوس و بیان خوبی ندارم تا حرفهام رو برات بگم منو ببخش نازنینم  ولی امیدوارم با خوندن این کلمات قطره ای از احساساتم رو بتونم بهت نشون بدم و از این عشق سیرابت کنم بغلماچقلبعزیزدلم .دختر شیرینم گل باغ زندگیم این روزها انقدر عشق نثارم میکنی و عاشقانه با هم برخورد میکنی که به داشتنت و به مادر بودنم افتخار میکنم و خدای مهربون رو شاکرم به خاطر دادن چنین نعمتهای بی بدیلش نازکم اینروزها دایم راه میری و میگی مامان دوست دارم دارم مامان تو عشق منی ,عمرم منی ,جیگر منی, کس منی,کار منی ,مامان منی,قلب و هزارن بوسه که روی صورتم و دستام میزنیماچ و هر بار که دستام رو میبوسی شرمسارم میکنی و خجالت زده خجالت. امیدوارم لایق اینهمه عشق و محبتت باشم و بتونم اونطور که شایسته توست برات مادری کنم کوچولوی نازنینم شیرین زبونم این روزها در حال گوهر فشانی هستی و بزرگترین سوالت شده اینکه پس کی من بزرگ میشم ؟سوال پس کی من مدرسه میرم؟سوال وهزاران سوال دیگه که گاهی نمیدونم چطوری باید بهت جواب بدم و گاهی اوقات در برابر سوالاتت احساس خنگی میکنمناراحتنیشخند چون انقدر زیرکی که به قول قدیمیها من ف رو بگم شما تا فرحزاد رو میخونی گاهی اوقات با بابایی داریم حرف میزنیم با اینکه سعی میکنیم خیلی کوتاه و به اشاره باشه اما شما کل مطلب رو همچین عین آینه میزاری کف دستموناز خود راضیشیطان و منه ده پنجاهی گاهی احساس عقب موندگی و عجز و ناتوانی دارم پیش شما فسقلی .چند روزی هست که گیر دادی مامان برام هلیکوپتر بخرتعجبمتفکرمنتظر میگم برای چی میخوای؟ میگی میخوام سوار بشم برم برات خرید بکنمبغلقلبماچ .قبلا دوچرخه میخواستی ولی از وقتی که دوچرخه داری مثل اینکه فهمیدی کارآیی زیادی نداره و البته هنوز خوب بلدی نیستی نیشخندزبانالبته بهتر بگم نمیتونی چون هنوز کوچولویی و نمیتونی درست رکاب بزنی و با دوچرخه همه جا بری به همین خاطر دست به دامن هلیکوپتر شدی از خود راضیمنتظر. و اما خبر خوش دارم براتهورالبخند و اون این هست که انشالله آخر هفته دیگه عروسی دختر خاله است و قرار هست اگر مرخصی به من بدن و مشکلی پیش نیاد بریم قم و شما این سه چهار روزه ساعتی یکبار میپرسی مامان فردا میریم قم عروسی سوال منتظرو من برات میگم نه هنوز زود هست  و باید چند شب دیگه بخوابی و صبح بیدار بشی تا بریم قم برای  یک ساعت این جواب کافیه و دوباره یک ساعت دیگه همون سوال رو میپرسی سوالمنتظرو من هم همون جواب رو بهت میدم. جمعه عصری با هم رفتیم پارک از پار ک برگشتنی گفتی مامان میریم قم عروسی سوالگفتم بله میریم .گفتی بابا میاد بریمسوالگفتم شاید نتونه بیاد اگر کار داشته باشه  شاید نتونه بیاد ناراحت. شما پرسیدی بابا عروسی دوست ندارهسوال گفتم نمیدونم مامان شاید دوست نداره. بعد شما یک قیافه حق به جانبی گرفتی و دستت رو زدی روی سینه ات و گفتی یعنی بابا عروسی منم دوست نــــــــــــــــــــدارهسوالگفتم چرا عزیزم معلومه که عروسی شمارو دوست داره خیلی هم دوست داره جوابم رو که شنیدی چنان از ته دل خندیدی لبخنداز خود راضیو ذوق کردی که نگو الهی فدای روی ماهت بشمبغلقلبماچ من یعنی من و بابایی زنده ایم که عروسی و خوشبختی گل دخترمون رو ببینم خدایا خودت اون روزهای قشنگ رو نصیبمون کن.

تو شعر و شور باران شمالی

دل انگیزی  سراپا شور و حالی

به شالیزار قلبم باش باران

که می سوزد دلم از خشکسالی

 

 

خوب عزیزم 42 ماهگیت و زمینی شدنت مبارک باشه امروز  دیگه وقت حرف زدن ندارم تا یک روز دیگه و یک پست دیگه در پناه حق.بای بای

1392/7/9


تاریخ : 09 مهر 1392 - 19:39 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 2130 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی