سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 25 روز سن دارد

شیرین زبونی تا چه حد

سلام و صد تا سلام به روی ماه گل دختر ناز خودمفرشته  مامانی بدونه مقدم میخوام برات چند تا از حرفهای قشنگت رو بنویسم که مبادا یادم بره و توی دفتر خاطراتت ثبت نشه عزیز دلم.

سونیا: مامان معدم درد میکنه معدم داره میترکه اوه

من وای مامان خدا مرگم بده کجات درد میکنه برای چی؟استرسسوال

سونیا :معدم درد میکنه برای اینکه شنگول و منگول رو من خوردماز خود راضیشیطان

و من و بابایی :قهقههتعجب

 

درو باز کردی لولاش روغن نداره صدا  میده  گفتی مامان

من :بله چی شده مامان سوال

سونیا :این چه دریه آخه ؟متفکر

من:مگه چه شه در مامانی عیبی دارهسوالمتفکر

سونیا :آخه این در این نجاره برای ما اورده همش قرچ و قرچ صدا میده از خود راضیچشمک

من :تعجبنیشخندقهقهه

 

بابایی: سونیا امروز رفته بودی خونه عزیز چیکار کردی؟سوال

سونیا : عمه رو گذاشتم روی امپاز(تیکه کلام فیروز در سریال دود کش)شیطاناز خود راضی

من و بابایی:تعجبمتفکرکلافه

 

با هم نشستیم داریم شبکه پویا تماشا میکنیم البته شما تماشا میکنی و من دنبال کاری خودم هستم میخواد یک کارتن پخش کنه

سونیا: مامان این چه کارتونی میخواد بگذارهسوال

من:(اصلا هواسم نبود ومشغول کارهای خودم بودم)نمیدوم مامان بازنده

سونیا:بچه جون هواست کجاست خوب این کارتون شکرستان دار میذاره دیگهتعجبنیشخند

 

اگر چیزی یادم اومد بهش اضافه میکنم گل دختر قند عسلم فعلا تا پست بعدی در پناه حق .بای بای

30/4/1392


تاریخ : 30 تیر 1392 - 21:28 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 894 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

تیرماه گرم اما شیرین

سلام و صد تا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلمفرشته خوبی خوشی سرحالی.شرمنده که خیلی وقته برات ننوشتم چون خیلی گرفتارم عزیز دلم آخ. خوب جونم برای گل دخترم بگه که این روزهای سرمون خیلی شلوغه اوهو متاسفم که زیاد بهت نمیرسم. چون در گیر کارهای اسباب کشی هستم خوشبختانه و هزارن بار ممنونم از خدای مهربون که کمکمون کرد تا بلاخره جمعه هفته گذشته یعنی 14 تیرماه از مستاجری خلاص شدیم هورالبخندو اسباب کشی کردیم خونه خودمون(انشاله خدا قسمت همه مستاجرها بکنه تا خونه دار بشند و برن خونه خودشون).  و یک شیرینی دیگه به شیرینی ها ی تیر ماه مخصوصاً 14 تیرماه اضافه شد دقیقا پنج سال قبل یعنی در 14 تیرماه سال 87 جهیزیه ام رو آورم.خجالت به خونه بخت و 25تیرماه 87 هم که اون سال مصادف بود با میلاد باسعادت امیر مومنان علی علیه السلام جشن عروسیمونخجالتهورا بود و امسال 14 تیرماه رفتیم خونه خودمونقلب وشیرینی دیگه تیرماه هم وجود نازنینت بود که در تیرماه سال 88 اومد ی توی دل مامانماچقلبهورا و این تیر ماه گرم رو برامون شیرین تر از عسل کردی قربون اون شکل ماهت بشم. داشتم برات از اسباب کشی میگفتم و اینکه الان چند روزی هست که رفتیم خونه خودمون اما متاسفانه هنوز یکسری از کارهای خونه هنوز تموم نشده بوددل شکسته که ما اسباب کشی کردیم چون صاحب خونه عجله داشت برای تخلیه و قصد تعمیرات منزلش رو داشت و ما مجبور شدیم سریعتر خونشون رو تخلیه کنیم و بیایم خونه خودمون و با توجه به اینکه ماه مبارک رمضان هم هست مشکلاتمون بیشتر هستاسترس.کلافه. مخصوصا شما خیلی اذیت میشی چون زیاد نمیتونی بدو بدو و بپر بپر کنی دائم همه اسباب بازیهات رو پخش و پلا کنینیشخند و متاسفانه امروز همش سراغ کتابهات رو میگرفتی و میگفتی که کارتن کتابهات رو برات بیارم ولی  هنوز خونه چیده نشده و نمیتونم کتابهات رو بهت بدم چون متاسفانه اگر الان کتابهات رو بهت بدم میدونم که سرنوشت شومی پیدا میکنندشیطان. واما برای اینکه شما توی این اسباب کشی  زیاد اذیت نشی بیشتر خونه عزیز جون هستی و من خیلی دلم برات تنگ میشه دل شکستهروز دوشنبه صبح زود که من اومدم سرکار رفته بودی خونه عزیز جون سه شنبه هم اونجا بودی و من ندیده بودمت دیروز یعنی  چهارشنبه صبح من سرکار بودم  شما با عزیز اومده بودی خونه ولی چون دیده بودی من نیستم بابا هم خیلی کار داره و شما باعث دردسرش میشی و نمیگذاری به کارش برسه دوباره برگشته بودی خونه عزیزجون تا اینکه  عصری داشتم دیونه میشدم از دوریت و دلم برات حسابی تنگ شده بود  و به بابایی گفتم زنگ بزنه خونه عزیزجون تا عمه بیاردت خونه خودمون وعصری اومدی وقتی دیدمت خدا همه دنیا رو بهم داد و شما هم همینطور چون اون دل کوچولوت حسابی تنگ شده بود از در که اومدی صدات میومد که از بابایی پرسیدی  مامان از سر کار اومده سوالخونه هست الان و وقتی صدامو شنیدی بدوبدو اومدی و پریدی توی بغلم فرشتهبغلو تا چند دقیقه ازم جدا نمیشدی و گفتی مامان من صبح اومدم خونه واس چی رفته بودی سرکار نبودیسوال(جدیدا به جای کلمه چراسوال از کلمه قشنگ واس چی استفاده میکنی) من دلم برات تنگ شده بود. سحر هم که من و بابایی  بیدار شدیم شما هم بیدار شدی و (متاسفانه خون دماغ شده بودیاسترسگریه که از خواب بیدار شدی البته چند قطره ای بیشتر از بینیت خون نیومد اما عمه جون میگفت که دیروز خونه عزیز هم خون دماغ شده بودی متاسفانه هوا گرمه و بینیت خشک میشه و این مسئله باعث خون دماغت شده و این من رو نگران کرده امیدوارم دیگه تکرار نشه عزیز دلم  )  بعد از اینکه بیدار شدی میگی میخوای الان بری سر کارسوال گفتم نه مامان الان سحر نمیخوام برم سرکار وشما  با شوق ذوق گفتی آخ جون یعنی دیگه سرکار نمیری هورااز خود راضیهمیشه پیش من میمونیعینکمژه و منم بهت گفتم نه مامان امروز تا ظهر خونه ام و پیشت میمونم عصر میخوام برم سرکارخیالت که از بودن من راحت شدی گفتی   مامان صبحونه بیار بخورم خوشمزهخلاصه برات توضیح دام که الان هنوز صبح نشده سحر هست به غذایی هم که الان میخورند میگن سحری و یک توضیحات کوچولو هم در مورد روزه برات دادم امیدوارم در حدی بوده باشه که بتونی درکش کنی. بعدش برات کره و مرباخوشمزه آورم خوردی غذات رو که خوردی بهت گفتم سونیا سحری خوردی امروز رو روزه بگیر شما هم دستت رو بردی بالای سرت و میگی من کوچولو امخیال باطل هنوز نمیتونم روزه بگیرم ببین دستم تا کجا میرسه هنوز بزرگ نشدم (مقیاست برای بزرگ یا کوچک بودن این هست که  دستت رو میگری بالای سرت و میگی هنوز تا سقف خیلی مونده و من کوچولو هستم و اگر بخوای بگی که بزرگی بلند میشی رو پنجه پات و تا جایی که میتونی دستت رو هم میبری بالا و میگی مامان ببین من دیگه خیلی بزرگ شدم کوچولو نیستم) و بعد از سحری هم تا ساعت شش بیدار بودی و نگذاشتی منم منتظرکلافهبخوام و ساعت شش که هواحسابی  روشن شد بلند شدی وچند باری  گفتی مامان پاشو صبح شده مامان پاشو صبح شده و چند بار پتو رو از روم کشیدی و منم یک داد زدم سرت شیطانکلافهکه پاشم چیکار کنم بگیر بخواب بگذار منم بخوابم الان کاری ندارم بلند بشم انجام بدم هنوز خیلی زود برای بیدار شدن وخوابیدم و شما هم مجبور شدی دوباره خوابیدی تا ساعت نه که بیدار شدیم و امروز نزدیک ظهر دوباره عمه جون اومد دنبالت شما رفتی خونه عزیز جون و منم اومدم سرکارم .بای بای

فعلا خدا نگهدارت باشه در پناه قادر متعال عزیز دلم.

20/4/1392


تاریخ : 20 تیر 1392 - 21:25 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 910 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

نیمه شعبان 92

سلام و صد سلام گرم به روی ماه گل دختر قند عسلمفرشته خوبی مامانی بدون حاشیه میگم برات امسال نمیه شعبان رو برخلاف سال قبل که رفتیم قم وچند روزی رو حسابی خوش گذروندیملبخند امسال همین جا موندیم چون من نمیتونم مرخصی بگیرم علتش هم این هست که نیروی جایگزین نیست البته انشالله بعد از ماه رمضان هم نی نی خاله منیره به دنیا میاد و هم اینکه عروسی دختر خاله صدیقه هست حتما میریم قم والان زیاد اصرار بر مرخصی نداشتم که اون موقع بتونم مرخصی بگیرم و اما امسال نیمه شعبان تا عصری خونه بودیم و شما خوشحال از اینکه مامانی تعطیل هست و توی خونه و تا شب شما میتونی پیش مامانی باشی از صبح که بیدار شدی چند بار گفتی مامان امروز تعطیلیسوال امروز پیش من میمونیسوالو وقتی جواب بلی رو شنیدی حسابی ذوق کردی و خوشحال بودیهورا و بعد از اینکه خاطر جمع شدی که مامان پیشت میمونه گفتی مامان بریم حموم آب بازی کنیم از خود راضیو من هم با کمال میل قبول کردم و بردمت حموم نیم ساعتی شلاپ شلوپ و آب بازی کردی و بعد از حمام هم دوتا از همسایه ها برامون آش نذری آوردند و شما هم که عاشق آشخوشمزه حسابی آش خوردی و البته عاشق نمک هم هستی اول شور شورش کرده بودی کلافهو بعد خوردی. بعداز خوردن آش با هم نشستیم پای تلوزیون و چند تایی فیلم و کارتون دیدیم و برای ظهر هم یک ساعت و نیم خوابیدی و بعد از بیدار شدن یک کم با هم بازی کردیم و هوا که خنک شد از خونه رفتیم بیرون البته به نیت خیابون گردی نرفتیم من یک مقدار خرید داشتم که میخواستم برم خرید وچون روز تعطیل بود شما هم منزل  تشریف داشتید  من رو همراهی کردی و همین که از کوچه رفتیم بیرون دیدیم هنوز بساط جشن و شادی و نیمه شعبان به پاست و هرچند قدم به چند قدم بساط شربت و شیرینی و شکلات به پا بود و اعتراف میکنم توی این چند سالی که اومدم اینجا تا حالا شهر رو به این شلوغی ندیده بودم حسابی خیابونها شلوغ بود و شما هم که عاشق جاهای شلوغ و البته شیرینی و شکلات هستی کلی ذوق کردی هوراو حسابی بهت خوش گذشت تا برگردیم خونه یک ساعت و نیمی طول کشید و شما مجذوب چراغونی و تزیینات و شلوغی شده بودی و البته که بسیار هم خانم بودی و اصلا شیطونی و اذیت نکردی و نکته ای که برام خیلی بارزش و قابل اهمیت هست  این هست که  با اینکه شما خیلی شیطون و سر به هوایی ولی از خونه که بیرون میریم حسابی هواست بهم هست و از کنار من تکون نمیخوری که یک وقت همدیگر رو گم نکنیم و خدا رو شکر تا حالا که این اتفاق برامون نیفتاده انشاالله هیچ وقت دیگه هم نیافته  این از نیمه شعبان و در ادامه چند چشمه از زبون ریختنهات که من رو مات و متحیر میکنه و انگشت به زبون میکنه

سونیا: مامان پیشی اومده بود دم در من در رو باز کردم پیشی گفت اومدم بخورمتخوشمزه

من: خوب شما بهش چی گفتیسوال

سونیا: گفتم بیا مامانی رو بخوراز خود راضیمامان خوشمزه است تعجب

 

 

سونیا: مامان دختر خوبی باش  بدی نکن باشه

من: چرا مامان من که بدی نکردم

سونیا:اگر بدی کنی زنگ میزنم 110 پلیسها بیان ببرنت تعجبکلافه


سونیا:مامان به من یاد بده خیار پوست بکنم


من:شما هنوز کوچولویی بزرگ بشی اون موقع یادت میدم

سونیا :مامان میخوام بیام توی بغلت بخوابم

من:مامان شما دیگه بزرگ شدی جات نمیشه توی بغل من بخوابی

سونیا:پس مامان حالا که من بزرگ شدم یادم بده که خیار پوست بکنمتعجب

خوب همین ها باشه بقیه حرفها باشه  برای پست بعد و تا اون موقع به دستان مهربان خداوند یکتا میسپارمت بای بای

 

1392/4/4


تاریخ : 05 تیر 1392 - 08:38 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1138 | موضوع : وبلاگ | 15 نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی