سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 25 روز سن دارد

چرا به بچه امام حسین آب ندادند ؟

سلام و صد تا سلام گرم توی این هوای سرد پائیزی به روی زیباتر از ماه گل دخترفرشته قند عسلم خوبی خوشی سرحالی انشالله بازم عذر تقصیر بابت تاخیر.

شرمنده ام چون هنوز همون کتابخونه و کار زیاد و قطعی اینترنت پا برجاست و من اصلا نمیرسم تا بیام و برات از کارا و حرفهات بنویسمگریهکلافه و امروز اومدم جسته و گریخته چند کلامی از روزهای گذشته برات بنویسم از سه روز تعطیلی بگم که روز چهارشنبه هفته گذشته که روز تاسوعا بود و تا شب توی خونه بودیم و از تلوزیون برنامه عزاداریها رو دنبال میکردیم و بیرون نرفتیم و بعد از ظهر تاسوعا هم یک بارون خیلی شدید بارید و روز عاشورا صبح ساعت ده و نیم بود که از خونه زدیم بیرون و رفتیم به دیدن هیتها و دسته های عزاداری و اونجا عمه رو دیدیم و ایشون گفتند ظهر رو بریم خونه عزیز جون و شما میگفتی من نمیام و میخوام برم خونه خودمون خلاصه از عمه جون اصرارا و از شما انکار البته من میدونم که ترست از چی بود از اینکه  بریم خونه عزیز جون و من شما رو اونجا بزارم و خودم برم سرکار و هرچی هم برات توضیح دادم که میریم خونه عزیز ناهار میخوریم بعدش میریم خونه خودمون باورت نمیشد با هر زبونی که بود راضیت کردم و رفتیم خونه عزیز جون اونجا ناهار رو خوردیم و خیلی زود شما گفتی حالا پاشو بریم خونه خودمون و منم اطاعت امر کردم و اومدیم خونه خودمون.

تا عصری دو ساعتی خوابیدیم و بعدشم گفتی ببرمت حموم بردمت حموم بعد از مقادیری آب بازی و یک حموم دل چسب اومدی بیرون و رفتی سراغ بازیت تا موقع شام و چون حموم کرده بودی و گرسنه شده بودی شام رو با اشتهای کامل خوردی و کلی تعریف و تمجید کردی و باز رفتی سراغ بازی تا ساعت یازده که اومدی سریال پس از باران رو دیدی و بعدشم چند تا کتاب برات خوندم البته توی این سه روزه فکر کنم بیشتر از  هفت هشت ساعتی رو من برای شما کتاب خوندم خوشبختانه سرانه مطالعه ات خیلی بالاست و من از همه چی باید بزنم و برای شما کتاب بخونم تقریبا هر روز برات از کتابخونه شش یا هفت جلد کتاب میارم و هر کدوم رو هم  سه چهار بار برات میخونم تا فردا که ببرمشون کتابخونه و کتاب جدید برات میارم. روز یازدهم رو هم از صبح تا شب خونه بودیم و بیرون نرفتیم اما چون با هم بودیم خیلی بهت خوش گذشت و دم به دقیقه رفتی و اومدی و من رو بوسیدی و گفتی مامان من خیلی دوست دارم مامان دوست دارم توی خونه پیشم موندی و کلی اظهار محبت کردی و این سه روزه همش با هم بودیم و باهم حرف زدیم و کتاب خوندیم و کمی با هم بازی کردیم و هوا هم که سرد بود نتونستیم از خونه بیرون بریم .

و اما توی این چند وقت که برات پست نگذاشتم حرفها و کارهای خیلی قشنگی داشتی که متاسفانه بر اثر فشار کار و گرفتاری همه رو فراموش کردم به جزچند تا حرف محدود اگر بعدا یادم اومد همه رو برات مینویسم اگرم یادم نیومد که هیچی شرمندت میشم خانم کوچولوی محبوبم.

چند نمونه از حرفهات:

کتاب داستانت رو باز کردی توی اون عکس گاو هست

سونیا :مامان میدونی شیر گاو رو چکار میکنند؟

من : خوب شما بگو ببینم چکار میکنن

سونیا: میبرن کارخونه میریزن توی دیگ خیلی خیلی گنده بعد داغش میکنن

من:برای چی؟

سونیا: خوب برای اینکه پاستوریزه بشه تا ما بخوریم

 

من نشستم پای سیستم دارم وبت رو نگاه میکنم و تصمیم دارم بلاخره بعد از چند روز وبت رو به روز کنم

سونیا: مامان همون طور که روی صندلی نشستی هر دوتا دستات رو باز کن تا من بدوم بیام بغلت

من: چشم مامانی ولی نه الان کار دارم باشه بعدادروغگو

سونیا: بعدا کدوم بعدا

من:تعجبنیشخند

 

تلوزیون داره پیام بازگانی پخش میکنه ماهی تابه آدرین

سونیا : اه ببین مامان شورش رو در آوردن هر کانالی میزنی یا آدرین یا پلین یا تن تاک یا کانون

من:تعجبمتفکر

تلوزیون داره از امام حسین نشون میده و از قطعات فیلم مختار و روضه پخش میکنه و من دیدم حال و هوای خوبی توی خونه حاکمه برات شروع کردم و گفتم از امام حسین و محرم و عاشورا و شمر و علی اصغر  که سوال پیچم کردی حسابی

سونیا: مامان به بچه امام حسین آب دادند بخوره؟

من :نه

سونیا :چرا

من:چون اونها دشمن امام حسین بودند و امام حسین رو دوست نداشتند

سونیا: چرا امام حسین رو دوست نداشتند؟

من چون اونها فقط به فکر پول و خوشگذرونی و رفاه خودشون بودند و به دیگران ظلم میکردند و از امام حسین برای اینکه بهشون میگفت که کارشون اشتباهه و نباید انقدر به مردم ظلم بکنند و دنیا طلب باشند بدشون می اومد و باهاش دشمن بودند

سونیا: برای همین به بچه امام حسین آب ندادند و وقتی امام حسین گفت به بچه ام تشنه اش هست به جای اینکه بهش آب بدن با تیر زدنش؟

من :بله

سونیا : چرا امام حسین رو دوست نداشتند و بهش آب نداند؟

من: گفتم که چون اونها آدمهای ظالم و بدی بودند و اما حسین آدم خیلی خوبی بود و انها دوستش نداشتند و شهیدش کردند

سونیا: مامان چرا امام حسین رو دوست نداشتند

من:متفکرکلافهو من بازم به زبون خودت برات توضیح دادم و حرف زدم ولی فکر میکنم که متاسفانه نتونستم قانعت کنم که چرا امام حسین رو دوست نداشتند

 

روز عاشورا بعد از اینکه برگشتیم خونه برات  هر چیزی رو که دیده بودیم توضیح دادم وبرات از نمایشهای نمادینی که هیتها داشتند گفتم از اینکه اونهایی که لباس سبز و سفیدپوشیده  بودن خوب بودند و از خانواده امام حسین و اونهایی که لباس قرمز  پوشیده بودند از لشکر یزید بودن و شمر که امام حسین رو شهید کرد

سونیا: مامان شمر به انگلیسی چی میشه؟

من: همون شمر میشه عزیزم چون شمر یک اسمه و اسم به هر زبونی همون اسم هست و ازیک معادل براش استفاده نمیشه مثل سونیا که به فارسی میشه سونیا به ترکی و عربی و انگلیسی هم همون سونیا میشه شمر هم به انگلیسی همون شمر میشه

سونیا : نه خیر شمر به انگلیسی شمر نمیشه بلد نیستی انگلیسیش چیه میگی همون شمر میشه

من:تعجبکلافه

 

خوب گل دخترم متاسفانه هرچی فکر میکنم دیگه چیزی یادم نمیاد تاپست بعدی به دستان آفریگار عالمیان میسپارمت بای بای

1392/8/28


تاریخ : 29 آبان 1392 - 06:56 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 4194 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر

مهمونی آخر هفته


سلام و صد تا سلام گرم به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلم سلام به روی ماهت نازنین مه جبینم خوبی خوشی سر حالی انشالله. عذرتقصیر بابت تاخیر خیلی خیلی ببخشید عزیز دلم یک مدت نتونستم از حرفها و کارهای قشنگت برات بنویسم راستش خیلی گرفتارم ده روزی هست که کتابخونه محل کارم عوض شده و کار کتابخونه جدید خیلی زیاده و متاسفانه نه سرکار وقت داشتم تا به وبت برسم نه توی خونه حال داشتم تا بیام و برات بنویسم از طرفی دوره آموزشی داشتم و از طرفی هم آخر هفته گذشته مهمون داشتیم به  این دلایلی  که گفتم بی حوصلگی و تنبلی مامانی رو هم اضافه کن. خوب دیگه میریم سر خاطرات شما گل دختر برگ گلم که روز به روز خانم تر از قبل میشی و روز به روز داری جلوی چشمام قد میکشی و رشد میکنی و داری برای خودت میشی یک خانم حسابی. برات از پنجشنبه جمعه میخوام بگم که مهمون داشتیم. روز چهارشنبه هفته گدشته بود شما رفتی خونه عزیز و منم میخواستم برم سرکار قبل از رفتن زنگ زدم قم به خاله جون که گفت دارند برای روز پنجشنبه میان خونه ما خلاصه من رفتم سرکار و شما هم خونه عزیز جون بودی شب هم عزیز جون زحمت کشیدند نگهت داشتند تا پنجشنبه ظهرتا  من به کارهام برسم چون یک سری کار عقب افتاده داشتم و عصر هم قرار بود مهمونها بیان پنجشنبه صبح من ساعت هشت از خواب بلند شدم و شروع کردم به انجام کارهای خونه و آماده کردن وسایل شام و تر تمیز کردن خونه . ساعت دوازده بود که که شما از خونه عزیز اومدی و شروع کردی به دستور دادن مامان من  ج ی ش دارم،مامان من خوابم میاد بیا من رو لالا بده ،مامان گرسنه ام ناهار میخوام، ناهار رو که خوردی گفتی میخوام بخوابم روی پاهات اما یک ساعتی من رو الاف کردی و آخرشم نخوابیدی و تا ساعت شش که خاله و دایی اینها اومدند رفتی و اومدی و پرسیدی مامان پس کی میان مامان پس چرا نمیان مامان پس کجا موندن و اون روز خیلی خوشحال بودی و از ذوق پات روی زمین بند نبود و دائم ورجه وورجه میکردی نمیدونستی از خوشحالی اینکه نی نی های خاله و دایی دارند میاند و قرار هست حسابی با هم بازی کنید چکار بکنی و همش سوال میکردی که کی میاند؟ مخصوصا هوا که تاریک شد دیگه انگار نا امید شدی و گفتی مامان هوا تاریک شد نمیان دیگه؟ گفتم چرا میان الان دیگه پیداشون میشه یکی دو بار اومدی پیشم و گفتی مامان نی نی ها بیان من میبرمشون توی اتاق و بهشون هرکدوم از اسباب بازیهام رو که بخوان میدم تا باهاش بازی کنند خلاصه ساعت شش مهمونها اومدند و شما بچه ها رو بردی توی اتاق پیش خودت و در عرض فقط چند ثانیه تمام زحماتی رو که من کشیدبودم  دادید به باد هوا واتاق رو تبدیل کردید به ویرانه شام تا ساعت هفت بازی کردید ساعت هفت اومدید میوه وشیرینی خوردید و دوباره مشغول بازی شدید تا ساعت نه که اومدید شام خوردید و دوباره مشغول بازی شدید صدای جیغ و فریادهای شادیتون کل خونه رو پر کرده بود اونقدر شاد و خوشحال بودید که هیچکدوممون دلمون نمیومد تا بیاییم ساکتتون کنیم اونشب تخلیه انرژی داشتید تا ساعت یازده و نیم نزدیک به دوازده شب  که مهمونها خسته بودند و تصمیم برخوابیدن گرفتیم شما هم که از صبح ساعت هشت و نه که خونه عزیزجون از خواب بیدار شده بودی نخوابیده بودی تا ساعت دوازده بود که از شدت خستگی بی هوش شدی تا ساعت هشت و نیم صبح. بعد از اینکه بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه  شما با بچه های دیگه همگی  به همراه بابایی و دایی رفتید پارک منم مشغول کارهای ناهار شدم بعدش من و خاله  و زندایی رفتیم جمعه بازار و شما هم اومدید اونجا و از اونجا برگشتیم خونه و ناهار خوردیم بعد از ناهار مهمونها رفتند وشما از ناراحتی نیومدی خداحافظی کنی رفتی توی اتاق و در رو بستی و هر کاری کردم از اتاق بیرون نیومدی. بعد از اینکه مهمونها رو راهی کردیم رفتند اومدم تو و بهت گفتم بیا بیرون اومدی از اتاق بیرون و گفتی من خوابم میاد منم خوابم میومد باهم خوابیدیم و من ساعت پنج بلند شدم برای ترو تمیزو مرتب کردن خونه که شما و بچه ها تبدیلش کرده بودید به ویرانه شام و شما تا ساعت هفت خوابیدی و بیدار که شدی خدا رو شکر خوشحال و خندون بودی و ناراحتیت تموم شده بود بلند شدی یک کم بازی کردی و بعدشم گفتی من روببر حموم بردمت حمومت کردم و اون شب حسابی شاد بودی و کیفت کوک بود همش قربون صدقه من میرفتی و بوسم میکردی و شعر برام میخوندی. بعضی وقتها ذوقت گل میکنه و نزدیک یک ساعت پشت سر هم برام شعر میخونی هرچی که شعر حفظی رو میخونی و بعدشم از خودت شعر میگی یا اینکه یک کتاب میگیری دستت و مثلا از روی کتاب قصه میخونی البته همه این قصه ها رو از خودت میگی قوه تخلیت خیلی خوبه مثلا دیشب بعد از اینکه شام خوردی کتابت رو گرفتی دستت و داشتی از روش میخوندی :مادر خانه برای شام برنج پخته بود برنجی را که مادرپخته بود خیلی خوشمزه بود برنج مادر خانه خیلی شیرین( منظورت خیلی خوش طعم و خوش مزه بود) بود پدر خانه کباب درست کرده بود. کباب پدر خیلی خیلی خوشمزه شده بود.دختر خانه از شام خوشمزه خیلی خوشش آمده بود. (دیشب شب شام چلو  کباب خوردیم و شما ابراز شادی و خوشحالیت رو در قالب قصه برای من و بابایی داشتی تعریف میکردی البته همون موقع شام هردومون رو بوسیدی و ازمون حسابی تشکر کردی و گفتی خیلی از غذا خوشت اومده اما در قالب قصه هم یکبار دیگه برامون تعریفش کردی این کار رو چند ماهی هست که یاد گرفتی یا از قضایای خونه یا اتفاقات دیگه یک کتاب میگری دستت روش نگاه میکنی وقصه خودت رو میگی و همه جمله هات دقیقا کتابیه و به زبان عامیانه توی قصه هات حرف نمیزنی )خلاصه این قصه خوندنها و شعر خوندنهات خیلی زیباست و خدا رو هزاران بار شاکرم که چینین گل دختری رو بهم هدیه داد .خوب گل دختر قند عسلم بقیه کارها و حرفهات رو اگر یادم نرفت به زودی در یک پست دیگه برات میگذارم فعلا در پناه حق باشی نازنینم.
1392/8/15



تاریخ : 16 آبان 1392 - 05:20 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 3086 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی