سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 2 روز سن دارد

مهمونی آخر هفته


سلام و صد تا سلام گرم به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلم سلام به روی ماهت نازنین مه جبینم خوبی خوشی سر حالی انشالله. عذرتقصیر بابت تاخیر خیلی خیلی ببخشید عزیز دلم یک مدت نتونستم از حرفها و کارهای قشنگت برات بنویسم راستش خیلی گرفتارم ده روزی هست که کتابخونه محل کارم عوض شده و کار کتابخونه جدید خیلی زیاده و متاسفانه نه سرکار وقت داشتم تا به وبت برسم نه توی خونه حال داشتم تا بیام و برات بنویسم از طرفی دوره آموزشی داشتم و از طرفی هم آخر هفته گذشته مهمون داشتیم به  این دلایلی  که گفتم بی حوصلگی و تنبلی مامانی رو هم اضافه کن. خوب دیگه میریم سر خاطرات شما گل دختر برگ گلم که روز به روز خانم تر از قبل میشی و روز به روز داری جلوی چشمام قد میکشی و رشد میکنی و داری برای خودت میشی یک خانم حسابی. برات از پنجشنبه جمعه میخوام بگم که مهمون داشتیم. روز چهارشنبه هفته گدشته بود شما رفتی خونه عزیز و منم میخواستم برم سرکار قبل از رفتن زنگ زدم قم به خاله جون که گفت دارند برای روز پنجشنبه میان خونه ما خلاصه من رفتم سرکار و شما هم خونه عزیز جون بودی شب هم عزیز جون زحمت کشیدند نگهت داشتند تا پنجشنبه ظهرتا  من به کارهام برسم چون یک سری کار عقب افتاده داشتم و عصر هم قرار بود مهمونها بیان پنجشنبه صبح من ساعت هشت از خواب بلند شدم و شروع کردم به انجام کارهای خونه و آماده کردن وسایل شام و تر تمیز کردن خونه . ساعت دوازده بود که که شما از خونه عزیز اومدی و شروع کردی به دستور دادن مامان من  ج ی ش دارم،مامان من خوابم میاد بیا من رو لالا بده ،مامان گرسنه ام ناهار میخوام، ناهار رو که خوردی گفتی میخوام بخوابم روی پاهات اما یک ساعتی من رو الاف کردی و آخرشم نخوابیدی و تا ساعت شش که خاله و دایی اینها اومدند رفتی و اومدی و پرسیدی مامان پس کی میان مامان پس چرا نمیان مامان پس کجا موندن و اون روز خیلی خوشحال بودی و از ذوق پات روی زمین بند نبود و دائم ورجه وورجه میکردی نمیدونستی از خوشحالی اینکه نی نی های خاله و دایی دارند میاند و قرار هست حسابی با هم بازی کنید چکار بکنی و همش سوال میکردی که کی میاند؟ مخصوصا هوا که تاریک شد دیگه انگار نا امید شدی و گفتی مامان هوا تاریک شد نمیان دیگه؟ گفتم چرا میان الان دیگه پیداشون میشه یکی دو بار اومدی پیشم و گفتی مامان نی نی ها بیان من میبرمشون توی اتاق و بهشون هرکدوم از اسباب بازیهام رو که بخوان میدم تا باهاش بازی کنند خلاصه ساعت شش مهمونها اومدند و شما بچه ها رو بردی توی اتاق پیش خودت و در عرض فقط چند ثانیه تمام زحماتی رو که من کشیدبودم  دادید به باد هوا واتاق رو تبدیل کردید به ویرانه شام تا ساعت هفت بازی کردید ساعت هفت اومدید میوه وشیرینی خوردید و دوباره مشغول بازی شدید تا ساعت نه که اومدید شام خوردید و دوباره مشغول بازی شدید صدای جیغ و فریادهای شادیتون کل خونه رو پر کرده بود اونقدر شاد و خوشحال بودید که هیچکدوممون دلمون نمیومد تا بیاییم ساکتتون کنیم اونشب تخلیه انرژی داشتید تا ساعت یازده و نیم نزدیک به دوازده شب  که مهمونها خسته بودند و تصمیم برخوابیدن گرفتیم شما هم که از صبح ساعت هشت و نه که خونه عزیزجون از خواب بیدار شده بودی نخوابیده بودی تا ساعت دوازده بود که از شدت خستگی بی هوش شدی تا ساعت هشت و نیم صبح. بعد از اینکه بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه  شما با بچه های دیگه همگی  به همراه بابایی و دایی رفتید پارک منم مشغول کارهای ناهار شدم بعدش من و خاله  و زندایی رفتیم جمعه بازار و شما هم اومدید اونجا و از اونجا برگشتیم خونه و ناهار خوردیم بعد از ناهار مهمونها رفتند وشما از ناراحتی نیومدی خداحافظی کنی رفتی توی اتاق و در رو بستی و هر کاری کردم از اتاق بیرون نیومدی. بعد از اینکه مهمونها رو راهی کردیم رفتند اومدم تو و بهت گفتم بیا بیرون اومدی از اتاق بیرون و گفتی من خوابم میاد منم خوابم میومد باهم خوابیدیم و من ساعت پنج بلند شدم برای ترو تمیزو مرتب کردن خونه که شما و بچه ها تبدیلش کرده بودید به ویرانه شام و شما تا ساعت هفت خوابیدی و بیدار که شدی خدا رو شکر خوشحال و خندون بودی و ناراحتیت تموم شده بود بلند شدی یک کم بازی کردی و بعدشم گفتی من روببر حموم بردمت حمومت کردم و اون شب حسابی شاد بودی و کیفت کوک بود همش قربون صدقه من میرفتی و بوسم میکردی و شعر برام میخوندی. بعضی وقتها ذوقت گل میکنه و نزدیک یک ساعت پشت سر هم برام شعر میخونی هرچی که شعر حفظی رو میخونی و بعدشم از خودت شعر میگی یا اینکه یک کتاب میگیری دستت و مثلا از روی کتاب قصه میخونی البته همه این قصه ها رو از خودت میگی قوه تخلیت خیلی خوبه مثلا دیشب بعد از اینکه شام خوردی کتابت رو گرفتی دستت و داشتی از روش میخوندی :مادر خانه برای شام برنج پخته بود برنجی را که مادرپخته بود خیلی خوشمزه بود برنج مادر خانه خیلی شیرین( منظورت خیلی خوش طعم و خوش مزه بود) بود پدر خانه کباب درست کرده بود. کباب پدر خیلی خیلی خوشمزه شده بود.دختر خانه از شام خوشمزه خیلی خوشش آمده بود. (دیشب شب شام چلو  کباب خوردیم و شما ابراز شادی و خوشحالیت رو در قالب قصه برای من و بابایی داشتی تعریف میکردی البته همون موقع شام هردومون رو بوسیدی و ازمون حسابی تشکر کردی و گفتی خیلی از غذا خوشت اومده اما در قالب قصه هم یکبار دیگه برامون تعریفش کردی این کار رو چند ماهی هست که یاد گرفتی یا از قضایای خونه یا اتفاقات دیگه یک کتاب میگری دستت روش نگاه میکنی وقصه خودت رو میگی و همه جمله هات دقیقا کتابیه و به زبان عامیانه توی قصه هات حرف نمیزنی )خلاصه این قصه خوندنها و شعر خوندنهات خیلی زیباست و خدا رو هزاران بار شاکرم که چینین گل دختری رو بهم هدیه داد .خوب گل دختر قند عسلم بقیه کارها و حرفهات رو اگر یادم نرفت به زودی در یک پست دیگه برات میگذارم فعلا در پناه حق باشی نازنینم.
1392/8/15



تاریخ : 16 آبان 1392 - 05:20 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 3093 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی