سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 1 روز سن دارد

طوطی

سلام به روی ماه گل دخترم چطوری نازنین مه جبینم فرشته.امیدوارم که هر روزت بهتر از دیروز باشه و فرداهایی زیبا و سرشار ازعشق؛ امید و موفقیت در انتظارت باشند و آینده ای درخشان رو تجربه کنی ماچ.خوب جونم برای گل دخترم بگه که دیروز 27 خردادماه بود و من با بقیه همکارانم قرار داشتیم که برای شب بریم منزل یکی از همکارانمون که به تازگی خونه دارشدند. برای اینکه با آرامش و بدون دغدغه بتونیم یکی دو ساعتی رو پیش هم باشیم قرار رو گذاشتیم برای شب و قرار شد که شب ساعت نه به بعد بریم منزل ایشون .دیروز که همون 27 خرداد ماه باشه من صبح سرکار بودم وشما رفتی خونه عزیز جون و ظهر هم که من اومدم از شما خبری نشدمنتظرو تا ساعت هفت نیومدی خونه بنابراین خودم زنگ زدم خونه عزیز جون و پرسیدم که سونیا رو نمیارید خونه خودمون که عمه جون  گفتش سونیا خودش نمیخواد بیاد و میگه میخواد که اینجا بمونه و من به عمه گفتم بهش بگو که  قرار هست بریم ددر خونه خاله  و تلفن رو قطع کردم  و ساعت هفت ونیم با عمه اومدی دیدم شاید تا بخواهیم برگردیم خونه دیر بشه شام رو آوردم وشما با لذت کامل غذاتو خوردی و البته یک خط در میون یک قاشق میخوردی و میگفتی مامان پاشو بریم خونه خاله تا شام تموم بشه فکر کنم ده باری این جمله رو تکرار کردیوقت تمامساعت نه نشده بود که سفره رو جمع کردم و لباسهات رو کردم تنت و موهات رو بافتم و چندتا گیره کوچولوی تزئینی هم زدم به موهات و رفتم تا خودم آماده بشم و تا آماده شدن من دوباره شروع کردی مامان بیا بریم مامان دیر میشه هان زود باش بیا بریمکلافه و بنده هم به سرعت هرچه تمامتر آماده شدم و راه افتادیم و ساعت نه و نیم اونجا بودیم و بقیه همکاران هم به موقع اومده بودند .وقتی که رفتیم و نشستیم شما دلت میخواست که با بچه ها بری بازی ولی اولش خجالت میکشیدی اما یواش یواش رفتی طرف بچه ها و خاله یکدونه طوطی کوچولو داشتند که قفس طوطی رو آورد و شما گفتی مامان برم طوطی رو ببینمسوال و منم گفتم برو مامان ایرادی نداره رفتی اول سراغ طوطی و با کلی ذوق و شوق اومدی پیش من و گفتی مامان پاشو بیا ببین طوطی رو وای مامان طوطی خاله چه جالبه بیا ببینش بعد از پیش طوطی هم رفتی سراغ بچه ها کسرا و پویا البته مهبد کوچولو هم بود اتفاقا خیلی هم اومد طرفت ولی چون کوچولو بود زیاد نرفتی طرفش و باهاش همبازی نشدی و بیشتر با کسرا و پویا بازی و بدوبدو کردی و حسابی با هم بازی کردید هورادر کل بهت خیلی خوش گذشت و از خونه خاله که میخواستیم بیایم بیرون گفتی مامان دیدی چه خونه جالبی داشتند دیدی چه طوطی جالبی داشتند و دلت نمیخواست بیای ولی چون همه با هم بلند شدیم شما هم اعتراضی نکردی و مثل یک خانم بدون و سرو صدا اومدی بیرون و ساعت یازده رسیدیم خونه و من فکر میکردم با اون بدو بدوها الانه که بیهوش بشی خیال باطل اما تا ساعت دوازده نخوابیدی و هرجور دلت خواست آتیش سوزندی ساعت دوازده گذشته بود که اومدی خوابیدی و منم هم با خیال راحت خوابیدم.خوب این هم از خاطره یک شب ددر رفتنت بود عزیزم تا پست بعدی در پناه یزدان پاک .بای بای

 1392/3/28

 

تاریخ : 29 خرداد 1392 - 08:31 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 956 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

گوشواره

سلام و صد تا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی خوشی. خوب جونم برات بگه که این روزها اصلا حال و حوصله وب گردی و گذاشتن پست جدید رو ندارم اما سعی میکنم به زور هم که شده خودم رو مجبور کنم که خاطراتت رو  برات ثبت کنم نازگلکم. ببخش که خیلی اهمال کار و تنبل شدم.واما شما  این روزها خیلی شیطون و خرابکار شدی و هزار ماشاالله خیلی پر انرژی که هرچی بازی و خرابکاری میکنی سیر نمیشی دائم داری توی خونه ریخت و پاش میکنی و هرچی من داد و بیداد می کنم شما کار خودت رو میکنی و خیلی جسور شدی و هرکاری دلت خواست انجام میدی مثلا دو سه روز پیش خونه عزیز جون بودی و عمه خواب بوده رفتی یک لیوان آب خنک آوردی ریختی توی صورتش و اون بنده خدا رو با ترس از خواب پروندیش .استرس

خدا نکنه که چشمت به یک تیکه کاغذ بیفته که ذره ذره اش میکنی.همین چندروز پیش  یک کاغذ A4 ازمن گرفتی تا روی اون نقاشی بکشی که یکدفعه دیدم از یک گوشه اش یک تیکه کوچیک کندی ازت پرسیدم برای چی پارش میکنی مگر نمیخواستی نقاشی بکشی  گفتی این تیکه اش رو کندم تا  آدرسم رو روی اون بنویسم برات از خود راضی.

چند روز پیش عمه جون آوردت کتابخونه و شما هم کم نگذاشتی و تا تونستی بین قفسه بدو بدو وقایم باشک بازی کردی و از ته دل جیغ و فریاد کشیدی به طوری که دیگه برام قابل تحمل نبودکلافههرچی من میگفتم ساکت شو شما بدتر شلوغ بازی در میاوردی و آخر سری ساکت شدی و رفتی سر قفسه ها و  من شادمان از اینکه دختر ساکت شد خدا رو شکر خیال باطلکه یکدفعه دیدم رفتی سر قفسه مواد دیداری شنیداری و از رده 600 به بعد رو که دستت رسیده بود تمام سی دی ها رو برداشته بودی و برده بودی گذاشته بودی روی میز اوهگریهبازندهو بنده دوباره بایستی همه رو از اول مرتب میکردم و وبر طبق رده توی قفسه میگذاشتمشون .

کاهو شستم آوردم تا سالاد درست کنم که دیدم چند تا برگش رو برداشتی و اون قسمت پائین که سفیدو سخت هست رو به تیکه های کوچک قسمت کردی و هر کدوم رو گذاشتی لای یکی از برگها و شروع کردی به پیچیدنش و گذاشتی توی قابلمه ات و بعد ازچند دقیقه هم آوردی و گفتی دلمه پخت آماده شد مامان دلمه پختم بیا بخور بغل.

و اما از دیروز میخوام برات بگم که من صبح سر کار بودم و شما خونه عزیز جون بودی و عصری که با عمه اومدی خونه دیدم عمه یک جعبه کادوی کوچولو داد به من و گفت این قابل سونیا خانم رونداره وقتی که جعبه رو باز کردم دیدم یک جفت گوشواره کوچولو و ناز توش هست که طلاست.هورا خلاصه کلی سورپرایز شدم و خوشحال و بسیار بسیار ممنونم از عزیز جون و بابا بزرگ که زحمت کشیدند و برات این گوشواره رو تهیه کردند. آخه  یک ماه پیش بود که گوشهات رو سوراخ کرده بودم و هنوز برات گوشواره نگرفته بودیم البته تصمیم من و بابایی بر این بود که برای هدیه روز دختر برات گوشواره بگیریم که حالا جلوتر عزیز جون و بابا بزرگ زحمتش رو کشیدن و انشاالله برای روز دختر یک کادوی دیگه برات میگیریم. و اما چطوری ما اون گوشواره ها رو کردیم گوش شما کلافهمتاسفانه با این که یک ماهی از سوراخ کردن گوشهات میگذره باز هم گاهی اوقات که میخوام لباست رو عوض کنم یا موهات رو شونه کنم و دستم به گوشهات میخوره میگی که هنوز گوشهات درد دارهآخ و دیروز که میخواستیم گوشواره هات رو بکنیم گوشت خیلی اذیت شدی. و عزیز خودش برای اینکه شما گریه زاری راه نیندازی گوشواره ها رو گوشت نکرده بود و داده بود عمه آورد خونه خودمون تا گوشت بکنیم و من که تنهایی حریف شما نمیشدم نگرانبنابراین بابایی بغلت کرد و سرت رو گرفت توی بغلش و من اول اون گوشواره هارو که موقع سوراخ کردن دکتر به گوشت زده بود رو درآورم و بعد این گوشواره ها رو کردم گوشت خیلی اذیت شدی و خون هم  از گوشت اومد و حسابی گریهگریه و زاری کردی اما همین که تموم شد و هردوتا گوشواره رو کردم گوشت بعد از چند دقیقه ساکت شدی و رفتی دنبال شیطنتها و خرابکاریهای معمول خودت و انگار همه چیز یادت رفت و بعدشم رفتی جلوی آینه و کلی به گوشواره هات نگاه کردی و ذوق کردی و بعدشم به من گفتی پاشو لباس عروسم رو بیار تنم کن و ازم عکس بگیر من که حال نداشتم ساعت یازده شب دوربین دستم بگیرم گفتم باشه برای صبح و صبحم که یادمون رفت ازت عکس بگیریم. شب موقع خواب اومدی بغلم و گفتی مامان من امشب مبخوام با گوشواره هام بخوابم خواب قربونت برم که چقدر خوشحال و شاد شدی که گوشواره  گوشت کردی .خوب دختر گلم همین ها بسه بقیه کارهات باشه برای بعد و تا بعد در پناه خدای مهربون .بای بای

1391/3/23



تاریخ : 24 خرداد 1392 - 08:53 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 818 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دلم برات تنگ شده جونم

سلام و صد تا سلام گرم به روی زیبا تراز ماه گل دختر قند عسلم خوبی خوشی سرحالی مامانی بازهم این مامان تنبل دیر اومد تا برات بنویسه از این روزهای قشنگ و شاد و پر هیاهوهورا این روزهایی که به سرعت برق و باد میگذرند ومن تا چشم بهم میزنیم  میبینم که خانم کوچولوی مامان حالا شده برای خودش یک خانم تمام عیار و روز به روز هم شیرین تر از روز قبل میشه و با حرفهای قشنگش دل از کف و هوش از سرم میبره و هردم با نمک ریختن هاش به زندگیمون رنگ و جلا می بخشه و شادی رو با خندهاش به خونه میاره حالا چند تا از اون حرفهای قشنگت رو که دلم رو برده مینویسم تا بخونی و بدونی وقتی که سه سال و دو ماه سن داشتی چه چیزهایی که میگفتی و چه اداهای قشنگی داشتی .

یک قلم مو میگیری دستت و میری کنار دیوار ومی ایستی و میگی من داتماس هستم (برگرفته از برنامه خنده بازار) با برنامه لذت نقاشی و رنگ ازم میخوای تا همه جا رو رنگ بزنی وقتی بهت میگم نمیشه  روی دیوار نقاشی کنی میگی خوب یک کاغذ روی دیوار بچسبون تا من روی اون نقاشی کنم.از خود راضی

دیروز میگی مامان من رو تنها میگذاری {#emotions_dlg.e2}میگم نه مامان برای چی من هیچوقت تنهات نمیگذارم و ترکت نمیکنم همیشه پیشت می مونم خنده برلب میگی یعنی دیگه سرکار نمیری میخوای پیش بچه ات بمونی{#emotions_dlg.e21} تا بچه ات تنها نباشه منم گفتم مامان سر کار رفتن استثناست باید برم ولی از سرکار که بیام بعدش همش پیشت هستم و تنهات نمیگذارم اما با این حرفها راضی نشدی و دلت میخواد  که من برای همیشه پیشت بمونم .ناراحت

دوروز پیش  عصری با عمه جون از خونه عزیز اومدی خونه میگی مامان من امروز رای دادم گفتم چطوری رای دادی گفتی رای دادم دیگه از عمه پرسیدم چی میگه این فسقل خانم .عمه گفت یاد گرفته استامپ رو برمیداره میاره و یک کاغذ سفید انگشتش رو میزنه توی استامپ و بعد هم میزنه روی کاغذ و میگه رای دادم .{#emotions_dlg.e49}

دیشب بهم میگی مامان میخوام بزرگ بشم مثل تو بشم بعدش بتونم برم گاز رو روشن کنم بعدش برات یک پلوی خوشمزه بپزم تا بخوری و حظ بکنی بغل.

امروز داشتم می اومدم  سرکار و شما نرفته بودی خونه عزیز جون چون بابایی خونه بود و پیش بابا میخواستی بمونی و تا دیدی من لباسم رو پوشیدم تا از خونه بیام بیرون رفتی کیف من رو برداشتی از روی چوب لباسی و میگی مامان من کیفت رو نمیدم من نمیزارم بری سر کار و موقع اومدنم کلی گریه و زاری کردی واقعا متاسفم برای این روزهایی که نیاز داری پیشت بمونم و من نمیتونم و سخت عذاب وجدان میگریم برای لحظاتی که باید پیشت باشم و شما تنهایی امروز چند باری از ظهر که اومدم سرکار زنگ زدمبه من زنگ بزن خونه و خواستم باهات حرف بزنم و شما نیومدیقهر تا گوشی رو از بابایی بگیری و تا باهات حرف بزنم البته گزارش احوالت رو از بابایی گرفتم اما چون باخودت حرف نزدم دلشوره دارم یک نیم ساعت پیش هم هرچی زنگ زدم به بابا نه تلفن خونه رو جواب داد و نه همراهش رو  خیلی نگراناسترس شده بودم زنگ زدم خونه عزیز که گفتند اونجایی و حالت خوبه و ناهارتم خوردی یک کم خیالم راحت شد اما بازم نمیدونم چرا امروز چرا تموم نمیشه تا بیام ببینمت که چیکار میکنی و در غیابم چیکار کردی و حال و احوات چطوره فرشته کوچولوی من خوب مامان کم کم دارم به پایان ساعت کارم نزدیک میشم و یواش یواش باید کارم رو بکنم تا بیام خونه و روی ماهت رو ببینم قربون دختر گلم برم تا پست بعدی میسپارمت به دستان قدرتمند قادر متعال .بای بای

1392/3/16

 


تاریخ : 17 خرداد 1392 - 04:50 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1089 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

مهمون نواز

سلام دخترکم خوبی خوشی چیکارا میکنی عزیز دلم ببخشید چند روزی هست که برات پست نگذاشتم سوژه خاصی  نداشتم اما سوژه همین الان با پای خودش اومد خونمون. چطوری؟ اینطوری که برای باردومه که توی این خونه هستیم و یک گربه افتاده توی حیاط خلوتمون و دائم داره میو میو میکنه و شما هم مرتب به من میگی مامان بهش بگو ای جانم غصه نخور پیشی .وپسر صاحبخونه (که ده یازده سالشه )همین چند دقیقه پیش اومد و در خونه رو زد و گفت که میخواد یک کاری کنه که پیشی بره و من گفتم نمیشه چون به محض اینکه در رو باز کنی پیشی میپره توی صورتت و ممکن هست بهت پنجول بکشه و بهش اجازه ندادم بره سراغش تا خدایی نکرده بلایی سرش نیاد. و بهش گفتم حالا بابایی سونیا از سر کار میاد خودش کمکش میکنه تا گربه بره بیرون اما همین که این جمله رو گفتم شما گفتی نه مامان به بابا بگو پیشی رو از خونه بیرون نکنه بیاردش تو آخه گناه داره پیشی ملوسه. من میخوام پیشی رو ببرمش حموم وان روپر از آب کنم و پیشی رو ببرم توی وان. بعد شامپو بریزم رود دمش و بعد بشورمش وقتی پیشی رو شستمش بگذارمش روی صندلی حموم و بهش بگم آفرین دختر خوب اینجا وایستا تا برم برات حوله بیارم بعدشم بیام پیشی رو آب بکشم و حوله رو بکنم تنش و از حموم بیارمش بیرون. پیشی میخواد بیاد با دمش با من توپ بازی کنه .الان هم پیشی همش دار میپره به در و شما بار اول بد جور ترسیدی دویدی اومدی بغل من و گفتی وای در رو باز کرد اومد تو.مامان اومد تو نگذاری من رو بخوره .نگذاری بیاد غذای من رو ببره. و الان که دوباره پرید به در میگی مامان حتما پیشی تشنه اش آب میخواد بریم بهش آب بدیم.

1392/3/11

 

[ شنبه یازدهم خرداد 1392 ] [ 17:15 ] [ مامان سونیا ]

تاریخ : 12 خرداد 1392 - 03:05 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1698 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

خورشیدجلو چشماش رو گرفته

سلام و صد تا سلام به نازنین دخترم خوبی خوشی مامانی این روزها سرشاری  از شور و شادی و هیجان و گاهی حرفهایی میزنی که لذت میبرم از این خیال پردازیهای کوکانه و قشنگت با اشیائ و پدیده های اطرافت خیلی راحت ارتباط برقرار میکنی و باهاشون حرف میزنی نمیدونم چرا الان که شروع کردم به نوشتن برای یک لحظه مغزم هنگ کرد و همه چی از ذهنم فراری شد البته چند وقتی هست که این حالات رو دارم وعلت دیر به دیر آپ شدن وبت هم همین میتونه باشه خوب چیزی که داره یادم میاد این هست که دیروز عصری با هم رفته بودیم بیرون وهوا خیلی گرفته و ابری بود و بارون دلش میخواست بباره اما ابری که خیال باریدن داشت خیلی ضعیف بود و پشت بند نداشت یعنی یک بارون خیلی کوچولو و قطره ای موقت خیال باریدن داشت و ما هم توی خیابون بودیم و نگران از اینکه بارون بباره و نازگلم خیس بشه و سرما بخوره که بابایی گفت اگرهم بارون بیاد خیلی کوچولو و چند قطره است نگران نباش چیزی نمیشه و دخملی سرما نمیخوره . همینطور که من و بابایی داشتیم  در مورد بارون حرف میزدیم یکدفعه به من گفتی مامان ببین خورشید جلو چشماش رو گرفته  هوا تاریکه و نور خورشید نمیتابه روی زمین. ببین الان دیگه شب میشه خورشید میره خونشون و ماه میاد توی آسمون .

من و بابا کنار هم نشسته بودیم اومدی نشستی وسط و یکی از دستهات رو بردی پشت کمر من یکی از دستهات پشت کمر بابا و میگی ما با هم دوستیم اینطوری بشینیم به عمه بگیم بیاد از ما دوستها عکس بگیره حالا ساعت چنده سوالدوازده شبه بهت میگم الان نصفه شبه عمه نمیتونه بیاد از ما عکس بگیره میگی همینطوری بشنیم تا صبح که عمه میاد دنبال من من رو ببره ازمون عکس هم بگیره مگه ما با هم دوست نیستیم بشینیم تا عمه بیاد دیگه منتظر

سفره انداختم و صداتون کردم بیایید سر سفره تا غذا بخوریم اومدی سر سفره نشستی و میگی مامان ما الان دور هم جمع شدیم سوال میگم بله میگی ما با هم دوستیم که دور هم جمع شدیم خجالت

 

 

 

ببخشید مامانی هیچی دیگه یادم نمیاد که برات بنویسم پس در پناه خدا تا پست بعدی.

 

 

1392/3/7


تاریخ : 08 خرداد 1392 - 03:12 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1000 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

پنجمین سالگرد ازدواج

امروز پنجمین سالی است که در زیر سقف خانه خودمان این روز قشنگ را جشن میگیریم .پنج سال قبل روز میلاد با سعادت امیر مومنان پیوند مقدس زندگمیان بسته شد و باهم زیر یک سقف زندگی دونفره مان را شروع کردیم  و ثمره این عشق سونیای عزیز است و خداوند را شاکرم که این عشق و ثمره اش را بر من ارزانی داشت .

 

همسر خوبم با وجود پر مهرت و نگاه گرمت دنیایی از پاکی و صفا برایم به ارمغان آوردی

خوب من برای توصیف مهربانی‌هایت واژه‌ها یاری نمی‌دهند

چرا که تو خود قاموس مهربانی هستی

و  من خوشحالم که سالی دیگر بر عمر زندگی مشترکمان افزوده شد.

 

در ثانیه‌های بودنت می‌مانم.

در فصل شکست خوردنت می‌مانم

پنج  سال نه ده سال چه فرقی دارد

 تا لحظه دل سپردنت می‌مانم 

 


تاریخ : 04 خرداد 1392 - 06:45 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 4658 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

روز پدر

روز مردبر همه مردان ایران زمین مخصوصا همسر عزیزم و پدر همسرم مبارکباد

 

 

قرآن جز از مدح علی آیه ندارد

این صدف جز این دُر گرانمایه ندارد

رفتم زیر سایه لطفش بنشینم

دیدم علی نور بود سایه ندارد

علی علیه السلام و زیبائی ها:

از کعبه حق بانگ جلی می آید

آوای خوش لم یزلی می آید

بشنو که سروش وحی حق می گوید

آغوش گشایید علی می آید

این هم از طرف سونیا برای بابایی مهربون 

پدر ای چراغ خونه! مرد دریا، مرد بارون

با تو زندگی یه باغه، بی تو سرده مثل زندون

هر چی دارم از تو دارم ، تو بهار آرزوها

هنوزم اگه نگیری، دستامو می افتم از پا .

 

 

 

 

 

 همسر خوبم به ذهنم سپرده ام كه غیر از تو به كسی فكر نكنم، به چشمانم یاد داده ام كه جز تو نبیند و در روز مرد هدیه ام برای تو قلبی است كه تا ابد می تپد

 

من به تو دل دادم و به چشمان تو خندیدم . به تو پیوستم و تا ابد و تا همیشه دوستت دارم  روز مرد را با یك دنیا عشق به تو تبریك می گویم . امیدوارم شمع وجودت روشن و زندگی ات همیشه سبز باشد.

 

میان    خلوت    بیشه     صدای    باد    می آمد

                            سکوت    مبهم    آخر    مرا   در    یاد    می آمد

تو  و   همچون  پرستو ها   میان   آسمان  رفتن

                            من و از پای جان هر شب ز اشک بی امان رفتن

نگاهت  را   پدر   گاهی   میان    آب   می بینم

                            صدای   مهربانت   را   هنوزم    خواب  می بینم

شکستم  از  غمت  اما  ز  غربت   داغ ها  دارم

                             ازان  روزی  که  رفتی  تو   ز   لاله  باغ ها  دارم

 دعایم  کن  پدر  امشب  دعایت  نور می پاشد

                            به  روی خسته ام  گویی  می انگور  می پاشد

نگاهت   را  پدر   امشب   میان   آب  می دیدم

                            صدای  مهربانت  را   دوباره   خواب    می دیدم

شعر از عبدالوحید مرادی ثانی

روحت شاد بابای عزیزم

 

.

 


تاریخ : 03 خرداد 1392 - 04:32 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 876 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

گردش یک روز شیرین

سلام و صد تا سلام گرم به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی خوشی .جونم برای دختر گلم بگه از روز چهارشنبه که ساعت یازده و نیم بود که از اداره مون زنگ زدند کتابخونه و گفتند روز پنجشنبه به علت رحلت آیت الله سید عزالدین حسینی زنجانی کتابخونه تعطیله یعنی این که من به جای یک روز جمعه دوروزتعطیلم و توی خونه ام و میتونم پیش نازگلکم باشم .ظهر که از سرکار که اومدم خونه شما خونه عزیز بودی و تا عصری نیومدی خونه منم تا ساعت پنج صبر کردم دیدم ازت خبری نشد منم برای خونه یک کم خرید داشتم رفتم خریدهام رو کردم و برگشتم خونه دیدم شما و عمه جون اومدید و پشت در هستید در رو باز کردم و اومدیم توی خونه دیدم عمه جون یکسری از کامواهایی رو که خریده بودم تا برات لباس ببافه پس آورده و گفت واسه اون مدلی که پسندیدم مناسب نیست و باید ببرم عوضش کنم همون موقع باهم رفتیم که کاموا رو عوضش کنیم کاموایی رو که من گرفته بودم بنفش بود ولی این بار شما رنگ صورتی کم رنگ رو انتخاب کردی ویک کلاه تابستونی هم پسندیدی و گفتی که برات بخرم بعد از خرید کاموا و کلاه به خونه برگشتیم و بعد از خوردن شام کلی بازی و بدو بدو ساعت دوازده بود که خوابیدی و ساعت نه صبح بیدار شدی و من رو هم بیدار کردی بعد از خوردن صبحونه بردمت حموم و یکساعتی رو توی حموم بودی و حسابی شالاپ شولوپ آب بازی کردی وبعد از حموم و خوردن ناهار میخواستم ببرمت پارک که دیدم هوا حسابی ابریه و باد شدیدی میاد و نمیشه از خونه بیرون بریم به همین خاطر توی خونه باهم کلی بازی کردیم کتاب خوندیم یکی دو ساعتی رو هم عصر خوابیدی و بعدش دوباره بازی و تماشای تلوزیون و کتاب خوندن خلاصه تا ساعت یازده و نیم که خوابیدی و ساعت نه و نیم صبح جمعه که از بیدار شدی بعد صبحونه یک سر رفتیم خونه عزیزجون و بعدش رفتیم سر ساختمون در حال بناییمون ونزدیک ساعت دو بود که برگشتیم خونه ناهار خوردیم و یک ساعت و نیم خوابیدیم و ساعت نزدیک پنج بود که بیدار شدیم و شما گفتی مامان بریم پارک خوشبختانه روز جمعه هوا خوب بود وبا هم رفتیم پارک و اونجا حسابی بازی و بدو بدو و به اندازه کافی سرسره و یک کم هم تاب سوار شدی و ساعت هفت و نیم که هوا حسابی ابری شدو باد شدید می وزید و بارون داشت شروع میشد به باریدن که با زورگریه البته که شما راضی به اومدن نمیشدی و من حریفت نمیشدم به همین خاطر بغلت کردم و راه افتادم و تا از پارک بیرون نیومدم تسلیم نشدم و زمین نگذاشتمت خلاصه اومدیم خونه و خوشبختانه بعد از رسیدن ما به خونه بارون شروع کرد به باریدن و حسابی بارید . و روز شنبه که من صبح رفتم سرکار و ظهر که از سرکار برگشتم خونه شما خونه عزیز جون بودی بعد از اومدن بابایی گفت که میخواهیم با همسایه بالایی مون بریم بیرون به دشت و صحرا منم زنگ زدم خونه عزیز جون که عمه شما رو بیاره که گفت شما خوابی منم مونده بودم چیکار کنم اگر بگم نمیام که زشته (البته که اگر زشتم نبود من دلم نمی اومد بگم نه چون خودم عاشق ددر و طبیعتم و دنبال همچین فرصتی میگردم)از طرفی هم دلم نمی اومد برم و دختر م رو با خودم نبرم به همین خاطر برات لباس برداشتم گذاشتم توی کیفم و وقتی که سوار ماشین شدیم که راه بیفتیم به بابایی گفتم بریم سر راه سونیا رو هم برداریم و همه با این حرف موافقت کردند و اومدیم دم خونه عزیز و سریع شما رو برداشتیم و راه افتادیم به سمت طبیعت محلی رو که رفتیم یک دشت زیبا بود پراز گیاه بابونه و شقایق وحشی وخیلی چشم نواز و زیبا بود وشما اونجا بابونه چیدی وشقایق وحشی با دختر همسایه حسابی بازی کردی از بدوبدو آب بازی و شالاپ شلوپ بگیر تا جیغ و داد و فریاد البته سه چهار باری هم به زمین خوردی و هر بار هم یک جات زخم شد و ارنج دست راستت خیلی خراشیده شد ولی خدا رو شکر هر بار خوردی زمین خودت بلند شدی و آنقدر خوشحال و ذوق زده بودی که اصلا گریه نکردی .یک هاپو بزرگ دیدی و حسابی نگاهش کردی و وقتی داشتیم برمی گشتیم باهاش بای بای کردی ،همینطور با یک کلاغ که داشت اونجا پرواز میکرد باهاش حرف زدی و بعدشم ازش خدا حافظی کردی و موقع خوردن عصرونه هم حسابی تا جایی که تونستی خوردی وبعد هم موقع برگشتن توی جاده برخورد کردیم به چند تا گوسفند که داشتن از صحرا به خونه برمی گشتن که یک بره کوچولو وسط راه وایستاد و دنبال بقیه گوسفند ها نرفت ما هم وایستادیم و از ماشین پیاده شدیم و اون ببیی هم بدو اومد پیشمون و اومد پیش شما اما اولش یک کم ترسیدی و تحویلش نگرفتی و ببیی هم گیر داده بود بهت و اومده بود پیشت و شماهم یواش یواش ازش خوشت اومد و شروع کردی به ناز کردن ببیی و باهاش بازی کردن و چند باری هم این ببیی رو گرفتن و گذاشتن بیرون از جاده تا بره پیش بقیه گوسفندها اما اونم انگاری دلش نمیخواست بره و بر می گشت پیش ما تا اینکه صاحبش اومد و بردش وما هم راهی شدیم به سمت خونه البته بعد از اینکه شما با ببیی بای بای کردی . خلاصه اینکه ساعت هشت و نیم اومدیم خونه و زهرا دختر همسایه هم اومد خونه ما وبا هم نیم ساعتی بازی کردید و بعد هم با هم رفتید بالا خونه اونها و بعد از نیم ساعتی اومدی پائین و بعدش شروع کردی به گریه و غرولند و تا ساعت یازده و نیم که خوابیدی غر زدی و گریه کردی و هیچ علت مشخصی هم نداشت و فرداشم که رفته بودی خونه عزیز گفته بودی من که نمیخواستم برم بیرون مامان بابام زنگ زدند و امدن من رو بردن بیرون خوردم زمین دستم زخم شده درد میکنه .

 

خوب مامانی همین ها که گفتم بسه بقیه حرفها باشه برای بعد تا پست بعدی به خدای بزرگ میسپارمت .


 

1392/2/30


تاریخ : 01 خرداد 1392 - 00:34 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1107 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی