سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 26 روز سن دارد

مهمونی تولد ترنج خانم

سلام وصد تا سلام گرم به روی همچو ماهت{#emotions_dlg.e5} گل دختر قندعسلم انشالله که شاد و سلامت باشی و دل کوچولوت خالی از هر غم و غصه ای باشه . خوب گل دخترم بدونه مقدمه میرم سر اصل مطلب موضوع از این قرار هست که چهارشنبه یکی از همکارنم زنگ زد و گفت که یکی دیگه از همکارانمون که دوسه هفته ای بود برای مرخصی زایمان رفته بودند نی نی خوشگل شون ترنج خانم روز 31 شهریور به دنیا اومده و به مناسب تولد  ترنج خانم ظهر جمعه ولیمه میدن{#emotions_dlg.e1} و همه همکاران رو هم دعوت کردن به تالار بهاران به صرف ناهار خلاصه از سر کار که اومدم خونه بعد از ناهار و نماز تصمیم گرفتم برم یک کم خرید داشتم انجام بدم شما هم خونه عزیز جون بودی و من هرچی صبر کردم نیومدی منم فکر کردم که چه بهتر تنها میرم و شما هم نیستی تا یواش یواش راه بیایی و وقتم رو تلف کنی اما{#emotions_dlg.e54} به محض اینکه  از خونه اومدم بیرون که برم شما از سرکوچه وارد شدی و گفتی مامان کجا میری گفتم دارم میرم خرید شما هم میایی با هم بریم شما هم که از خدا خواسته و منتظر اشاره هستی برای ددر گفتی منم میام. راه افتادیم و رفتیم توی راه بهت گفتم میخوام  یک پیراهن برات بخرم که هم  فردا قرار هست بریم تالار بپوشی هم اینکه هفته دیگه میخوایم بریم عروسی دختر خاله بپوشی اول گفتی مامان من که لباس دارم دوباره گفتی میخوای لباس نو که تاحالا نپوشیدم برام بخری تا برای عروسی بپوشم گفتم بله شما هم حسابی خوشت اومد از این حرف و کلی ذوق و شوق {#emotions_dlg.e51}{#emotions_dlg.e28}کردی بعدش هم که بهت گفتم فردا میخوایم بریم مهمونی تولد دیگه حسابی کیفت کوک شد و مثل خانم پا به پای من بدون غر و نق زدن اومدی  هر مغازه لباس فروشی رو میدیدی نگاه میکردی ببینی لباس بچه گونه هم دارند یا نه واگر داشتند میخواستی بری تو بلاخره رفتیم یک مغازه و چند تا لباس پسندیدیم و شما یکی یکی همه رو پروو کردی و کلی خوش به حالت شده بود دلت میخواست همه رو پرو وکنی یکی از لباس ها رو هر دو تاییمون پسندیدم و صاحب مغازه و فروشنده هام که کلی ازت تعریف کردند و قربون صدقه ات رفتند گفتند که اون لباس مورد پسندمون قشنگه  اما شما که خیلی خوشت اومده بود دلت میخواست همینطور اونها لباس بیارند و شما بپوشی{#emotions_dlg.e21} که بهت گفتم مامان الان شب میشه میخواهیم بریم خونه و دیگه بسه این لباس رو میخوام بگیرم خوبه؟ شما موافتت رو اعلام کردی  یک لباسم برای نی نی خاله خریدیم و اومدیم بیرون بعدشم برات دوتا ساپورت و جوراب خریدیم و بعدشم درخواست خرید بستنی داشتی که برات خریدم و بستنی رو که خوردی اومدیم خونه و تا آخر شب که بخوابیم{#emotions_dlg.e32} صد بار گفتی مامان کی میریم تولد نی نی{#emotions_dlg.e2} مامان کی میریم {#emotions_dlg.e2}من نی نی کوچولو رو ببینم من میخوام نی نی خاله رو بوس کنم بغل کنم{#emotions_dlg.e46} تا آخر شب این پرسش و پاسخها نزدیک بیست بار انجام شد ساعت نزدیک یک بود که خوابیدیم و ساعت نه صبح بود که بیدار شدیم هنوز چشمات رو باز نکرده میگی مامان امروز میریم تولد نی نی {#emotions_dlg.e2}گفتم بله گفتی پس کی میریم گفتم ظهر میریم  صبحونه بخوریم کارامون رو بکنیم میریم خلاصه این پرسش و پاسخها تا ساعت دوازده ادامه پیدا کرد ساعت دوازه لباسهات رو پوشوندم و موهات رو مرتب کردم بعدشم خودم آماده شدم و راه افتادیم وقتی رسیدیم تالار یکی دیگه از همکاران که صبح تلفنی باهاش هماهنگ کرده بودم دم در منتظر مون بود که با هم بریم تو وقتی وارد تلار شدیم دیدیم که وای چقدر زود اومدیم و هنوز کسی نیومده فقط ده بیست نفر اومده بودند خلاصه هم اینکه نشستیم شما گقتی من تشنه ام{#emotions_dlg.e3}{#emotions_dlg.e27} هست آب میخوام رفتیم و برات یک لیوان آب گرفتیم که چشمت خورد به میوه شیرینی های آماده و سلفون کشی شده گفتی مامان من گشنمه{#emotions_dlg.e28} آخه صبحونه هم نخورده بودی منم که دیدم زشته بخوام درخواست میوه و شیرینی هم بکنم گفتم باشه مامان بریم بشینیم الان خودشون{#emotions_dlg.e17} میارن بعد اینکه رفتیم سر جامون نشستیم گفتی مامان من ج ی ش دارم {#emotions_dlg.e21}{#emotions_dlg.e4}رفتیم سرویس بهداشتی وبعد از اتمام کارت برگشتیم سر میز گفتی مامان من گشنمه{#emotions_dlg.e21} خلاصه یکجوری سرت رو گرم کردم تا میوه و شیرینی رو آوردند شما هم که گرسنه بودی یک شیرینی رو کامل خوردی میوه هم برات پوست گرفتم نصف سیب و نصف نارنگی رو هم خوردی {#emotions_dlg.e16}و دیگه نگفتی گرسنمه بعدش هم که آهنگ بود و رقص که هرچی بهت گفتم ببین همه نی نی ها رفتن وسط شما هم برو اما اصلا از کنار من تکون نخوردی و از اول تا آخر روی صندلی کنار صندلی خودم نشستی{#emotions_dlg.e27} بعدم  که سرت رو گذاشتی روی پای من و صندلی خودت رو هل دادی رفت عقب و پاهات رو گذاشتی روی صندلی خودت و گفتی من خوابم میاد میخوام بخوام{#emotions_dlg.e4}{#emotions_dlg.e12}{#emotions_dlg.e10} گفتم مامان اذیت نکن الان ناهار میارن میخوریم و میریم خونه اون موقع بخواب اینجا که با این سر صدا نمیتونی بخوابی تا شما یک کوچولو نق و نوق کردی ناهار رو آورند و بعد از ناهارکلی از تالار تعریف کردی و گفتی مامان دستت درد نکنه تالار خیلی خوبه من دوست دارم{#emotions_dlg.e46}{#emotions_dlg.e11}{#emotions_dlg.e38}. بازم دوباره منو بیار تالار تولد نی نی بعدشم  هم سریع حرکت کردیم به طرف خونه توی راه میگی مامان دستت درد نکنه این پیراهنی رو که برام خریدی پوشیدم گنده شدم  ممنونم {#emotions_dlg.e11}(آخه پیراهنت قدت رو بلند تر نشون میده) یکبارهم که نزدیک بود بخوری زمین بهت میگم مامان حواست کجاست نزدیک بود بخوری زمین میگی مامان نگران نباش یک اتفاق کوچیک بود فقط یک حادثه بود تازه جوبم که توش آب نبود خشک بود نترس چیزیم نشد{#emotions_dlg.e26} .اما نزدیک خونه خوردی زمین اونم توی یک جوی پر از گل و یک کوچولو پشت دامن لباست گلی شد و یکی از کفشهاتم پر از گل شد از ترس اینکه من سرزنشت کنم یا دعوات کنم بدون اینکه حرف بزنی سرت رو انداختی زیر و دستت رو دادی به من تا رسیدیم به خونه. همین که رسیدیم خونه ساعت چهار و نیم بود .من داشتم با بابایی در مورد پارکینگ حرف میزدم که حالا هرچی فکر میکنم یادم نمیاد سر چی بود که شما با ذوق و شوق دویدی اومدی بغلم و دوتا هم بوس آبدار از م گرفتی و گفتی میخوای منو ببری پارک{#emotions_dlg.e21}{#emotions_dlg.e28} تو مامان خوبی هستی من خیلی دوست دارم{#emotions_dlg.e11}{#emotions_dlg.e28} و من خسته و هلاک گفتم نه {#emotions_dlg.e27}{#emotions_dlg.e12}{#emotions_dlg.e48}مامان کی حرف پارک رو زد خسته ایم مامان از ظهر تاحالا سیر نشدی تازه با این باد و غبار شدید ( اون روزچنان  گرد و غبار شدید بود که موقع رفتن و اومدن چشمامون داغون شد) مگه میشه بری پارک. نمیشه مامان باشه برای یک روز دیگه حالا بیا خسته ای یک کم بخواب استراحت کن  پارک هم باشه واسه یک روز دیگه یواش یواش چشمات گرم شد و خوابیدی تا ساعت هفت منم رفتم به کارهام رسیدم خوب دختر نازنینم این هم یک روز جمعه پائیزی من و شما بود که اینطوری سپری شد در کل روز خیلی خوبی بود و بهمون خیلی خوش گذشت امیدوارم همیشه دل کوچولوت شاد باشه عزیز دلم تا پست بعدی در پناه خداوند بلند مرتبه .بای بای

1392/7/15





تاریخ : 16 مهر 1392 - 06:30 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 2294 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی