سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 2 روز سن دارد

کتابدار فسقلی

سلام و صد هزار تا سلام به روی زیبای چون ماهت گل دختر قند عسلم فرشتهخوبی خوشی سرحالی خوش میگذره بهت انشالله .خوب بعد از احوال پرسی بریم سراغ این روزهای گرم تابستون که وجود شما شیرنش کرده مثل عسل .خوب جونم بگه برای نازنین دخترم که چهار شنبه هفته قبل یعنی 23مرداد 92 من صبح سر کار بودم و ساعت حدود 10 بود که شما همراه عمه جون اومدی کتابخونهبغلقلبماچ ودیگه با عمه نرفتی و گریه و زاری ناراحتگریهکه میخوام پیش مامانم بمونم منم دلم نیومد گریه زاریت رو ببینم با این که میدونستم تا اخر وقت وپایان ساعت کاری خیلی مونده و شما هم اذیت میشی هم شیطونی میکنی گفتم پیشم بمون خیال باطلبازندهاین شد که شما تا ساعت دو ونیم یعنی پایان ساعت کاری من پیشم موندی و حسابی بین قفسه های کتابها بدو بدو و بازی کردیهورالبخندشیطان انقدر دویدی که خسته شدی و نفست داشت بند می اوهآخاومد به طوری که خودت اومدی پیشم و گفتی مامان من دیگه خسته شدماوه دیگه نمیتونم بدو بدو کنم و اومدی رو صندلی یک کم نشستی و همه کشوها رو کشیدی بیرون شیطانو توی اونها رو نگاه کردی و بعدم یک کاغذ سفید بهت دادم که نقاشی بکشی اما شما گفتی استامپ رو بهت بدماز خود راضینیشخند ومنم بهت دادمش و شما این انگشت رو هی زدی توی استامپ و هی زدی روی کاغذ و گفتی میخوام رای بدماز خود راضیعینک سی چهل باری که رای دادی از رای دادن خسته شدیاوه گفتی مهر میخوام بهت مهر تاریخ زن دادم و چند دقیقه ای باهاش سرگرم بودی بعد از اون هم من داشتم نشریات رو ثبت میکردم که مهر ثبت رو دیدی سوالمتفکروخواستی که مهر ثبت رو بهت بدم و منم بهت دادم چند تایی هم مهر ثبت رو برگه زدی و بعدشم گفتی مامان من رای دادم انتخاب رو هم کردم ببین با این مهر گردی هم زدم توی کاغذ از خود راضیچشمکعینکحالا بگیرش ثبتش کن بعدم ازش پرینت بگیر(ومن تعجبمتفکرنیشخندقلبلبخندماچبغل) وای که وقتی این حرفها رو ازت شندیم فکر کردم ما چه نسلی بودیم و شماها چه نسلی هستید من تا بیست سالگی کامپیوتر نداشتم و باهاش کار نکرده بودم و شما الان حرف از اسکن و پرینت و... میزنی قربون اون زبون شیرینت بشم منقلببغلماچ بعدش شروع کردی به تعریف و تمجید از من و از کتابخونه مامان من خیلی دوست دارم تو مادر مهربون منی خیلی خوبی بعدشم اومدی چند باری من رو بوس کردی و دستم رو بوسیدیبغلقلبماچ (نمیدونم از کی یا کجا یاد گرفتی دو ماهی میشه همش میای و میگیری دستای من رو بوس میکنی و میگی مادرجون مادر مهربونم توی خیلی خوب و مهربونی من خیلی دوست دارم و... دائم توی خونه کارت شده همین کارها)بعدشم هی گفتی کتابخونه خیلی خوبه من اینجا رو خیلی دوست دارم اینجا خیلی قشنگه لبخندهورامامان هر روز من رو بیار کتابخونه نیشخند.بعدشم من رفتم سر قفسه ها تا کتابهای بازگشتی رو سر جاهاشون بچینم که شما هم دنبالم اومدی بعدشم شروع کردی به کتابدار بازی من شده بودم مراجع و شما شده بودی کتابدار برگشتی بهم میگی خانم کتابهای انگلیسی میخواستیدسوال منم گفتم بلهلبخندنیشخند شما گفتی کتابهای انگلیسی برای بزرگترهاست بیایید دنبال من قفسه اش اونطرف  بیایید تا من راهنماییتون کنم از خود راضیعینکچشمکوای که انقدر کوبیدم تخت سینه ام و قربون صدقه ات رفتم باشنیدن این حرفها که خدا میدونهلبخندبغلقلبماچخوشمزهفرشته. بعدشم میگی خانم اون کتاب مرجع هست فقط توی کتابخونه میتونید استفاده کنید نمیتونید ببرید خونهوقت تمام قربونت برم که از الان شدی یک پا کتابدار فسقلی منلبخندقلبماچ . یکی از مراجعین مون کتاب در مورد تربیت فرزند میخواست که چند تایی براش آوردم و ایشون دوتاش رو انتخاب کردند و بردند بعد از اینکه از کتابخونه برگشتیم خونه عصرش دیدم توی خونه راه میری و همش میگی کتاب در چه موردی میخواید بعدهم خودت در جواب میگی کتاب در مورد تربیت فرزند میخوام در مورد تربیت فرزند کتاب دارید ؟ کتاب تربیت فرزند بهم بدید.لبخندبغلقلبماچالهی فدات بشم من که وقتی میایی کتابخونه حواست به همه جا و به همه چیز هست فسقل خانم من خلاصه اون روز تا ظهر کتابخونه بودی و همش حرف میزدی کلافهانقدر حرف زدی که یکی از بچه های کتابخونه که اومده بود تا از اینترنت استفاده  کنه و نیم ساعت چهل دقیقه ای هم اونجا بود  از یک طرف میگفت ماشالله چقدر دخترتون شیرین زبون و باهوشهخجالتاز خود راضیفرشته و از طرفی خدا به دادتون برسه توی خونه هم همین قدر حرف میزنه ماشالله یک لحظه هم آروم نمیشه خدا براتون نگهش داره بله این هم قصه چهار، پنج ساعت کتابخونه اومدن سرکار علیٌه که گفتم براتون بنویسمش تا در اآینده بخونی و ازش لذت ببری و بدونی اون موقع که فسقلی بودی چقدر شیرین و خواستنی بود ی و البته باهوش و دلبر خوب نازگلم حرفهام برای امروز تموم شد تا یک پست دیگه در پناه معبود یکتا .بای بای

1392/5/27


تاریخ : 27 مرداد 1392 - 22:00 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1360 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر

دیگه سر من داد نزنی

سلام وصد سلام  به گل دختر قند عسلم فرشتهخوبی مامانی حال و احوالت خوبه انشالله امیدوارم که اوقات خوب و خوشی داشته باشی و لحظه لحظه زندگیت سرشار از عشق و شور و لذت باشه و با عمق وجودت خوشبختی رو احساس کنی عزیز دلملبخند.

الان چهل ماه و نیم  گذشته از روزی که اومدی بغلو دنیای من  رو عوض کردی از وقتی که اومدی و حس زیبای مادری رو بهم هدیه دادی و چه زیبا سپری شد این اوقاتمون باهمدیگه دلبرکم. توی این مدت شاهد رشد روز به روز ت بودم و منم باهات بچه گی کردم با خندات خندیدم با گریه ات گریه کردم باچهار دست و پا راه رفتنت مثل خودت کوچولو شدم و چهار دست و پا راه رفتم ویک مدت که گذشت باهات تمرین تاتی تاتی راه رفتن کردم و باهات تاتی تاتی راه رفتم تا راه افتادی و اولین قدمهات رو برداشتی با جیغهاو شادیهات جیغ زدمهورا و شادی کردم با شب بیداری بعد  از هر واکسن و مواقع بیماری ناراحتدل شکستهشب تا صبح باهات بیدار موندم و به قول قدیمیها چار چشمی مواظب حالت بودم و برات دعا کردم و از خدا سلامتیت رو خواستم از وقت که بازی کردن رو یاد گرفتی همیشه باهات همبازی شدم و با هم بازی کردیم هوراچشمکگاهی اسبت شدم و بهت سواری دادم گاهی تابت شدم و تابت دادم و هروقت تونستم پا به پای دلت راه اومدم و هر چیزی رو که خواستی تاجایی که در توانم بوده برات انجام دادم اینها رو نمی گم که منتی سرت داشته باشم اینها رو میگم برای اینکه قدر دانی کنم از خدای مهربونی که منت سرم گذاشت و من رو مادر کرد و چنین فرشته ایفرشته رو نصیبم کرد تا در جوار وجودش مفتخر بشم به همه این مواردی که گفتم هرچند که من به علت شاغل بودن همیشه ناراحتم که تمام روز رو پیشت نیستم و البته وقتی هم که هستم یا کارهای خونه یا خستگی کار بیرون و هزار جور مشکل دیگه ای که شاغل بودنم برام به وجود می اره نمیتونم دربست در اختیارت باشم و بهت برسمناراحتدل شکسته و گاهی این فکر میاد سراغم که اصلا مادر خوبی نیستم برات و درام برات کم میگذارم اما توی دنیای امروز چاره ای به جز این ندارم عزیزم امیدوارم هر کم و کسری و قصوری از طرف من و بابایی میبینی به بزرگواری خودت بر ما ببخشی و خرده نگیری و امیدوارم خدای مهربون تا حد امکان بهم قوت بده که بتونم اونطوری که شایسته ات هست بهت برسم قلبماچو بنده لایق تحویل پروردگارم بدم و جلوی خدای مهربون سرم پاین نباشه بابت تربیت فرزند ناخلف و ناصالح انشالله که از بندگان مقرب خدای مهربون بشی و مایه افتخار و مباهات مامان و بابا دلبندم .

و اما این روزهای گرم تابستون دارند یکی پس از دیگری میگذرند و شما روز به روز خانم تر و مقبول تر از قبل میشی این روز ها خیلی دلم میخواد یک وقتی برای تفریح و ددر رفتنت در نظر بگیرم اما با این که روزها خیلی بلند هستند اصلا موفق نمیشم و همه روزهامون دارند توی خونه سپری میشند برای تعطیلات عید فطر تصمیم داشتم ببرمت پارک اما متاسفانه روز عید رو که شما خونه عزیز جون بودی و تا شب نیومدی روز بعدشم انقدر من مشغول این کار و اون کار شدم که وقت نشد تا کارهام رو کردم و ناهار خوردیم و بعد ناهار هم تا شما بیایی و بخوابی شد چهار و تا ساعت هفت خوابیدی و و بعد از هفت هم دیگه دیدم دیر شده که بخوایم از خونه بریم بیرون و پروژه موکول شد به یک روز دیگه تا ببینم جمعه چی میشه انشالله .

اما شیرین زبونیهات روز به روز بیشتر میشه و من وقتی برای ثبتش ندارم عزیزم ناراحتو چون دیر به دیر میام تا برات بنویسم متاسفانه خیلی هاش رو یادم میرهناراحتدل شکسته اما الان دو موردش رو یادم هست برات مینویسم از خود راضیلبخندتا به سرنوشت اونهای دیگه دچار نشه عزیزم .امروز صبح من توی آشپزخونه بودم که  رفتی و از یخچال یک بطری آب بردی  و لیوانت رو هم بردی و آب برای خودت ریختی که بخوری بعد از چند دقیقه از آشپز خونه اومدم بیرون دیدم در بطری رو نگذاشتی و همینطوری بدونه در گذاشتیش روی زمین بهت گفتم مامان در بطری رو بگذار اگر بیفته زمین آبش میریزه بعدم هم ته اتاق یک چیزی گردی مثل در بطری به چشمم خورد و بهت گفتم اوناهاش در بطری برو بردار درش رو بگذار شما گفتی نه اون درش نیست منم با اطمینان گفتم از خود راضیچرا مگه درش سبز نبود اوناهاش برو بردار درش رو بگذار که دیدم شما داری میخندی و میگی اینه درش، آخه این در بطریهسوالمتفکر منم اومدم جلو تا ببینم چیه و بهت ثابت کنماز خود راضیکلافهوقت تمام که اون در بطریه و باید بگذاریش که یکدفعه دیدم نه بابا در بطری کجا بود یک تیکه از لوگوهای شماست و چون رنگش سبز بود و گرد من فکر کردم در بطریه و شما هم همین که من اومدم اونجا  ودیدم چیه برگشتی بهم گفتی حالا ضایع شدیاز خود راضیشیطاننیشخندزبان حالا ضایع شدی دیدی در بطری نیست بعد از چند دقیقه هم من از توی اتاق اومدم بیرون باز اون لگو رو با دست بهم نشون میدی و میگی مامان دربطری اونجاستاز خود راضیعینکمژه برو بردار بیارش ببند سرجاش و بعدشم بهم خندیدی و گفتی دیدی ضایعت کردم شیطاندروغگوزبانبعد از اینکه در بطری رو بستم وگذاشتمش توی یخچال  میخواستم لباسهات رو بشورم که شما هم اومدی و گفتی منم میخوام کمکت کنم و من گفتم نه نمیشه (چون میخواستم لباسهای سفیدت رو با سفید کننده بشورم نمیخواستم دست به این مواد شیمیایی بزنی یا اینکه بوش به بینیت بره و اذیت بشی) از شما اصرار و از من انکار تا اینکه یکدفعه وسطای کار من اومدی دستت رو ببری و یک تیکه لباس برداری و آب بکشی و من از کوره در رفتم و داد زدم سرتشیطان و شما ترسیدی و بعدشم شما هم وایستادی جلوی من و صدات رو بردی بالا و طلبکارانه گفتی وقت تمامدیگه سرمن داد نزن فهمیدی بار آخرت باشه سر من داد میزنیوقت تمام بعدشم خودت از کار خودت خندت قهقههگرفت و زدی زیر خنده و منم (اینجوری شدم خجالتنیشخندقهقههقلبماچبغل)از اینکه خندیدی خوشحال شدم و ازت معذرت خواهی کردم و خدارو شکر کردم که دادی رو که سرت زدم رو خوشبختانه فراموش کردی و بعدم رفتی دنبال بازی خودت منم  به کار خودم رسیدم  خوب همین ها که گفتم برای امروز کافیه تا پست بعدی در پناه معبود یگانه.

1392/5/22


تاریخ : 23 مرداد 1392 - 04:59 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1231 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

عیدی عید فطر

سلام و صد هزار سلام به روی ماهت نازنین مه جبینمفرشته ، قند عسلمقلب خوبی خوشی سلامتی انشالله امیدوارم هرکجا هستی و در هر حالتی دلت شاد باشه و لبت خندونماچ و غم راه خونه ات رو گم بکنه و درد و رنج گمراه بشه و هیچوقت جایی رو که هستی پیدا نکنه چون بزرگترین آرزوی من شادی و سلامتی گل دختر قند عسلمه بغلقلبماچ.خوب جونم برات بگه که این روزها روزهای گرم تابستون هست و امروزآخرین روز از ماه مبارک رمضان و فردا روز عید سعید فطرهستهوراتشویق و شما حسابی منتظری تا عید فطر بشه و مامان دو روز تمام رو توی خونه پیشت بمونه این دو روز که بهت گفتم جمعه عید فطر هست و شنبه هم به خاطر عید من تعطیلم خیلی خوشحالی و همش میپرسی مامان کی عید میشه تعطیل بشی خونه پیش من بمونی .صبح بهت میگم مامانی فردا عیده ومن توی خونه پیشت میمونم میگی آخ جون عیدهورا میخوای منو ببری ددر شربت و شیرینی بخوریم از خود راضینیشخندخیال باطلفکر کردی همه اعیاد مثل نیمه شعبان توی خیابون شربت و شیرینی پخش میکنند.برات توضیح دادم که نیمه شعبان این کار رو میکنند و توی عید فطر از این خبرها نیست و شما یک کوچولو ناراحت شدیدل شکسته ولی باز یادت اومد که من دو روز خونه ام خوشحال شدیلبخند و شربت و شیرینی یادت رفت .

دیشب هم همش میگی مامان فردا که صبح شد من رو ببر بگذار مغازه، مغازه رو باز کنمچشمکاز خود راضی.ازت پرسیدم چی میفروشی توی مغازت میگی آویشن.بعدشم گفتی  مامان من توی مغازه آویشن میفروشم بعد تو میای مغازه من میپرسی آویشن چند تومنه؟ منم میگم هزار تومنه از خود راضی.ازت پرسیدم دیگه چی میفروشی توی مغازت گفتی هیچی فقط آویشن میفروشم هیچی دیگه نمیفروشموقت تمام بستنی هم نمیفروشم که تو بیایی بپرسی چند تومنه ؟ بعد که پرسیدی منم بگم یه میلون (یک میلیون ) تومنه شیطاننیشخندزبان

خوب مامانی الان وقت زیاد حرف زدن رو ندارم فقط بازم اومدن عید سعید فطر رو بهت تبریک میگم و امیدوارم سال دیگه هم خدا بهمون عمری بده و ماه رمضان زنده باشیم و مهمونش بشیم .الان میخواستم این پست رو ارسال کنم که تلفن زنگ زدخورد و یک خبر خیلی خیلی خیلی خوب بهم رسید هوراهوراو حسابی خوشحال شدم خدا عیدی عید فطرمون بهمون داد قلبساعت پنج عصر امروز نی نی خوشگل خاله منیره به دنیا اومدفرشته قرار بود این خوشگل خانممون چند روز دیگه به دنیا بیان ولی امروز قسمتش بود که زمینی بشه و پاهای کوچولوش رو به این زمین خاکی بگذاره و دل همه رو شاد بکنه همین الان به خاله جون زنگ زدم به من زنگ بزنحالشون خوب بود و صدای دخمل نازشم شنیدم که گریه میکرد و شیر میخواست قربون اون صدای نازش بشه خاله الهی دورش بگردم انقدر خوشحال شدم که دیگه نمیدونم چی برات نوشته بودم و دیگه حرفی هم برای ادامه مطلب یادم نمیاد و ار ذوق روی زمین بند نیستم خدای مهربون صد هزار مرتبه شکرت که دخملمون صحیح و سالم به دنیا اومد  اونم توی چنین شب قشنگی و عزیزی خدایا خودت نگهدراش باشه و سالیان سال زیر سایه پدر و مادر ش حفظش کن


 


 

1392/5/17

 

 

تاریخ : 08 مرداد 1392 - 05:10 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 912 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

قوقولوی بدجنس

سلام و صد تا سلام گرم به روی زیبا تر از ماهت فرشتهقند و عسلم چطوری خوبی خوشی .این روزها از یک طرف گرمای تابستون هستسبز از طرف دیگه ماه مبارک رمضان و از طرفی هم ما تازه اسباب کشی کردیم وهنوز توی خونه جدید همه ئ چیدمانها انجام نشده چون نصف روز که من سرکارم اون نصف دیگه روزهم انقدر گرمه که اصلا همت انجام کاری رو ندارم و یواش یواش و لاک پشت وار دارم کار میکنم هنوز زندگی مون روی روال عادی نیومدهدل شکستهاوه و شما از این بابت خیلی اذیت میشی عزیزدلم و من واقعا شرمندت هستم خجالتو ازت معذرت خواهی میکنم انشالله به زودی همه چی بیاد سرجای خودش و من بتونم از شرمندگیت در بیام و بیشتر بهت برسم عزیز دلم . این روزها سخت میگذره اما میگذره همچنان شما بیشتر خونه عزیز جون هستی تا خونه خودمون صبحها که میبرمت خونه عزیز تحویلت بدم خیلی خانمی و اصلا اذیت نمیکنی برای بیدار شدن هم همینطور و با یک بار یا نهایت دو بار صدا زدن بیدار میشی ماچو سریع لباست رو تنت میکنم و میبرم شما رو خونه عزیز میگذارم و خودم هم میرم سرکارم هم امروز و هم پریروز که بردمت بگذارمت خونه عزیز جون؛ عزیز اومده توی کوچه بغلت کرده بردت توی خونه چون عزیز جون یک خروس دارند که شما بهش میگی قوقولو این آقای قوقولو همیشه باهات سرجنگشیطان داره مخصوصا وقتی لباس قرمز یا صورتی بپوشی حتما باید به سرت بپره و نوکت بزنهشیطان (خروسم بودن خروسای قدیم) به دلیل ترس از آقای قوقولو این دو ورز که رفتیم در که باز شد بهت گفتم مامانی شما برو تو منم برم دنبال کارم اما دیدم شما رفتی پشت سر من و نمیری تو اول فکر کردم متفکرمیخوای بهانه گیری کنی و دنبال من راه بیفتی منتظرخیال باطلکه یکدفعه متوجه شدم نه قضیه قوقولو خان هست چون وسط حیاط وایستاده و داره بد جوری بهت نگاه میکنهشیطان و شما از ترست داری پشت من قایم میشی بغلو حاضر نیستی بری تو عزیز جون هم متوجه قضیه شد و سریع اومد بغلت کرهبغل و بردت تو امروز هم همینطور عزیز اومد توی کوچه بغلت کردو گرفتت زیر چادرش و شما رو برد تو چون امروز اوضاع وخیم تر بود و شما لباس صورتی تنت بود و قوقولوی بد جنس دلش میخواست بیاد و نوکت بزنه خوب این از این روزهامون و در ادامه متنم چند تا از حرفهات رو مینویسم تا یادگار بمونه برای شما نازنین مه جبینم .

 

یک روز که خونه عزیز جون بودی و عزیز خونه نبوده شما بودی با دوتا عمه هات .وبادشدیدی میوزیده و در و پنجره ها صدا میکردندشیطان و بهم میخوردند شما ترسیدیکلافه و به عمه ها گفتی الان گرگه میاد اینجا چون عزیز خونه نیست .

سونیا: حالا گرگ میاد و شما رو میخوره چون عزیز رفته صحرا دنبال آب و غذا شیطان

عمه: فقط ما دوتا رو میخوره یعنی تو نمیترسی گرگه تو رو نمیخورهسوالتعجب

سونیا :نه من حبه انگورم کوچولو هستم میرم یک گوشه قایم میشم وقتی گرگه اومد شما رو که شنگول و منگول هستید خورد و رفت بعد عزیز اومد دید خونه به هم ریخته است و شنگول و منگول نیستند و گریه زاری کرد من از جایی که قایم شدم میام بیرون و بهش میگم که گرگه اومده شما رو خوردهاز خود راضینیشخند

 

عزیز جون قبلا عمل کیسه صفرا داشتند یک روز شما جای عمل ایشون رو میبینی که بخیه خورده

سونیا : شنگول و منگول رو عزیز خورده من تازه فهمیدم

عمه: تو از کجا فهمیدیسوالمتفکر

سونیا: مگه نمیبینی شکم عزیز روکه دوخته شده .عزیز شنگول و منگول رو خورده بود بعد شکمش رو پاره کردند و شنگول و منگول رو بیرون آوردند اینم جاششیطاننیشخند

عمه:تعجباسترسقهقهه

یک روز رفتم توی حیاط جارو بیارم توی ساختمون تا پله ها رو جارو کنم یک ملخ نشسته بود روی دسته جارو که اومد نشست روی دستم ومن یک جیغ بنفش کشیدمشیطاناسترسگریه

بابایی: چی شده چرا داد میزنی چه اتفاقی افتاده ؟سوالتعجب

من: اینجا یک ملخ بود اومدم نشت روی دستماسترس

بابایی: همین این جیغ برای یک ملخ بودقهقههنیشخندزبانعینک

سونیا: گریه شدید و جیغ و دادگریهاسترسآخ

بابایی: سونیا خانم شما دیگه چت شده داری گریه میکنیسوالتعجب

سونیا: مامان رو علف خورده بابا مامان رو علف خورده مگه ندیدی جیغ زد (علف=ملخ)استرسگریه

من و بابایی:نیشخندخندهقهقهه

 

 

نشستم توی پله

سونیا:مامان میشه شما یک کم اون طرف تر بشینی منم بیام بشینم پیشتسوال (بسیار مودبانه ولفظ قلم هم حرف میزنن سونیا خانم توی اینطور مواقع)

من : بله بفرمائید سونیا خانم بیا شما هم بشین اینجا بغلفرشته(در کل هرجایی که من نشستم حتما اونجا بهترین جاست پس باید من بلند شم و سونیا خانم بنشینه سرجای من)

سونیا :مامان اینجا بازگشایی مدرسه است و نشستی کنار پله ها یک متر هم دستت داری اون بالا کنار پله ها، پله ها رو متر میکنی و هر لحظه امکان داشت بیفتی پائینناراحت

من: سونیا خانم مامان داری چیکار میکنی میافتی پائین هانسوالتعجبوقت تمام

سونیا: لطفا میشه شما فضولی نکنید بزارید من کارم رو انجام بدم خانم مربی.از خود راضیمژه

من:تعجبکلافهنیشخند

بابایی : من دارم میرم پائین شیشه های در ب وروی رو بگذارم سر جاش سونیا میای بریم با من پائین سواللبخند

سونیا: آره بابا من میایم بریم پائین بشینیم باهم یک کم حرف بزنیم تا ببینیم چی پیش میادنیشخنداز خود راضیعینک

 

توی ماه رمضان به خاطر دور بودن محل کارم تا اداره و گرمای هوا با آژانس میزم کتابخونه و میام چند روز پیش بهم گفتی مامان سر کار برگشتنی برام سیب بخر گفتم باشه برات میخرم (اما در خونه سوار میشم و در اداره پیاده دیگه وقت و جای خرید نمیمونه ) دو روز بعد از اینکه بهم گفتی برام سیب بخر

سونیا : مامان برام سیب خریدیسوال

من نه مامان شرمنده من با ماشین میرم با ماشینم میام پیاده نمیرم که برم برات مغازه خرید کنم خجالتآخدل شکسته

سونیا:مامان ماشین یعنی چی با ماشین میرم با ماشین میام دیگه نمیخواد با ماشین بری سر کار پیاد برو که برای من سیب بخری از خود راضی

من: نمیدونستم چی باید بگم بهت ماچبغلنیشخندتعجبخجالت

 

خوب گل دخترم از حرفهات فقط همین ها رو یادم اومد بقیه اش باشه برای پست بعد تا پست بعد در پناه حق باشی نازگلکم بای بای

1392/5/7


تاریخ : 07 مرداد 1392 - 21:30 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1590 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی