سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 1 روز سن دارد

دومین سالگرد

سلام و صد تا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دختر نازنیم خوبی مامانی بازم عذر تقصیر بابت تاخیر .

بی مقدمه برم سر اصل مطلب  جمعه ای که گذشت دقیقا دوسال می شد که مادر من مامان جون خدا بیامرز شما  دار فانی رو وداع گفت و به رحمت خدا رفت ما(فرزندان مامان جون )تصمیم گرفته بودیم که یک مراسم یاد بود برای ایشون بگیریم و قرار شد پنجشنبه بریم قم .به همین دلیل پنجشنبه ظهر من از سر کار که اومدم زنگ زدم  عمه جون شما رو آورد از در که میومدی تو با ذوق و شوق پریدی بغل من و گفتی سلام مامان عاشقتم کجا میخوای منو ببری ؟کجا میخوایم بریم ؟میخوایم بریم قم .منم گفتم بله داریم میریم قم بعد سریع لباسهات رو عوض کردم و راه افتادیم به سمت ترمینال همین که نشستیم توی تاکسی وچشمت افتاد به ابرها بهشون گفتی ما داریم میریم قم و باهاشون بای بای کردی بعد گفتی مامان ما داریم میریم قم ابرها دلشون برای ما تنگ میشه ؟ حالا دارن تنها میشن گریه میکنن؟ منم گفتم مامانی بهشون بگو اونها همینطور که ما داریم میریم بالای سر ما بیان تا تنها نمونن شما هم همین رو بهشون گفتی داشتی با ابرها حرف میزدی که بارون گرفت و ابرها شروع کردن به گریه کردن(به قول شما)اما بارون دوامی نیاورد و زود بند اومد ما هنوز توی ترمینال بودیم و سوار اتوبوس شده بودیم که بارون بند اومد . حدود بیست دقیقه از حرکت مون میگذشت که شما خوابیدی و نزدیک به دوساعتی خواب بودی . بعد از اینکه از خواب بیدار شدی خیلی خوش اخلاق بودی و تا به قم رسیدیم تمام مسیر رو مثل یک خانم خوب نشستی و اصلا مامانی رو اذیت نکردی .ساعت هشت و نیم بود که رسیدیم قم و رفتیم خونه مامان جون(الان دایی علی و خاله صدیقه اونجا زندگی میکنن)و با استقبال بچه های خاله ها ودایی ها  مواجه شدی البته به خاطر مراسم مامان جون همه خاله ها و دایی ها اونجا بودن و حسابی تحویلت گرفتن تا ساعت یک شب رو بیدار بودیم و شما با بچه ها حسابی بدو بدو و بازی کردی ساعت یک بود که رفتیم خوابیدم و ساعت نه صبح بود که بیدار شدیم و شما دوباره رفتی دنبال  بازی کردن با بچه ها وبعد هم رفته بودید با بچه ها به نقاشی کشیدن و کتاب خوندن موقع نقاشی یک خودکار برداشته بودی و همه چیش رو از هم جدا کرده بودی و تمام دست و پا و بدنت رو با جوهر خودکار جوهری کرده بودی و بعدشم اومدی سراغ من و گفتی مامان ببین همه بدنم ماژیکی شده منم دیدم که جوهر خودکار مثل ماژیک وایت برد نیست و با آب خالی شسته نمیشه بردمت حمام و یک نیم ساعتی برای خودت آب بازی کردی و اومدیم بیرون و شما رفتی سراغ بازی تا وقت ناهار بعداز خوردن ناهار شما دوباره رفتی به بازی و بدوبدو کردن وحسابی خسته شدی و همین که مراسم شروع شد و مهمونها یکی یکی شروع کردن به اومدن رفتی توی اتاق و من اومدم بیارمت بیرون (چون اقوام هرکس میومد سراغت رو میگرفت و میخواست ببیندت )که دیدم شما خوابیدی و خوابی . خوابیدی تا بعد از مراسم و همین که میخواستیم بریم سر خاک شما بیدار شدی . بهت گفتم میخوایم بریم سرخاک میای بریم شما خواب آلود بودی و گفتی نه من نمیایم و شروع کردی به گریه کردن که  مامان من میخوام اینجا بمونم خونه دایی علی نمیام سر خاک شما هم بمون نرو منم دیدم تا بیام شما رو آروم کنم و راضیت کنم طول میکشه و غروب میشه به همین خاطر شما رو گذاشتم پیش دختر خاله ها و خودم با خاله ها رفتیم سر خاک و موقعی که اومدم خونه گفتن که شما یک کم گریه کردی ولی بردنت خیابون وگردوندن شما هم آروم شده بودی  وقتی هم که من اومدم داشتی با بچه ها بازی میکردی اومدی گفتی مامان اومدی از سرخاک گفتم بله مامان اومدم شما هم دوباره رفتی دنبال بازیت و چیزی نگفتی .اون شب هم تا ساعت نزدیک یک بیدار بودیم و حدود یک رفتیم خوابیدیم تا نه صبح که بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه رفتیم با دختر خاله بیرون و اول یک کم خرید داشتیم انجام دادیم و بعدشم رفتیم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها زیارت کردیم ونیم ساعتی رو اون جا بودیم و شما با زهرا دختر خاله یک کم بازی کردید حدود ساعت یک و نیم بود که برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و شما رفتی دنبال بازی و تا عصر که با هم رفتیم مطب دکتر و گوشهات رو سوراخ کردیم وشما شروع کردی به گریه کردن اما نه زیاد، از مطب که اومدیم بیرون باز هم با هم یک کم  گشتیم دوباره کمی  خرید کردیم و اومدیم خونه و بعد از خوردن شام شما با بچه ها رفتی به بازی تا ساعت دوازده که صدات زدم گفتم بیا بخواب چون صبح زود باید بیداربشیم میخواهیم برگردیم خونه که دیدم بارون گرفته و شما داری ذوق میکنی و بالا پایین میپری و میگی جانمی جان بارون آخ جون داره بارون میاد مامان بیا ببین داره بارون میاد حسابی که ذوق کردی اومدی توی بغل من  و پنج دقیقه نشده بود که خوابت برد و صبح ساعت شش و نیم من بیدار شدم صدات زدم که راه بیفتیم که شما شروع کردی به نق زدن و گفتی من بلند نمیشم و نمیخوام بیام خونمون .تا اینکه بهت گفتم یادته دیشب گوشهات رو سوراخ کردی نمیخوای بری به عزیز بگی که گوشهات رو سوراخ کردی که دیدم لبخند اومد روی لبت و بلند شدی و سریع اماده شدیم و راه افتادیم توی مسیر برگشت زیاد نخوابیدی و بیشتر بیدار بودی اما خدا رو شکر خیلی خانم بودی و اذیت نکردی ساعت نزدیک یک ونیم بود که رسیدیم و من دیدم تا بیام خونه و شمارو بزارم و برگردم سرکارم دیر میشه به همین خاطر یکسره رفتیم کتابخونه و شما خوشحال و خندان و میگفتی مامان دستت دردنکنه من رو آوردی کتابخونه و یک کم هم بازی کردی و بعد از نیم ساعتی بود که رفتید خونه و من موندم سر کارم  خوب این هم مختصر و مفید خاطرات دو روزی بود رفتیم قم ببخشید توی این چند روز اصلا وقت نکردم همین چند خط رو هم بنویسم و برات بگذارم خوب به دستان مهربان یزدان پاک میسپارمت تا پست بعدی .

 

 

1392/2/26

 


تاریخ : 27 اردیبهشت 1392 - 07:32 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 958 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

موهای چتری

سلام گل دختر شیرین زبون من الهی مامانی فدای دخمل شیرین اداش بشه این روزها آنقدر شیرینی و شیرین حرف میزنی که من  دلم میخواد درسته قورتت بدم  همه حرفات شیرین اما من چون دیر به دیر میام تا بنویسم خیلی هاش رو یادم میره حالا هر چی یادم بیاد رو برات مینویسم .

یک برس یا شونه برمیداری و میفتی به جون این موهای من و هی شونه میکنی هی شونه میکنی که از سوزش و خارش سر نمیدونم از دستت چیکار کنم. بهم میگی بگذار شونه کنم میخوام موهات  رو برات چتری بزنم به هیچ طریقی هم از این کارت دست بردار نیستی. یا چند روزی هست گیر دادی میگی مامان موهای من رو چتری برام بزن (آخه توی کتاب عکس یک دختر هست موهای جلوش چتریه )عمه بهت گفته دوست داری مامان موهات رو چتری بزنه شما هم حسابی خوشت اومده و گیر دادی به چتری کردن موهات .بابایی دیشب بهت گفت میخوای موهات رو خیلی کوتاه  کنیم مثل پسرا گفتی نه بابا اگر پسر میخوای برو برای خودت یه پسر بیار من موهامو کوتاه نمیکنم پسرت بشم  من سونیام پسر نمیشم .

دیشب اومدی نشستی پیشم میگی مامان سونیا نباید حرفهای بد بزنه نباید به بزرگترها  بگه تو باید بگه شما سونیا نباید چیپس و پفک و از این جورچیزا بخوره براش ضرر داره .باید قبل از اینکه چیزی رو بخواد  از کلمه لطفا استفاده کنه  وقتی میخواد چیزی رو به کسی بده بفرمائید بگه مگه نه

اومدی میگی مامان پاشو دوربینو بده میخوام از جک جونورا عکس بگیرم این اصطلاح رو از کجا یاد گرفتی الله اعلم البته فکر میکنم از تلوزیون یاد گرفتی وگرنه جای دیگه این اصطلاح رو از زبون کسی نشنیدی 

تمام سریالهای تلویزیون رو دونه به دونه با شخصیتهاش میشناسی به طوری که دیگه دیشب آنقدر سوال پیچم کردی میخواستم چند تا جیق از دستت بکشم دیشب میخواستم سریال بالهای خیس رو ببینم که اومدی نشستی و گفتی مامان فیلم افرا و ساراست گفتم بله شما هم نشستی هی سوال کردی چرا اینا ملافه هاشون خونیه  چرا تو بیمارستانن چرا دکتر اومد بالا سرشون چرا مریض شدن این کیه دکتر  اومده بالای سرش دو باره اون یکی رو توی اتاق عمل نشون میداد پرسیدی این کیه چرا اینطوری شدن هرچی بهت گفتم مامان نبین شما .بدرد شما نمیخوره این قسمتش بگیر بخواب باید صبح زود از خواب بلند شی ولی کو گوش شنوا هی سوال کردی هی سوال کردی منم نمیدونستم چی برات بگم یک کوچولو چیزی در حد سنت باشه برات توضیح دام اما ابدا قانع نشدی (خدائیش نمیدوستم چی بگم برات)

جدیدا کلمه عاشقتم رو یادگرفتی و دائم استفاد میکنی مامان من عاشقتم . مامان برام پت و مت بزار من عاشق پت و متم . مامان بابا کجا رفته من دلم براش تنگ شده من عاشق بابام . صبح عمه میخواد بیاد دنبالم من رو ببره من عاشق عمه و توام و این کلمه عاشقتم در مورد مواد خوراکی و عروسک ولباس و هرچیزی دیگه ای برات کاربرد داره

وکلمات دیگه اینه مامان اینو چند خریدی چند تومن شده حالا هرچی میخواد باشه و قیمتی رو هم که خودت خیلی دوست داری هفتاد وده تومنه(مامان این بلوزت رو چند خریدی؟20 تومن،مامان این دامن رو چند خریدی، مامان نون رو چند خریدی؛مامان روسری رو چند خریدی؛و این سوال شامل همه چی میشه هرچی که من بپوشم بخرم و یا بخورم هرچیزی که بیاد خونه ما)ویا میگی مامان این رو کی خریدی و یا این رو کی برات خریده

هر چیزی که یک کم گرد باشه حالا هرچند بزرگ باشه مثل پرتقال،سیب،لیموترش و... می گیری توی دستت تا باهاش پر و پوچ بازی کنی اول میگیریش توی دستت بعد دستت رو میبری پشتت و دوباره میاری جلوی من و میگی توی کدومه هرچی میگم مامان این خیلی بزرگ از دستت بیرونه و همش پیداست حرفم رو گوش نمیکنی و به بازی خودت ادامه میدی و جالب اینجاست که هر چند بارم که دستت رو پشتت میبری دستت رو عوض نمیکنی بازم چیزی رو که مثلا قایم کردی توی همون دستت هست که از اول بود.

با عمه حرفتون شده بهش گفتی اگر من رو اذیت کنی میرم وبلاگت رو حذف میکنم

خوب اینا باشه بقیه اش باشه برای بعد عزیز دلم اگر یادم بیاد بعدا برات مینویسم در پناه باریتعالی نازنینم

1392/2/18

 

 


تاریخ : 19 اردیبهشت 1392 - 03:19 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1323 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

دستانی کوچک اما قلبی بزرگ

 

سلام و صدتا سلام به روی زیباتر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی مامانی. جونم برای گل دخترم بگه از روز 11 اردیبهشت یعنی روز مادر روز یازدهم من صبح سرکار بودم و شما خونه عزیز جون اون روز تا ساعت هفت خونه نیومدی شب قبلشم خونه عزیز مونده بودی و من حسابی دلم برات تنگ شده بود اتفاقا پیش بابایی گله هم کردم و گفتم بچه های مردم روز مادر برای ماماناشون کادو میگیرن دختر ما از دیروز صبح که رفته خونه عزیزجونش دیگه نیومده خونه و من رو فراموش کرده بابایی هم گفت بچه است دیگه چه توقعی داری از بچه سه ساله ( نگو که بابایی با دختری هماهنگ بودن برای اینکه مامانی سورپرایز کنن و مامانی خبر نداشته )صحبتهای من و بابایی تموم شد که دیدم در زدن بعد از باز کردن در دیدم شما اومدی با عزیز جون و عمه جون و هنوز توی خونه نرسیده پریدی بغلم و گفتی سلام مامان روزت مبارک عیدت مبارک من برات کادو گرفتم من رو میگی خشکم زده بود نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم اگر عمه و عزیز نبودن حتما از ذوق میزدم زیر گریه اما جلوی اونها خجالت کشیدم خلاصه عمه هم در کیفت رو باز کرد و کادو رو از توی کیفت در آورد شما هم با اون دستهای کوچولوی قشنگ کادو رو دادی به من و گفتی بفرمائید مامان اینم کادو لباس برات گرفتم پاشو بپوش ببینم چطوریه منم اطاعت امر کردم و سریع  اون لباس رو پوشیدم وقتی که پوشیدم و شما پسنیدید و گفتی مامان خیلی خوشگله واقعا هم من از سلیقه دختر نازنینم خوشم اومد و حسابی لذت بردم بعداز اینکه عمه و عزیز رفتند و شما شیرینی خوردی گفتی مامان پس کادوی من کو خوب منم کادو میخوام بهت گفتم دختر گلم امروز روز مادر بود و بچه ها برای ماماناشون کادو میگیرند وقتی که روز دختر بشه و روز جهانی کودک اون موقع من برای شما کادو میگیرم باشه اول یک کوچولو نق زدی و بعدش رفتی دنبال بازیت قربون دختر با محبتم برم مامانی فدات بشه که انقدر عاقل و مهربونب عزیز دلم .

 

و اما سونیا و از اون حرفها

روز جمعه صبح با هم رفتیم حموم و یک ساعتی آب بازی کردی از حموم که در اومدیم گفتی مامان برو اون لباس بنفشه رو که من برات هدیه گرفتم اون رو بپوش بیا اون خوشگله .

چندتایی ژورنال بافتنی از کتابخونه اوردم خونه عمه ببینه هرکدوم رو تونست ببافه بگه کاموا بخرم برات ببافه کتابها رو دیدی میگی مامان من دوست دارم بزرگ شدم بافتنی ببافم

از من یا عمه ها هر چیزی رو که معادل انگلیسیش رو یاد گرفتی میپرسی که چی میشه اگر نگیم یا اشتباهی بگیم میگی شما سواد ندارید انگلیسی بلد نیستید .

خوب مامانی بقیه حرفها باشه برای بعد الان خیلی کار دارم باید برم در پناه حق گل دختر

 

1392-2-15


تاریخ : 16 اردیبهشت 1392 - 00:20 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 888 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

مادر ای پیغمبر زیبای عشق

میلاد بزرگ زن عالم هستی بر تمامی فرشتگان زمینی مبارکباد.

تاج از فرق فلک برداشتن جاودان آن تاج بر سرداشتن

در بهشت آرزو ره یافتن هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز شب بتی چون ماه در بر داشتن

صبح از بام جهان چون آفتاب روی گیتی را منور داشتن

شامگه چون ماه رویا آفرین ناز بر افلاک اختر داشتن

چون صبا در مزرع سبز فلک بال در بال کبوتر داشتن

حشمت و جاه سلیمانی یافتن شوکت و فر سکندر داشتن

تا ابد در اوج قدرت زیستن ملک هستی را مسخر داشتن

برتو ارزانی که ما را خوش تر است لذت یک لحظه "مادر" داشتن

 

 

تا آمدم که ببینم چگونه است مادر

انگار که صدها سال ازکنارم رفته بود

تا آمدم به دستش دهم گلی برسم یادبود

گلچین روزگار باغ را به دستش سپرده بود

تاآمدم بخاطر یک عمر محبتش

پیشانیش ببوسم و نوازشش کنم

دست ستایشگر باد، شاخه های شکسته را

از درخت عمرش چیده بودو بر سر مزارش کشیده بود

تا آمدم باردیگر از لبخندش بگیرم درس

درس گذشت و شکست و مهربانی را

صد آه و صد افسوس که رسم روزگار

روح پاکش را زجانش ربوده بود

پایان هرخوشی غمی نهفته است

این گفته سالها بر دل من نشسته بود

 

بر مزار تو
مادر، می خواهم با اشک هایم، گلی بپرورم به رنگ خون دل و به قامت هزاران دریغ و آه، و روز مادر، بر مزارت گذارم. مادر، در این روز، آهم را بنگر و دریغم را شاهد باش. هنوز باور ندارم که تو رفته ای. هنوز دست احساس تو را حس می کنم. تو زنده ای!

 

به یاد می اورم لحظه های فراز را که 

صدای او اعتبارم میبخشید

ولحظه های نشیب را که اعتمادم

به یاد می اورم افرای افراشته ای را

به یاد می اورم مادرم را

دلم خیلی برا تنگ شده مامان

امسال به خوابم میای؟

روزت مبارک

روحت شاد

 

روز مادر شده به محضر تو
آمدم پا به پای این کلمات
هدیه ی من برای تو اشک است
هدیه ی من برای تو صلوات

 

 


تاریخ : 11 اردیبهشت 1392 - 18:10 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 2027 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

انعکاس

سلام و صدتا سلام گرم به روی زیباتر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی خوشی مامانی  خوب جونم بگه برای نازنین دخترم که روز جمعه 6 اردیبهشت ساعت نزدیک ده بود که عمه جون اومد دنبالت  و رفتی خونه عزیز جون و قرار شد عصر من و بابایی بیاییم اونجا دنبالت و از اونجا بریم سر ساختمونمون که مشغول بنایی هستیم عصری من و بابا میخواستیم بیاییم خونه عزیز که از اونجا با هم بریم  منم یک دست لباس برات برداشتم که بیام خونه عزیز لباسهات رو عوض کنم و از اونجا بریم وقتی اومدیم خونه عزیز جون دیدم شما با بابا بزرگ و عزیز جون رفتی ما هم  خودمون اومدیم و دو ساعت و نیمی اونجا بودیم و شما حسابی با هرچی که دلت خواست بازی کردی  یک کوچولو تاب  بازی کردی عموجون اونجا برات یک تاب درست کرده  که زیر تاب کلی هم مصالح بود گفتی میخوام حتما بازی کنم بابایی با چه زحمتی همه رو جابه جا کرد تا بتونی راحت بازی کنی اما همین که یک دقیقه نشستی گفتی دیگه نمیخوام بریم .باهم روی خاک نقاشی کشیدیم با گچ روی دیوارها نقاشی کردیم  رفتیم بالا پشت بوم اونجا پیشی دیدی  و کلی قربون صدقه اش رفتی چند تایی هم کلاغ و کبوتر دیدی و صداشون کردی و باهاشون حرف زدی  . بعدشم به من گفتی مامان ابرها رو ببین ابرها مثل پنبه هستن بعدشم باهاشون  حرف زدی و سلام کردی بهشون . بعد از اونجا برگشتیم خونه عزیز جون و بعدشم اومدیم خونه خودمون .شنبه من صبح سرکار بودم ساعت حدود دوازده بود که  با عمه جون تشریف آوردید کتابخونه و کلی با عمه جون بین قفسه ها قایم موشک بازی کردی وسایل نقاشیت رو هم آورده بودی و روی برگه نقاشی کشیدی ازت پرسیدم سونیا خانم این چیه کشیدی میگی مامان من نویسنده کشیدم (از اون حرفها)بعد از اینکه همکارم  که مسئول کتابخانه هستند اومد به خاطر حضور سرکار خانم به من گفتند امروز زود برو نمی خواد تا ساعت دو و ربع بمونی این بود که ساعت یک و نیم اومدیم خونه و طبق عادت همیشگی شما که باید کیف من رو بازرسی کنی در کیف من رو باز کردی و یک نگاه عاقل اندر سفیه به من انداختی و بعدشم مثل پیرزنهای هفتاد ساله گفتی وای خدا مرگم بده مامان این لباسهای من توی کیف تو چیکار میکنه من از دست تو زندگی ندارم آخه جای لباسهای من توی این کیفه . خوب منم برات توضیح دادم که دیروز که میخواستیم بیایم خونه عزیز دنبالت تا بریم سر ساختمون اینها رو برداشتم که بیام خونه عزیز اینها رو بکنم تنت تا بریم با این توضیحات دیگه بهم حرفی نزدی فقط لباسهات رو برداشت بردی گذاشتی روی مبل .ناهار که خوردیم یک ساعت و نیم نزدیک به دوساعتی خوابیدیم و بعدش بلند شدیم من میخواستم برم بیرون یک کوچولو خرید داشتم که شما هم راه افتادی و باهم رفتیم البته ناگفته نماند که مثل همیشه اول اذیتهات رو کردی و هر سازی دلت خواست زدی بعد گفتی منم میام خلاصه رفتیم و من خریدهام رو کردم و یک جفت کفش هم برای شما خریدیم چون کفشهای عیدت پاشنه دارن خیلی باهاشون راحت نیستی و یک کم  که راه بری خسته میشی هم اینکه یک کوچولو پشت پات رو میزنه .بعد از خرید کفش سر راه اومدنی توت فرنگی دیدی و گفتی برام بخر و من هم دلم گوجه سبز خواست بعد از خرید گوجه سبز و توت فرنگی راه افتادیم به طرف خونه از در اومدیم تو به بابایی میگی بابا مامان برام توت فرنگی گرفته با(grape انگور.  نگو خوشگل خانم ما گوجه سبز رو با انگور اشتباه گرفته (عشق انگور این دختر من)بعدش گفتی مامان ((grape بشور بیار بخورم بهت گفتم مامان این انگور نیست گوجه سبز گفتی نه grape من انگور میخوام بشور برام بخورم برات شستم آوردم اولین دونش رو برداشتی با آب و تاب فراون گذاشتی توی دهانت تا بخوری که دیدی ترش و مامان بی ربط نمیگه این انگور نیست خلاصه زوری زوری دو سه تاشون نصف نیمه خوردی چون چیزهای ترش زیاد نمیتونی بخوری برخلاف مامان که عاشق ترشی هست چند تایی هم توت فرنگی خوردی .

و اما چند تا از حرفهای دیگه ات توی این روزها که مامان رو شگفت زده میکنه یکشنبه عصر که از سر کار برگشتم خونه و شما از خونه عزیز اومدی خونه   بر طبق عات هروز پریدی توی بغلم و چند تا بوس آبدارو از ته دل که ازم گرفتی و دوستت دارم رو که گفتی .گفتی مامان من نبودم تنها بودی گفتم بله مامان تنها بودم گفتی مامان الهی من بمیرم برای اون تنهاییت الهی من قربون اون تنهاییت برم. فدای تو دختر مهربون بشه مامان .

دیروز داشتم دستمال کشی میکردم اومدی میگی مامان الهی قربون اون دستهای گندت برم من (وقتی که دستمال دستت میگری و دستمال کشی میکنی من میگم الهی قربون اون دستهای کوچولوی سفیدت بره مامان ) هر حرفی که مامان میزنه انعکاسش رو سریع از طرف دختر نازش میبینه .

و اما امروز سی و هفت ماه از حضورت توی این دنیای خاکی میگذره و من مفتخر شدم به نعمت مادری برای دلبندم خوب برای امروز کافیه در پناه ایزد منان تا پست بعدی.

9/2/1392



تاریخ : 09 اردیبهشت 1392 - 22:11 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 915 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

فقط بعضی هاش

عشق يك سيب بهشتي است كه بي پرهيز است
وبه اندازه چشم تو خيال انگيز است...
مملو از خون دل است اين همه اما دل نيست
كاسه ي صبر من است اين كه چنين لبريز است
حيف از اين صرف نظر هاست خدا مي داند
كه دل منصرف از عشق دلي ناچيز است.......

 

سلام به روی ماهت گل دختر قند عسلم خوبی مامانی ببخشید که بازم دیر برات مینویسم اما این روزها بی حوصله ام  نمیدونم چرا؟ ولی اینطوریم الان هم که میخوام برات بنویسم خودم نمیدونم چی بنویسم فقط اومدم بعضی از حرفهات و کارات رو تا از یادم نرفته و فراموش نشده بنویسم تا مبادا غبار زمان روش رو بپوشونه زیاد حاشیه نمیرم و شروع میکنم

دیروز دارم سیب زمینی پوست میکنم وخلال میکنم برای غذا اومدی گفتی مامان یک خلال سیب زمینی به من بده بخورم. گفتم مامانی خام. گفتی عیب نداره بده بخورم منم یک خلال سیب زمینی دادم دستت بعد از اینکه خوردی. تموم شده .میگی مامان برای چی سیب زمینی خام دادی به من خوردم چندشم شد.

ساعت یازده صبح  کیف نارنجی کوچولوت رو مثل یک خانم انداختی روی شونت و گفتی مامان من دارم میرم سر کار کلید کتابخونه رو بده به من یک زنگ هم بزن به آزانس بیاد من رو ببره کتابخونه سر کار

رفتی سراغ لپ تاپ صدا میزنی مامان بیا اول یه سری به وبلاگم بزن بعد برنامه پینت بازکن نقاشی کنم بعدشم عدد هارو یاد بگیرم

توی تلویزیون تبلیغ داره برای تبریک روز مادر یک مامان دخترش رو بغل کرده میای منو بغل میکنی و یه چند تا بوس آبدار بعدش میگی مامان پاشو زنگ بزن آژانس بیاد بریم وسیله بخریم کیک بخریم برای روز مادر

دارم میام سرکار رفتم سراغ کیفم براش میدارم دارم چک میکنم که چیزی از قلم نیافته چون روزی صد بار شما تخلیه اش میکنی دوباره وسایلم رو میزاری سرجاش میبینم گوشی من رو از توی جیب کیفم برداشی گوشی خودت رو گذاشتی به جاش

صبح دمنوش دم کرده بودم چند تا دونه میخک انداخته بودم توش گفتی مامان چی دم کردی برام بریز بیار بخورم برات یک استکان آوردم اولین قلپی رو که ازش خوردی میگی مامان زنجبیل و دارچین توش ریختی

با بابایی ترکی حرف میزنی و دیگه کاملا مسلط هستی  و من بی بهره بهت میگم سونیا به مامان هم ترکی یاد بده .بهت میگم دوست دارم به ترکی چی میشه میگی تو فارسی، فارسی حرف بزن تو که ترکی بلد نیستی

بعد از اینکه برات هوش چین گرفتم با توجه به اینکه معنی انگلیسی کلمات رو داره از میوه ها شروع کردم که معنی انگلیسیشون رو یادت بدم و چند روزی هست که شروع کردیم و حاصل کار شده میوه هایی که در پائین برات نوشتم رو یاد گرفتی

 

اولین میوه ای که معنی انگلیسیش رو یاد گرفتی نارگیل بود

Two pears:10720Cherries:10716Purple grapes:10723Strawberry:10730

نارگیل            Coconut 

هندوانه     Watermelon

خربزه                Melon

گیلاس              Cherry

گلابی                  Pear

سیب                Apple

پرتقال              Orange

       موز                 Banana      

انگور                 Grape

لیمو                Lemon

کیوی                  Kiwi

هلو                  Peach

       آناناس            Pineapple    

فقط تلفظ صحیح توت فرنگی رو یاد نگرفتی

توت فرنگی    strawberry


 3/2/1392

 


تاریخ : 04 اردیبهشت 1392 - 17:37 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1302 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی