سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 1 روز سن دارد

میزبان ماه میشویم

سلام و صد تا سلام به روی زیبای گل دختر قند عسلم خوبی مامانی حال و احوالت خوبه؟ انشاالله  که خوبه جونم بگه برای نازنین مه جبینم روز یکشنبه تعطیل بود من خونه بودم از همون اول صبح که بلند شدی از خواب پرسیدی مامان کی میری سرکارسوال عمه  الان میاد من رو ببره سوالخونه عزیز گفتم نه مامان امروز من سرکار نمیرم تعطیله توی خونه پیشت میمونم هنوز جمله من کامل نشده بود و حرف از دهنم بیرون نیومده بود که گفتی پس پاشو بریم پارک گفتم باشه عصر.خیال باطل به خیال خودم گفتم یادت میره و از سرت میافته اما زهی خیال باطل مدام رفتی و برگشتی گفتی مامان بریم پارک گفتم بریم خونه عزیز جون گفتی نه من میخوام برم پارک اگر من رو نمیبری پارک پس یالا پاشو برو سرکاربامن حرف نزن چرا موندی خونه خلاصه انقدر گفتی تا من دیدم چاره ای ندارم گفتم باشه میریم خلاصه عصری ساعت چهارو نیم پنج بود که با هم رفتیم پارک  وشما طبق معمول رفتی سراغ تاب و سرسره و مشغول بازی شدی ولی همش  دلت میخواد تنوع داشته باشه ده دقیقه که تاب بازی میکنی میخوای بری سراغ سرسره و همینطور ده دقیقه نیست که اومدی سراغ سرسره که میخوای بری طرف تاب و جدیدا علاقه زیادی داری به الا کلنگ میگی مامان من رو بنشون یک طرف خودتم بشین طرف دیگه میگم مامانی من بزرگم نمیتونم سوار بشم بعدشم من وزنم زیاد نمیشه  شما بنشین یک طرف منم با دستم این طرف رو برات بالاو پائین میارم ولی شما حرف حرف خودته و حرف من رو گوش نمیکنی  با همه این حرفها  بهت خوش میگذره و بازم سر اومدن به خونه دعوامون میشه اون روز هم شما نیمخواستی بیایی خونه و من دیدم هیچ جور راضی نمیشی منم گرفتمت بغلم و هرکاری کردی تا از پارک بیرون نیومدیم نگذاشتمت زمینبازنده و بعد از بیرون اومدن از پارک دیگه بهانه نگرفتی و اومدیم خونه .و اما   دیشب بابایی بهت گفت سونیا  امروز خونه عزیز بودیم با نردبون چیکار داشتی رفته بودی سراغش شما گفتی خوب میخواستم برم ازش بالا برم ماه رو بیارم خونمون شب لالاش بدم توی بغل مامان لالا کنهخواب من بهت گفتم خوب اگر ماه توی بغل مامان لالا کنه شما کجا لالا میکنی گفتی خوب من توی بغل تو میخوابم دیگه من سرم رو میزارم روی دست تو بعد لالا میکنم ماه هم توی بغلمون میخوابه بعد صبح که شد من بلند میشم میرم خونه عزیز مامان میره سرکار ماه هم میره خرید .ازت پرسیدم کجا میره خرید گفتی خوب میره برای من لباس بخره دیگه. این هم از میزبانی دختر مهربون و قشنگم خوب مامانی من خیلی کار دارم باید برم تا پست بعدی در پناه ایزد منان.

 1392/1/28


تاریخ : 29 فروردین 1392 - 02:45 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 942 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

تق و تق صدا میاد صدای کفش پاش میاد

سلام و صدتا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دخترم خوبی خوشی مامانی   میخوام برات از دیروز بگم 21 فروردین سال 1392  من شیفت صبح سرکار بودم ساعت نزدیک نه و نیم بود که دیدم صدای دلنشین کفش میادلبخند بله اون صدای تق تق قشنگ مال کفشهای سونیا عزیز مامان بود که با عزیزجون و بابا بزرگ اومده بود کتابخونه  .  عزیز گفت بمونم  یک ساعت دیگه ببرمش یا بگذارمش و برم تا ظهر بمونه پیشت تا با هم بیایید خونه منم گفتم بگذارید بمونه تا ظهر با هم میایم هورا بعد از اینکه عزیز رفت گفتی میخوام برم اتاق کوک و نقاشی بکشم کیف و مداد رنگی و همه چی هم آورده بودی منم بردمت اتاق کودک و وسایلت رو در آوردم گذاشتم جلوت تا نقاشی بکشی منم برم سرکار خودم که گفتی مامان بشین پیش من هرچی گفتم مامان نمیشه من که نمیتونم کارم رو ول کنم بیام پیش شما بنشینم اما به گوشت نمیرفت  که نمیرفت از طرفی هم برعکس همیشه کتابخونه خلوت بود و یک نفرهم توی اتاق کودک نبود تا شما باهاش سرگرم بشی خلاصه من شما رو گذاشتم اتاق کودک و خودم اومدم سرکار خودم دو دقیقه نشد دیدم شما هم بلند شدی و اومدی و با اون صدای کفشت. میترسیدم که الان یکی از بچه ها بیاد و اعتراض کنه خوشبختانه سالنهای مطالعه طبقه بالاست و صدا زیاد بالا نمیرفت و کسی اعتراضی نکرد البته کتابخونه خلوت بود و سالن خواهران هم یکی دو  نفر پشت کنکوری بودن که یکی از اونها اومد پائین کلی بین قفسه های کتاب باهات قایم باشک بازی کرد ولی خسته شد بنده خدا وهزار ماشاالله به انرژی شما که تموم نمی شد و دوست داشتی همچنان بازی و بدوبدو کنی ولی از شانست بچه های کوچولو کسی نیومده بود البته دم ظهری یک دختر کوچولو هشت ساله اومد و یک ساعتی هم اتاق کودک بود اما در کل از اون بچه های ساکت و بی آزار هست و زیاد اهل بدو بدو ورجه وورجه نیست و زیاد با هم بازی نکردید. یک کمی هم با هم رفتیم توی حیاط کتابخونه و بازی کردیم کلی هم بین قفسه ها تا مراجع نداشتم با هم قایم با شک بازی کردیم تا من خسته شدم و دیگه نشستم و شما خودت چند بار رفتی حیاط و اومدی تو یکی دوبار هم رفتی بالا سالن خواهران وموقع برگشتن از ترس اینکه نیفتی از پله ها بچه ها لطف کردند و آوردنت پائین اونم با کلی قربون صدقه رفتن و به من میگفتن شما تا این سونیا خانم  رو داری هیچ غمی نداری ماشاالله چقدر ناز و دوست داشتنی هست و خیلی هم اجتماعی و  آپ تودیت هست دخترت.  خلاصه تا ظهر ساعت دو و ربع با هم کتابخونه بودیم و ساعت دو و ربع کار مامانی تموم شد و از کتابخونه اومدیم بیرون هنوز دوقدم راه نیومده بودیم که گفتی مامان من پاهام درد میکنه خسته شدم کلافهنمیتونم پیاده بیام یا من رو بگیر بغلت یا زنگ بزن بابا بزرگ بیاد دنبالمون  بهت گفتم اخه دختر گل ساعت دو و ربع بعد از ظهر من زنگ بزنم به بابا بزرگ  بگم چی  زشته مامان  بابا بزرگ الان سر کار نمیتونه بیاد دنبال ما یک کم خودت پیاده بیا یک کم هم من بغلت میکنم تا برسیم گفتی نه من نمیتونم پیاده بیام خوب تاکسی بگیر ببین ماشین هست بنده هم اطاعت امر کردم ماشین گرفتم و با هم اومدیم خونه از در خونه نرسیده تو میگی مامان بریم خونه عزیز گفتم مامان از صبح ساعت نه داشتی بدو بدو وبازی میکردی خسته نیستی. گفتی نه . دیدم الان بهت بگم نه گریه و نق زدنت شروع میشه منم گفتم بیا با هم بخوابیم تا خستگیمون در بیاد عصر برو خونه عزیز شما هم راضی شدی انقدر خسته بودی که ده دقیقه نشده خوابیدی و دوساعتی خواب بودی خدا رو شکر عصر هم که بلند شدی دیگه حرفی از خونه عزیز نزدی فقط چند باری گفتی بریم پارک منم گفتم برای امروز بسه  دیگه اومدی کتابخونه باشه یک روز دیگه وخدا رو شکر قانع شدی خوب عزیزم خیلی حرف زدم تا پست بعدی به دستان مهربان خداوند یگانه میسپارمت در پناه حق فرشته.

22/1/1392


تاریخ : 23 فروردین 1392 - 05:06 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 2450 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دخترم سه ساله شدی

سلام و صد تا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دخترم خوبی مامان خوب زود میرم سر اصل مطلب جونم برای گل دخترم بگه از روز نهم فروردین یک هزارو سیصدو نود دو که مصادف بود با سومین سالگرد تولد شما دختر نازم همونطور که برات توی پست قبلی گفتم وقتی که قم بودیم یک جشن تولد کوچولو برات گرفتیم به همین خاطر روز تولدت که خونه خودمون بودیم میخواستیم یک جشن کوچولوی سه نفره برات بگیریم دقیقا روز تولد خودت باشه اما متاسفانه شما ابدا همکاری نکردی و جشنمون اصلا رنگ و بوی جشن نداشت البته اولش همه چی عالی بود خونه رو آماه کردیم همچنین شما رو آماده کردم و خودمون هم آماده شدیم کیک رو آوردیم شما هم مثل خانم نشستی بعد من هم اومدم و شمع رو روشن کردیم و با بابایی دکمه ضبط دوربین رو زدیم و اومدیم نشستیم کنارت و میخواستیم شروع کنیم دست بزنیم و تولدت مبارک رو بخونیم که یک دفعه شما نمیدونم چی شد که  بلند شدی رفتی هر چی هم من و بابایی اومدیم و نازت رو کشیدیم که بیا و تولدت هست ناز نکن  قبول نکردی که نکردی و نیومدی تا هیچ فیلم و عکسی بگیرم و اینطوری  بود که جشن تولد سه سالگیت تموم شد ما هم متاسف و متاثر از این موضوع  بساط جشن تولدت رو جمع کردیم و هرکدوم رفتیم پی کار خودمون یکی دوساعت بعدش هم اومدی گفتی من کیک میخوام کیک رو ببر برام برات کیک رو بریدم و حسابی ازش خوردی  و لذت بردی .و اما روز دوازدهم فروردین که روز خوبی بود شما صبح با عمه رفتی خونه عزیز جون و عصر ساعت چهار برگشتی خونه  و با هم دوتایی مادر و دختر رفتیم پارک اونجا بهت حسابی خوش گذشت هم بازی کردی  وحسابی هم بدو بدو کردی با یکی دو تا بچه هم موقع سرسره سواری گپ زدی و ساعت نزدیک هفت و نیم بود که راه افتادیم به طرف خونه اگر دروغ نگفته باشم این اولین باری بود که از بازی و بدو بدو توی پارک سیر شدی و بدون دردسر و گریه خیلی راحت وقتی بهت گفتم  بازی بس هست بیا بریم خونه دو باره میارمت مثل یک خانم اومدی دست من رو گرفتی و گفتی بریم خونه البته توی پارک هم میخواستم ازت عکس بگیرم و یک کوچولو فیلم که متاسفانه طبق معمول  هیچ همکاری نکردی به محض اینکه دوربین دست من یا بابایی باشه یا سرت رو برمیگردونی یا سرت رو زیر میندازی یا سرت رو میگیری بالا یا هر جور شکلک و ادا اطوار دیگه ای که بلدی در میاری و ابدا همکاری نمیکنی تا ازت دوتا عکس خوب و خوشگل بگیریم و متاسفانه خیلی کم پیش میاد شکار لحظه ها و گرفتن یک عکس خوشگل از شما.خلاصه بعد از اومدن از پارک و خوردن شام یک کوچولو بازی تصمیم گرفتیم بخوابیم ساعت یازده و نیم بود که اومدی توی بغل من و گفتی برام قصه بز بز قندی رو تعریف کن تا بخوابم من هم شروع کردم برات به تعریف کردن. تارسیدم به اون قسمت که بز بز قندی میگه کی خورده شنگول من کی خورده منگول من باید بیاد به جنگ من. گرگ میگه من خوردم شنگول تو من خوردم منگول تو من میام به جنگ تو که یکدفعه گفتی نه مامان. تو نه شما. من خوردم شنگول شما من خوردم منگول شما من میام به جنگ شما قربونت برم گل دخترم که فکر میکنی این قوانین باید برای حیوانات هم اجرا بشه و به جای تو مودبانه تر این هست که از کلمه شما استفاده بشه خوب عزیزم تا پست بعدی به خدا میسپارمت در پناه حق .
 

18/1/1392   


تاریخ : 19 فروردین 1392 - 01:03 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1035 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

صدای یک پرواز فرود یک فرشته آغاز یک معراج و شروع یک زندگی

 

 

تولدت مبارک

ای گل گلدون من

هزار سال زنده باشی

بسته به تو جون من

این هدیه تولد

پیشکش چشمای تو

نازگل زیبای من

چشام زیر پای تو .

بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک
میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک
 
 

تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا
و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما


تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز
از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا


یه کیک خیلی خوش طعم، با چند تا شمع روشن
یکی به نیت تو یکی از طرف من

الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم
به خاطر و جودت به افتخار بودن


تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی
با یه گریه‌ی ساده به دنیا بله گفتی



ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس
تو قلبا پر عشقه، رو لبا پر خندس


تا تو هستی و چشمات بهونه‌است واسه خوندن
همین شعر و ترانه تو دنیای ما زنده‌است


واسه تولد تو باید دنیا رو آورد
ستاره رو سرت ریخت، تو رو تا اسمون برد


تولدت عزیزم پراز ستاره بارون
پر از باد کنک و شوق، پر از اینه و شمعدون


الهی که همیشه واسه تبریک امروز
بیان یه عالم عاشق، بیاد هزار تا مهمون





تاریخ : 09 فروردین 1392 - 14:09 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 2510 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

شمارش معکوس

 

سلام و صد تا سلام به روی ماهت گل دخترم خوبی مامانی این روزهاکه شما شادی و پر انرزی و من سرمستم از شادی دخترکم. فقط و فقط سه روز دیگه مونده تا سه ساله بشی عزیز دلم وقتی پشت سرم رو نگاه میکنم باورم نمیشه که سه سال از زندگی و در کنار هم بودنمون گذشته و سونیا خانم کوچولوی من که خیلی خیلی فسقلی و کوچولو بود حالا برای خودش خانمی شده و مامان و بابا مفتخر هستند به وجود همچین گل خوشبوی .خدایا هزاران مرتبه شکرت که ما رو لایق دونستی و یک موجود زیبا و دوست داشتنی رو نزد ما به امانت گذاشتی پس خدا ی مهربون کمکمون کن تا بتونیم این فرزند رو به بهترین نحو تربیت کنیم تا در آینده مایه فخر و مباهات ما ورضایت درگاه خودت باشه و ازت تقاضا دارم خودت مواظب عزیزدلم باش و از هر گزندی محفوظش بدار. سونیا عزیزم آنقدرخوشحالم که نمیدونم چی بنویسم برات تا در اینده وقتی مطالبم رو خوندی به عشقی که نسبت بهت در سینه دارم پی ببری ولی این چیزی که در توان دارم رو برات ثبت میکنم امیدوارم بتونم مادر خوبی برات باشم و اون طوری که شایسته و بایسته وجود نازنین توست برات مادری کنم امیدوارم در اینده مورد سرزنش و ملامتت قرار نگیریم که توی زندگی چیزی رو برات کم گذاشته باشم و اگر هم اینطور بود امید به بخشش شما و خدای مهربون دارم امیدوارم خدای مهربون کمک کنه تا اونطوری که باید و شاید تربیتت کنم که عاقبت خیر رو برات به ارمغان بیاره عزیزم نمیخوام زیاد برات حرف بزنم فقط اومدم بگم سه روزه دیگه مونده که سه سالت بشه فدات بشم گل دخترم.

 

 

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی

و بهترین غزل توی دفترم باشی

تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید

و استخاره زدم ، گفت کوثرم باشی

خدا کند که ببینم عروس گلهایی

خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی

خدا کند که پر از عشق مادرت باشی

خدا کند که پر از مهر مادرم باشی

همیشه کاش که یک سمت ، پدرت باشد

تو هم بخندی و در سمت دیگرم باشی

تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود

تو دست کوچک باران باورم باشی

بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد

بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی

تو آمدی و خدا خواست از همان اول

تمام دلخوشی روز آخرم باشی


۶/۱/۱۳۹۲





تاریخ : 07 فروردین 1392 - 02:48 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 847 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

مسافرت نوروز 92

سلام و صدتا سلام به روی ماهت گل دخترم . اول از همه سال نو مبارک باشه عزیزم و خوش و خرم باشی عزیز دلم آرزویم این است آسمانت بی غبار , سهم چشمانت بهار. قلبت از هرغصه دور , بزم عشقت پر سرور... بخت وتقدیرت قشنگ , عمر شیرینت بلند. جونم برای گل دخترم بگه از روزهای آخر سال 1391و روزهای آغازین سال 1392، سال 91 هم با همه خوبی ها و بدیهاش و سختیها و شیرینهاش تموم شد و سال جدید و یک بهار دیگه از راه رسید. این چهارمین بهاری هست که در کنار دختر گلم هستم و امسال سومین سفره هفت سین رو درکنار نازنینم تجربه کردم و چه عالی است احساس مادری وداشتن فرزندی از جنس خودت در لحظات تحویل سال که بیشتر آرزوهایت برای سال جدید برای جگر گوشه ات میشود .خوب از سفر چند روزه برات میگم عزیزم در روز شنبه 26 اسفند 91 ساعت دوازده و نیم بود از خونه خارج شدیم که بریم به سمت قم. ساعت یک بود که سوار اتوبوس شدیم .و حرکت کردیم حدود دوساعت ونیم  رو شما خوابیدی و بعد از اون دیگه تا خود قم بیدار بودی اما مثل یک تیکه ماه بودی و اصلا مامانی رو اذیت نکردی تا ساعت هفت رسیدیم خونه مامان جون و  تا ساعت یک و نیم؛ دو شب با بچه های خاله بازی کردی و سرگرم بودی ساعت نزدیک دو بود که به زور خوابیدی و ساعت نه صبح بیدار شدی و دوباره رفتی با بچه ها به بازی خاله زهرا هم برای ناهار اومدند اونجا و شما حسابی از پسرکوچولوی خاله (علیرضا که پنج ماهشه) خوشت اومده بود همش میخواستی بغلش کنی تا عصر میخواستیم باهم بریم بازار و حرم که شما گفتی من نمیام و میخوام خونه بمونم و با بچه ها بازی کنم . من همراه خاله رفتیم برای خرید و زیارت شما هم موندی خونه پیش بچه ها ساعت نزدیک یازده بود که ما برگشتیم خونه و در غیاب من شما یک کوچولو گریه کرده بودی ولی در کل خانم بودی و دختر خاله ها رو اذیت نکرده بودی .ساعت یک و نیم خوابیدیم و ساعت نه نشده بود که شما بیدار شدی و من رو هم بیدار کردی. نزدیک ظهر یک سر رفتیم خونه خاله زهرا و زود برگشتیم خونه. عصری هم رفتیم سر خاک و یک سرهم رفتیم خونه خاله منیره که شما حسابی شلوغ کردی و هرکاری دلت خواست انجام دادی رفته بودی سر میز آرایش خاله و سرمه خاله رو برداشته بودی تمام صورتت رو سیاه کرده بودی که من سر رسیدم. ولی خدا رو شکر بقیه لوازم خاله رو دست کاری نکرده بودی و بیشتر شرمندمون نکردی پیش خاله .ساعت نه برگشتیم خونه مامان جون شما بچه ها مشغول بازی بودی تا ساعت یک ونیم که خوابیدی ساعت نه صبح بیدار شدی وتا ظهر بازی کردی بعد از ناهار سفره هفت سین رو چیدیم چون زهرا دختر خاله نرگس که الان یکسال و دوماهش میشه اونجا بود و نمیگذاشت سفره رو رو زمین پهنش کنیم ما هم ابتکار به خرج دادیم سفره هفت سین سال 92 رو لب تاقچه چیدیم. بعد از تحویل سال و تبریک عید میخواستیم بریم سرخاک مامان جون و باباجون که مهمون اومد و نتونستیم بریم البته شما که رفتی با بچه ها حسابی شلوغ بازی میکردی و مثل دفعات قبل زیاد خجالت نمی کشیدی تا ساعت دو بیدار بودی و ساعت دو با زور اومدی خوابیدی .تا ساعت نه صبح که از خواب بیدار شدی و من رو بیدار کردی . بعد از خوردن صبحانه با دختر خاله ها رفتیم حرم حضرت معصومه برای زیارت که دیدیم  نزدیک حرم یک نمایشگاه بود که از اونجا هم دیدن کردیم و شما خیلی از اونجا خوشت اومده بود ایستگاه نقاشی و تئاتر هم برپا بود اما متاسفانه قبول نکردی که بنشینی و یک نقاشی بکشی منم که دیدم حریفت نمیشم به دختر خاله ها گفتم بریم حرم هنوز به حرم نرسیده بودیم که خوابیدی. به همین خاطر هم بعداز خوندن نماز و زیارتنامه زودی برگشتیم خونه. بعد از ناهار تا عصری با بچه ها بازی و بدو بدو کردید و عصر رفتیم سرخاک و بعدش هم رفتیم خونه عموی من برای عید دیدنی که شما و پسر خاله ها بلند شدید به شیطونی ماهم زود بلند شدیم خدا حافظی کردیم و اومدیم خونه. طبق معمول شبهای گذشته بازی و بدو بدو کردی تا ساعت یک و نیم که خوابیدی و ساعت ده صبح بیدار شدی و من رو هم از خواب بیدار کردی بعد از ناهار با توجه به اینکه روز جمعه نهم فروردین روز تولدت هست  و ما برای اون روز قم نبودیم و سالهای گذشته هم خاله و داییها توی تولدت نبودند یک کیک کوچولو گرفتیم و یک تولد کوچولوی جمع وجور.که شما حسابی ذوق زده شدی و بهت خوش گذشت و از ذوق نمیدونستی چکار بکنی چون بچه ها هم دورو برت بودن دیگه شادیت تکمیل تکمیل شد. وبعدش هم از ما تشکر کردی و گفتی ممنونم که برام تولد گرفتید مامان دستت دردنکنه قربون اون زبون شیرینت برم عزیزم من هرکاری که توی این دنیا ازدستم بر بیاد و برات انجام بدم خیلی کمه و ممنونم از خدای مهربون که در سه سال قبل این فرشته خوشگلش رو به من هدیه کرد . بعد از جشن تولد هم  مثل شبهای دیگه تا ساعت یک و نیم بیدار بودی و مشغول بازی کردن و ساعت یک و نیم بود که اومدی و خوابیدی تا ساعت نه و نیم صبح که من رو از خواب بیدار کردی روز شنبه رو هم با بچه ها تاشب مشغول بازی و بدو بدو بودی و  ساعت ده شب هم پسر عموی من اومدن خونه ما که با بچه های پسرعمو که دوقلو داره که از  شما شش ماه بزرگترند کلی بازی کردی بعد از خوردن شام هرچی بهت گفتم مامان صبح ساعت هفت میخواهیم بریم پس امشب بیاد زود بخوابیم اما هرچی گفتم حرف من رو گوش نکردی و گفتی من نمیخوام بخوابم میخوام بازی کنم خلاصه ساعت دو بود که رضایت دادی و اومدی خوابیدی صبح ساعت شش و نیم بیدار شدیم و از خونه بیرون اومدیم ساعت نزدیک هشت بود که حرکت کردیم و ساعت یک بود که رسیدیم از راه که رسیدیم مستقیم رفتیم خونه عزیز جون وبعد از ناهار من و بابایی میخواستیم برگردیم خونه و شما بمونی که شما گفتی من هم میخوام بیام خونه خودمون ونموندی خونه عزیزجون بعد از اینکه اومدیم خونه خودمون یکی دوساعتی خوابیدیم و بعد بیدار شدن شما مشغول بریز و بپاش همیشگی خودت شدی و منم مشغول کارهای خونه تا ساعت یازده ونیم که خوابیدیم و ساعت نزدیک نه بود که بیدار شدیم بعد از خوردن صبحانه یک کم بازی کردی ساعت ده و نیم بود که عمه جون اومد دنبالت و رفتی خونه عزیز جون و من ساعت یک و نیم بود که اومدم سرکار الان شما خونه عزیز جون هستی و من سر کار چون این چند روز رو همش پیش هم بودیم الان که چند ساعت هست ندیدمت دلم حسابی برات تنگ شده و ودارم ثانیه شماری میکنم ساعت کارم تموم بشه بیام خونه و بینمت عزیز دلم.  خوب دختر گلم این کلمات مختصر از سفر مون به قم در پایان سال 91 بود و اغاز سال 92 امید وارم این سال برات پرخیرو برکت باشه تا پست بعدی در پناه یزدان پاک .

 

  5/1/1392

 


تاریخ : 06 فروردین 1392 - 01:50 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1487 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی