سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن دارد

تق و تق صدا میاد صدای کفش پاش میاد

سلام و صدتا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دخترم خوبی خوشی مامانی   میخوام برات از دیروز بگم 21 فروردین سال 1392  من شیفت صبح سرکار بودم ساعت نزدیک نه و نیم بود که دیدم صدای دلنشین کفش میادلبخند بله اون صدای تق تق قشنگ مال کفشهای سونیا عزیز مامان بود که با عزیزجون و بابا بزرگ اومده بود کتابخونه  .  عزیز گفت بمونم  یک ساعت دیگه ببرمش یا بگذارمش و برم تا ظهر بمونه پیشت تا با هم بیایید خونه منم گفتم بگذارید بمونه تا ظهر با هم میایم هورا بعد از اینکه عزیز رفت گفتی میخوام برم اتاق کوک و نقاشی بکشم کیف و مداد رنگی و همه چی هم آورده بودی منم بردمت اتاق کودک و وسایلت رو در آوردم گذاشتم جلوت تا نقاشی بکشی منم برم سرکار خودم که گفتی مامان بشین پیش من هرچی گفتم مامان نمیشه من که نمیتونم کارم رو ول کنم بیام پیش شما بنشینم اما به گوشت نمیرفت  که نمیرفت از طرفی هم برعکس همیشه کتابخونه خلوت بود و یک نفرهم توی اتاق کودک نبود تا شما باهاش سرگرم بشی خلاصه من شما رو گذاشتم اتاق کودک و خودم اومدم سرکار خودم دو دقیقه نشد دیدم شما هم بلند شدی و اومدی و با اون صدای کفشت. میترسیدم که الان یکی از بچه ها بیاد و اعتراض کنه خوشبختانه سالنهای مطالعه طبقه بالاست و صدا زیاد بالا نمیرفت و کسی اعتراضی نکرد البته کتابخونه خلوت بود و سالن خواهران هم یکی دو  نفر پشت کنکوری بودن که یکی از اونها اومد پائین کلی بین قفسه های کتاب باهات قایم باشک بازی کرد ولی خسته شد بنده خدا وهزار ماشاالله به انرژی شما که تموم نمی شد و دوست داشتی همچنان بازی و بدوبدو کنی ولی از شانست بچه های کوچولو کسی نیومده بود البته دم ظهری یک دختر کوچولو هشت ساله اومد و یک ساعتی هم اتاق کودک بود اما در کل از اون بچه های ساکت و بی آزار هست و زیاد اهل بدو بدو ورجه وورجه نیست و زیاد با هم بازی نکردید. یک کمی هم با هم رفتیم توی حیاط کتابخونه و بازی کردیم کلی هم بین قفسه ها تا مراجع نداشتم با هم قایم با شک بازی کردیم تا من خسته شدم و دیگه نشستم و شما خودت چند بار رفتی حیاط و اومدی تو یکی دوبار هم رفتی بالا سالن خواهران وموقع برگشتن از ترس اینکه نیفتی از پله ها بچه ها لطف کردند و آوردنت پائین اونم با کلی قربون صدقه رفتن و به من میگفتن شما تا این سونیا خانم  رو داری هیچ غمی نداری ماشاالله چقدر ناز و دوست داشتنی هست و خیلی هم اجتماعی و  آپ تودیت هست دخترت.  خلاصه تا ظهر ساعت دو و ربع با هم کتابخونه بودیم و ساعت دو و ربع کار مامانی تموم شد و از کتابخونه اومدیم بیرون هنوز دوقدم راه نیومده بودیم که گفتی مامان من پاهام درد میکنه خسته شدم کلافهنمیتونم پیاده بیام یا من رو بگیر بغلت یا زنگ بزن بابا بزرگ بیاد دنبالمون  بهت گفتم اخه دختر گل ساعت دو و ربع بعد از ظهر من زنگ بزنم به بابا بزرگ  بگم چی  زشته مامان  بابا بزرگ الان سر کار نمیتونه بیاد دنبال ما یک کم خودت پیاده بیا یک کم هم من بغلت میکنم تا برسیم گفتی نه من نمیتونم پیاده بیام خوب تاکسی بگیر ببین ماشین هست بنده هم اطاعت امر کردم ماشین گرفتم و با هم اومدیم خونه از در خونه نرسیده تو میگی مامان بریم خونه عزیز گفتم مامان از صبح ساعت نه داشتی بدو بدو وبازی میکردی خسته نیستی. گفتی نه . دیدم الان بهت بگم نه گریه و نق زدنت شروع میشه منم گفتم بیا با هم بخوابیم تا خستگیمون در بیاد عصر برو خونه عزیز شما هم راضی شدی انقدر خسته بودی که ده دقیقه نشده خوابیدی و دوساعتی خواب بودی خدا رو شکر عصر هم که بلند شدی دیگه حرفی از خونه عزیز نزدی فقط چند باری گفتی بریم پارک منم گفتم برای امروز بسه  دیگه اومدی کتابخونه باشه یک روز دیگه وخدا رو شکر قانع شدی خوب عزیزم خیلی حرف زدم تا پست بعدی به دستان مهربان خداوند یگانه میسپارمت در پناه حق فرشته.

22/1/1392


تاریخ : 23 فروردین 1392 - 05:06 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 2456 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی