سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 25 روز سن دارد

یه دختر دارم شاه نداره


سلام و صدتا سلام گرم به روی ماه گل دختر قند عسلم فرشتهحال و احوالت چطوره عزیز دلم امیدوارم که لحظاتت سرشار از آرامش و شادی باشه نازنینم . الان که دارم برات مینویسم خونه عزیزی و من دلتنگ نبودنت عزیزم ظهر ساعت سه بود که زنگبه من زنگ بزن زدی مامان سر راه که میخوای بری خونه بیا دنبالم و من اومده بودم خونه و تازه لباسم رو درآورده بودم خیلی هم خسته بودماوه هم از راه هم از گرما و هم از کار و بهت گفتم مامان من دیگه اومدم خونه لباسم رو هم عوض کردم دیگه سخته بیام دنبالت با عمه  یا عزیز خودت بیا گفتی باشه الان میام اما تا الان که ساعت نزدیک ده هست نیومدی خونه و من دلم برات تنگ قلبشده گل دخترم  این روزها انقدر شیرین زبونی و دائم راه میری و حرف میزنی که وقتی نیستی کمبودت توی خونه خیلی شدید احساس میشه و وقتی هم که هستی هزار ماشالله انقدر حرف میزنی و ازم انرژی میگیری که هیچ کار دیگه ای نمیتونم انجام بدم باید دربست در اختیارت باشم به همین خاطر هم بیشتر کارها رومیگذارم در غیاب شما انجام میدم . خوب امروز اومدم تا برات چند تا از حرفهات رو بنویسم تا از ذهنم پاک نشده و یادم نرفته عزیز دلم.

صبح ساعت حدود هفت و ده دقیقه صبح هست من دارم میبرم شما رو بگذارم خونه عزیز جون و خودم برم سرکار اول صبح هست و قو توی کوچه نمیپره و من از سر شوق دارم برات میخونم

من: یه دختر دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره از خوشگلی تا نداره قلببغل

سونیا: خجالت بکش مامان وقت تماماز خود راضی

من: برای چی مامان مگه چی شده سوالمتفکر

سونیا:خجالت نمیکشی توی کوچه شعر میخونی آخه توی کوچه جای شعر خوندنه آبرمو بردی از خود راضیشیطان

و من:نیشخندتعجبدل شکسته  مامان آخه کسی توی کوچه نیست که

من توی اتاق نشستم با خیال راحت به وبگردی نیشخندو شما هم پای تلوزیون بودی و صدایی از ت نمیومد از اتاق اومدم بیرون و دیدم تعجببله بیخود نیست که سرکار خانم ساکت هستند یک قوطی کرم مرطوب کننده گذاشتی جلوت و یک لیوان هم نصفه آب , تند و تند کرمها رو مشت میکنی و دستت رو میکنی توی لیوان آب وهی دستت رو باز میکنی و میبندی تا کرمها رو بریزی توی لیوان.بهت میگم سونیا داری چکار میکنی در کمال آرامش و با یک لبخند ملیحاز خود راضیشیطان میگی مامان مگه نمیبینی دارم آرایش میکنم .و من سبزتعجبافسوسناراحتنیشخندبغل

روز جمعه از صبح که بلند شدم تصمیم گرفتم یک کوچولو تر و تمیز کنم یخچال رو از برق کشیدم و همه چی رو ازش آوردم بیرون و مشغول شستشو یخچال بودم که شما از خونه عزیز جون اومدینیشخندشیطانهورا وقتی که اومدی مستقیم میخواستی بیای آشپزخونه که من شلنگ آب دستم بود و مشغول شستشوی یخچال بهت گفتم  مامان نیا اینجا ببین دارم یخچال رو میشورم کف آشپزخونه پر از کف هست میای سر میخوری میخوری زمین توی دست پای من رو  هم  میگیری نمیگذاری کار کنم و شما مثل مامان بزرگها دستات رو زدی به کمرت شیطانعینکمژهو گفتی چند ساله که این یخچال رو نشستی که حالا میخوای بشوری به من میگی نیا توی آشپزخونه . ومن تعجبنیشخندعصبانیکلافه

میخوایم از خونه بریم بیرون برات جوراب آوردم که پات بکنم تا بریم که گفتی مامان این جورابا شسته اتسوال آوردی پام کنی گفتم بله مامان شسته ات بیا بپوشنم به پات گفتی ببینم من جوراب رو دادم دستتلبخند گفتم بیا خودت بپوش جوراب رو گرفتی و مثل خانم مارپل یک نگاهی بهش کردی و گفتی این جوراب رو شستی پس این لکه سیاه چیه ته این جا زیر جوراب آخه اینجوری جوراب میشورن. و منتعجبخجالتنیشخندبغل

 

در کنارِ تو
 
     حسی است
 
که دستان بی جانم را
 
سبزینه ی حیات می بخشد
 
برایِ نوشتن 
 
آنگاه ، که مرا یارای نوشتن نیست
 
در کنارِ تو  ، قلم

   حک می کند خاطره ها را
 
   وباز
 
       من پاییز را
 
         فصل دل انگیز می دانم
 
          وسر آغاز زیستن
 
        برای من و تو
 
           که ما شویم
 

           

خوب عزیزم دلم حالا همینها رو داشته باش تا بعد چون الان چیزی یادم نمیاد اگر یادم اومد دوباره برات توی پست دیگه مینویسم

1392/1/7

 


تاریخ : 02 مهر 1392 - 07:31 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 2521 | موضوع : وبلاگ | 7 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی