سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه سن دارد

عزیز دندون نداره هویج بخوره

سلام به دختر زیبای بهاری من. خوبی خوشی مامان جون. فدای روی ماهت بشم که انقدر مهربون و دلسوز هستی و شیرین زبون. از دیروز و دیشب میخوام برات بگم دیروز صبح که من اومدم سرکار شما خونه موندی و خونه عزیز جون نرفتی . موندی خونه پیش بابایی البته صبح ساعت هفت که من از خونه رفتم بیرون شما هنوز خواب بودی. منم دلم نیومد بیدارت کنم .و ببرمت خونه عزیز جون. به بابایی گفتم هر وقت که بیداری شدی ببردت خونه عزیز جون. اما وقتی که بیدار شده بودی. و دیده بودی من خونه نیستم. توی ذوقت خورده بوده .وهرچی بابا خواسته بود شما رو خونه عزیز جون ببره. شما نرفته بودی. و توی خونه مونده بودی  وحسابی همه چی رو به هم ریخته بودی. ظهر که من اومدم خونه شده بود مثل بازار شما هم که خواب بودی تاسا عت چهار؛ چهارونیم بود که بیدار شدی و برات غذا اوردم از صبح هیچی نخورده بودی و هرچی بابایی برات اورده بود گفته بودی نمیخوام و نمیخورم و گرسنه مونده بودی تا ساعت چهار چهار ونیم که بهت غدا دادم شما هم با اشتها وتمام و کمال غذات رو خوردی بعدشم تلوزیون رو روشن کردیم و طبق معمول همیشه تا شما منزل هستید زدیم شبکه پویا یک ساعتی شبکه پویا دیدیم که به علت آسمون قرمبه ورعد و برقهای زیاد  برق قطع شد شما هم دادوبیدا با من و بابایی که چرا تلوزیون خاموش کردید چرا لامپها رو خاموش کردید میخوام شبکه پویا ببینم چند بار بهت گفتم برق نیست برق رفته ولی مگه شما گوش میدادی  فقط حرف خودت رو میزدی تا اینکه رفتی کلید برق رو زدی دیدی خبری نیست ازطرفی هم خونه ما خیلی تاریکه و ما توی بیست و چهار ساعت لامپها مون روشن هست خونه تاریک شده بود ومیگفتی من میترسم. من میترسم .چرا همه جا تاریکه. منم توی اشپز خونه بود و داشتم کارهای شام شب رو انجام میدام ونمیتونستم بیام کنارت. بهت گفتم برو پیش بابایی بشین تا من بیام. من الان کار دارم. حدود نیم ساعتی رو پیش بابایی نشستی و تکون نخوردی و بازی میکردی برای خودت تا من از اشپزخونه اومدم بیرون اومدی پیش من. و شروع کردی به تعریف کردن از صبح که پیش بابایی مونده بودی. بعدشم گفتی من صبح خونه عزیز نرفتم حالا میخوام برم. منم بهت گفتم نمیشه. تا فردا که من خواستم برم سرکار شما هم میری خونه عزیز یک کم غرولند کردی تا اینکه برق اومد شما هم چند تا جیق و هورا کشیدی و رفتی پای تلوزیون که برنامه کودک ببینی خلاصه بعد از دیدن شبکه پویا و خوردن شام موقع خواب رسید. من خوابیدم و به شما هم گفتم بیا بخواب اومدی نشستی کنار من و پتورو از روم کشیدی و گفتی الان چه وقت خواب. پاشو بشین با هم حرف بزنیم. میگم چه حرفی بزنیم. گفتی خوب من حرف میزنم شما گوش کن.  گفتم نمیشم بخوابم و گوش کنم. گفتی نه دیگه باید بشینی من حرف بزنم .اما بلاخره مامان تنبل زور شد گفتم من میخوابم شما حرف بزن من گوش کنم. تسلیم شدی یک کم حرف زدی برام. وبعدش گفتی مامان قصه بز بز قندی رو برام بگو. تا من بخوابم .شروع کردم به قصه گفتن که یک دفعه دیدم داری دندونهات رو میگیری میکشی .پرسیدم ازت چرا دندونهات رو میکشی؟ گفتی میخوام دندونهام رو دربیارم بدم به عزیز آخه عزیز دندونهاش رو قیچی کرده(همون کشیده خودمون که سونیا خانم فکر میکنند قیچی شده) دندون نداره هویج بخوره میخوام دندونهام رو در بیارم فردا بدمشون به عزیز. الهی من فدای اون محبتت بشم دخترکم که انقدر مهربونی .برات توضیح دادم که هرکسی دندونش فقط به درد خودش میخوره  و وقتی کنده بشه. و از دهانش بیرون بیاد. دیگه نمیشه باهاش کاری کرد .همه چی رو برات در مورد دندون که گفتم تموم شد. دوبارشروع کردم و برات قصه بز بز قندی رو گفتم که اواخر قصه دیدم خوابت برد منم خوابوندمت سرجات و خودمم رفتم خوابیدم. تا ساعت هشت و نیم بود. که باصدای شما بیدار. شدم که گفتی مامان پاشو ببین هوا روشن شده .صبح شده. دیگه فردا شده. من میخوام برم خونه عزیز منم بیدار شدم  کارهای معمول هر روز رو انجام دادم. تا ساعت  یازده که شما رو فرستام با عمه رفتی خونه عزیز جون و خودمم بعد از انجام بقیه کارها ی خونه اومدم سر کار الان شما خونه عزیز جون هستی ومنم سر کارم یه عالمه دوست دارم دخترم تا بعد در پناه حق .

 ۲۵/۱۱/۱۳۹۱


تاریخ : 26 بهمن 1391 - 01:01 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1925 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

توپ بازی پر سرو صدا

سلام و صد تا سلام به روی ماه گل دخترم نمیدونم الان کجایی چند سالته و در چه حالی هستی که داری دل نوشته امروز مامانی یعنی 1391/11/24 رو میخونی اما هروقت وهرجا باشی بهترین ها رو برات آرزو میکنم وامیدوارم تندرست و شاد باشی چون شادی نازنین دخترم زیباترین لحظات رو برای من رقم میزنه قبلا جای دیگه برات یک خونه مجازی ساخته بودم و خاطرات یکسال و اندی شما رو اونجا ثبت کرده بودم که متاسفانه بر اثر یک اشتباه پاک شد منم تصمیم گرفتم دوباره بیام و اینجا برات بنویسم چون حیفم میاد بعدها ریز ریز خاطرات شیرین این روها رو نداشته باشم و از لذت مرورش محروم بشم خوب جونم برای سونیای عزیزم بگه که دیشب حدود ساعت هفت و نیم بود که برای یک کار کوچولو میخواستم برم حیاط وقتی رفتم بیرون ودر رو بستم صدام کردی و گفتی مامان در رو نبند پرسیم برای چی گفتی منم میخوام بیام حیاط منم گفتم باشه بیا ولی در ساختمون رو ببند چون بابایی خوابیده هوا سرد میشه سرما میخوره بیا بیرون و در رو ببند شما هم گفتی باشه اومدی بیرون و در رو بستی وقتی کار تموم شد و خواستم برگردم برم توی ساختمون دیدم ایستادی جلوی در و توپم گرفتی دستت ونمیگذاشتی من برم تو وخواهش کردی که با هم توپ بازی کنیم انقدر شیرین زبونی که دلم نیومد بهت چشم نگم چون گفتی مامان قربونت برم الهی بیا یک کم با هم بازی کنیم مگر من میتونم با این مدل حرف زدن پیش شما استقامت کنم با این که هوا یک کوچولو سرد بود دلم نیومد لذت بازی رو ازت بگیرم و با هم یک ربعی رو بازی کردم انقدر جیغ و فریاد زدی و از ته دل شادی کردی که غرق در لذتم کردی دختر فکر کنم صدای فریادهای از سر شوقت تا هفت تا خونه از هرطرفمون رفت چون بابایی همیشه با سرو صدا راه انداختن ما توی حیاط مخالفه و من دیدم خیلی سرو صدا راه انداختی گفتم بسه دیگه بریم اما شما که تازه خوشت اومده بود و گرم شده بودی قبول نمیکردی که بازی رو تموم کنیم و بریم توی ساختمون منم دیدم چاره ای نیست تنهات گذاشتم و اومدم توی ساختمون شما هم دیدی تنها شدی اومدی داخل و در رو بستی یک لحظه خیلی دلم برات سوخت چون که نصف روز که من سرکارم و پیشت نیستم اون نصف روهم که هستم دنبال کارهای خونه وبقیه مسائل زندگی هستم وقت زیادی برات نمیگذارم شرمنده روی ماهت هستم مامانی انشاالله بتونم جبران کنم خوب مامان بقیه حرفام باشه برای پست های بعدی تابعد در پناه ایزد منان

تاریخ : 25 بهمن 1391 - 05:16 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1072 | موضوع : وبلاگ | 11 نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی