سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 3 روز سن دارد

جشنواره

سلام و صد تا سلام گرم به روی ماه گل دختر قند عسلم فرشتهخوبی خوشی حا و احوالت چطوره فرشته مهربونفرشته من، امید وارم که بهترن و شاد ترین لحظات رو داشته باشی و دنیا به کامت باشه عزیز دلم .خوب برات میخوام از ماجرای روز پنجشنبه بگم و اینکه شما چطوری آویزن بنده شدی و دنبالم راه افتادی و خودت خودت رو دعوت کردی به یک جشنواره که اولین جشنواره خیرین کتابخانه ساز کل کشور بود که در استان زنجان برگزار میشد .جونم برات بگه که من روزهای پنجشنبه شیفت عصر میرم سرکار ولی این پنجشنبه چون به جشنواره میخواستم برم و اون هم صبح برگزار میشد صبح ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدم و نماز خوندم و داشتم لباس میپوشیدم و کارهام رو میکردم که برم که شما بیدار شدی از خود راضیشیطانزباننیشخند(در کل مثل خودم و بابایی هستی و خوابت خیلی سبکه و سریع با کوچکترین سرو صدایی بیدار میشی) خلاصه شما بیدار شدی و من وقت نداشتم که شما رو ببرم بگذارم خونه عزیز جون بعد برم دنبال کار خودم که شما هم پاهاتو کردی توی یک کفش که باید من رو باخودت ببری وقت تمامهرچی بابایی بهت گفت خودم میبرمت خونه عزیز جون گفتی نه میخوام با مامان برماز خود راضی ،گفتم زنگ میزنم عمه بیاد دنبالت فایده نداشت که نداشت و مرغ شما یک پا داشتشیطان فقط باید با مامان برم منم دیدم برنامه طولانی هست و نزدیک چهار پنج ساعت طول میکشهاسترسناراحت بعدش هم که برنامه ناهاره و شما خسته میشی اما آخر سر گفتم جهنم و ضرر بزار ببرمت با خودمنیشخند. خلاصه به بابایی گفتم میبرمش با خودم بابایی اول گفت نه میاد هم خودش اذیتش میشه هم تو رو اذیت میکنه بگذار خودم میبرمش خونه عزیزش فوقش نیم ساعت گریه میکنه تموم میشه اما بعدش راضی شد و گفت ببرش کلی هم بهت سفارش کرد که دختر خوبی باشی ومامان رو اذیت نکنی شما هم قول دادی که دختر خوبی باشیقلب بابایی سریع بهت صبحونه داد خوردی و خودم هم دو تا لقمه خوردم و سریع لباسهات رو عوض کردم و یکدست لباس هم محض احتیاط گذاشتم توی کیفم و راه افتادیم سوار ماشین که شدیم هرچی بهت گفتم بگیر بخواب (چون شب ساعت یک خوابیده بودیم)ابدا پلک رو هم نگذاشتیشیطانچشمک تا رسیدیم و رفتیم اونجا هرکی دیدت کلی ازت خوشش اومد و هرکسی یک چیزی میگفت یکی میگفت چه عروسکیه دخترت خدا نگهدارش باشه اون یکی میگفت اخه شکر پاره برای چی صبح زود بیدار شدی و دنبال مامان اومدی حالا خسته میشی ،یکی میگفت وای چه دختر شیرینی ،اون یکی میگفت وای چقدر نازه این دختر بغلقلبماچخلاصه که اون روز فراوان قربون صدقه ات رفتن و فدات شدن و خواستن باهات حرف بزنن اما شما خجالت میکشیدی و تا یکی بهت حرف میزد پشت من قایم میشدیخجالت واما که چیکار نکردی با من اون روز به محض اینکه وارد سالن همایش شدیم گفتی مامان بریم بیرون از خود راضیرفتیم بیرون و چون سالن همایش مال بیمارستان بود وارد سالن که میشدی یک قسمت بود به نام موزه سلامت که یکسری داروهای گیاهی و شیمیایی قدیمی و جدید در معرض دید بود و یکسری کتابهای طبی چاپ سنگی و قدیم نگهداری میشدی و یک بخش هم مخصوص وسایل پزشکی مربوط به طب سنتی از جمله لوازم حجامت و دندون کشیدن و... ویکسری هم لوازم پزشکی مدرن که در ابتدا از انها استفاده میشده مثل گوشی ومیکروسکوپ و... بود که رفتیم و همه رو بهت نشون دادم و و برات توضیح دادم که چی به چیه و شما هم چون از سالن اومده بودی بیرون و دوست نداشتی برگردی تو قشنگ گوش میکردی و دوست داشتیلبخندعینک همینطور من اینجا بمونم و برات توضیح بدم و اما مشکل چی بود مشکل این بود که معاون مدیر کل و چند تا از همکارن اداره کل اونجا بودند و من نمیدونستم چکار باید بکنمسبز همینطور دستت رو بگیرم و جلوی اونها مانورنیشخندزباناز خود راضی بدم اونجا بچرخم و به باب میل شما کار کنم یا برم بگیرم بشینم توی سالن همایش سر جام و شما رو هم یکجوری راضی کنم که بشینی خلاصه با هر کلکی که بود بردمت تو و نشستیمنیشخند پیش یکی از دوستانم که ایشون هم گفتند صبحونه نخوردند و صبحونه اشون رو همراهشون آوردند و دلشون میخواد برن بیرون و صبحانه بخورن و من بهشون گفتم باشه بیا باهم بریم و باهم رفتیم بیرون محوطه فضای سبز بود کنار بیمارستان و اونجا بین درختها کلی بازی و بدو بدو کردی و توی صبحانه خاله هم شریک شدیمخمیازه و باهاش صبحانه خوردیم و بعد از بیست دقیقه برگشتیم توی سالن دو باره به محض ورود گفتی مامان من ج .ی.ش دارمکلافهگریهآخ خلاصه دوبار اومدیم بیرون و برعکس هم که این بار جناب مدیر کل رو زیارت فرمودیم و معاونشون هم بودند و بقیه همکاران تشریف داشتند خلاصه که رفتیم و شما کارت رو انجام دادی و میخواستیم برگردیم به سالن که گفتی نهعصبانیکلافهآخبازنده من رو ببر توی چمنها و لای درختها میخوام بازی و بپر بپر کنم ای خدا دیگه نمیدونستم این رو کجای دلم بگذارم چند دقیقه ای بردمت دو باره توی محوطه ولی زودی برگشتیم و بهت آقای معاون رو نشون دادم و گفتم ببین مامان اون اقا رئیس منه اگر ببینه من همش میام بیرون و میگردم و توی سالن نیستم دعوام میکنه این ماه هم بهم حقوق نمیده دروغگوجون مامان بیا بریم تو ؛با زدن این حرفها انگار یک کوچولو نرم شدیبازنده و اومدی رفتیم نشستیم توی سالن و دیگه هرچی گفتی آب میخوام بریم بیرون بریم من بپر بپر کنم گفتم باشه الان برنامه تموم میشهدروغگو با هم میریم حالا یک کم دیگه صبر کن و تا پایان برنامه که شد بیست دقیقه به یک فقط یکبار رفتیم آب خوردی و برگشتیم داخل سالن ساعت دوازده چهل دقیقه برنامه تموم شد و البته پذیرایی موند برای بعد از برنامه که رفتیم برای پذیرایی که شما حسابی از اونجا خوشت اومد چون همه چیز روی میزهاچیده شده بود و باید خودمون از خودمون پذیرایی میکردیم و چون من بشقاب دادم دست خودت و همه چی برات توی اون چیدم خیلی خوشت اومد و احساس بزرگی بهت دست داده بود .رفتیم یک گوشه نشستیم و شما آب میوه و یک نصفه شیرینی خوشمزهخوردی و بعد هم برای ناهار رفتیم رستوران و شما از فضای رستوران خیلی خوشت اومد و گفتی مامان اونجا خوب نبود اینجا خوبه اما متاسفانه فقط چند تا قاشق ماست خوردی ناراحتافسوسو به غذات اصلا لب نزدی و سر میز ناهار هم کلی دلبری کردی مسولمون میگفت دخترت بزرگ بشه بازیگر میشه از خود راضی چون اونجا نطقت باز شده بود و یک کم حرف میزدی بعد از نهار هم که راه افتادیم به سمت خونه و شما توی ماشین تا برسیم به خونه خوابیدیخواب ساعت چهار رسیدیم خونه و بهت گفتم حالا بیا بگیریم بخوابیم از صبح تا حالا خسته شدیم که شما گفتی من خوابم نمیاد پاش بریم ددر گفتم کجا گفتی بریم پارک و من تعجبگریهکلافههم حوصله حرف زدن و کل کل کردن باهات رو نداشتم گفتم امروز دیگه دیره بگیر بخواب فردا میبرمت پارک خلاصه که از خستگی خوابیدی تا ساعت هشت. بلند شدی و مشغول کارهای همیشگی شدی. خوب عزیز دلم این هم خاطره جشنواره رفتنت بود تا پست بعدی در پناه معبود یگانه.بای بای

24/6/1392

 

 

تاریخ : 24 شهریور 1392 - 21:27 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1819 | موضوع : وبلاگ | 6 نظر

تو که حرفات خیلی قشنگه

سلام و صد سلام گرم به روی زیباتر از ماهتفرشته نقل و نبات مامان. خوبی حال و احوالت خوبه اوضاع بر وفق مرادت هست انشالله  نازگل خودمقلب. جونم برات بگه که این روزها اتفاق خاصی نیفتاده و فقط مشکلی که هست به خونه عزیزجون دور شدیم و من باید خودم ببرمت اونجااوه و بردنت خیلی طول میکشه و تقریبا هر روز با چند دقیقه تاخیر میرسم سرکاراسترس کلافهمگر اینکه خیلی زود بیدار بشم از خواب و شما هم شب زود خوابیده باشی و صبح زود بیدار بشی که این امر از محالاته چون تا ته سریالهای تلویزیون رو درنیاری محاله ممکنه عصبانیشیطاناز خود راضیزودتر از دوازده و نیم یک بخوابیخواب و من هم تصمیم گرفتم روزهایی که قرار صبح برم سرکار شبش رو شما خونه عزیز بمونی و خونه نیاییاز خود راضیشیطان و الان چند شبی هست که بدین منوال میگذره نیشخندو خیلی سخته چون شما نزدیک 30 ساعت خونه عزیزی و 10 ساعت خونه خودمونگریهکلافهافسوس یعنی دوسوم عمرت رو خونه عزیزی و این خیلی بده نمیخوام اینطوری باشه ولی فعلا چاره ای ندارم توکل به خدا تا ببینیم چی پیش میاد فعلا که اوضاعمون بی سرو سامونه و میترسم توی آینده تاثیرات بدی روت داشته باشهنگراناسترسدل شکسته اما عزیزم منو ببخش اگر شب میگذارم اونجا بمونی و ازت دورم و دلتنگ وجود نازنینت به خاطر اینکه هر روز صبح که از خواب ناز میکشمت و کلی پیاده راهت میبرم تا برسیم به خونه عزیز جون دلم کباب میشه برات گریهکه چرا باید مثل بچه های دیگه تا ده و یازده صبح نخوابی و اون موقع صبح بیداری بشی و کلی هم پیاده روی کنی .این از اوضاع و احوال این روزهامون بود اما در ادامه چند تا از حرفهای قشنگت رو مینویسم تا بدونی چه بلبل زبونی بودی شما:

شب تولد حضرت معصومه بود و نیم ساعتی بود که من روز دختر روبهت  تبریک گفته بودم و گفته بودم فردا روز دختره روزت مبارک باشه

سونیا: مامان فردا میخوایم بریم ددر؟از خود راضیابرو

من:متفکر نه مامان ددر کاری نداریم بریم چون من باید برم سرکارم شما هم بری خونه عزیزخیال باطل

سونیا: نه مامان فردا تو من رو میبری ددر بعد میریم مغازه لباس فروشی بعد تو یک لباس از شون میگیری بعد میکنی تن من بعدش میگی اندازته مبارکت باشه اینم کادوی روز دختر

و من:تعجبقلبخجالتبغل

 

من توی آشپزخونه دارم ظرف میشورم که میایی پیشم ومیپرسی :

سونیا: مامان من کی بزرگ میشم؟سوال

من : باید چند شب دیگه بخوابی و صبح پا بشی حسابی هم غذا بخوری تا بزرگ بشی  .حالا برای چی دوست داری بزرگ بشیمتفکر

سونیا: میخوام مثل تو ظرف بشورمخجالت

من : فقط همین مامان میخوای بزرگ بشی که ظرف بشوری؟افسوس

سونیا: نه فقط که نمیخوام ظرف بشورم .میخوام جارو برقی بکشم.میخوام لباسها رو بشورم. یک پلوی خوشمزه بپزم تا تو و بابا بخورید و حظ بکنید. میخوام برم کتابخونه سرکار. میخوام بافتنی ببافم .میخوام ماشینم رو سوار بشم برم خرید کنم .

من :قلببغلماچلبخندخجالتعینک ای به قربون اون شکل ماهت بشم میخوای برای خودت کدبانویی بشی مامان من ببینم و حظ بکنم .

 

داره برنامه کودک خاله شادونه نشون میده نازدونه داره با لپ تاپ بازی میکنه

سونیا : ببین مامان داره با لپ تاب بازی میکنهشیطانعصبانی

من: چیه مامان مگه شما هم لپ تاب میخوای؟سوال

سونیا: من از اون لپ تابهای بی سیم میخوام از اینا که ناز دونه داره نمیخوام(منظور سرکار علیه تبلت بود)تعجبماچبغلقلب

 

خوب عزیز دلم متاسفانه همه چی از ذهنم پریدگریهکلافهناراحتافسوس و دیگه هیچی یادم نمیاد تا پست بعدی در پناه یزاد پاک .بای بای

 1392/6/20

 

[ چهارشنبه بیستم شهریور 1392 ] [ 20:4 ] [ مامان سونیا ]

تاریخ : 21 شهریور 1392 - 05:35 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 900 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

ای بوی هرچه گل

بانویم معصومه علیهاالسلام
میلادت، نور به چشم‏ها می‏پاشد و سرور به دل‏ها
و رایحه بهشتی‏ ات، مشام دل را با عطر خوش حضور می‏نوازد میلادت مبارک

 

 

 

 

دختر گلم

بوی بهار می شنوم از صدای تو

نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو

ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من

ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو

ای صورت تو آیه و آیینه خدا

حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو

صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر

آورده ام که فرش کنم زیر پای تو

رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام

تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو

چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود

ای پاره ی دلم،  که بریزم به پای تو

امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من

فردا عصای خستگی ام شانه های تو

در خاک هم دلم به هوای تو می تپد

چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

همبازیان خواب تو خیل فرشتگان

آواز آسمانیشان لای لای تو

بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:

یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

این حال و عالمی که تو داری،  برای من

دار و ندار و جان و دل من برای تو

 

 

 

دختران فرشتگانی هستند از آسمان

برای پر کردن قلب ما با عشق بی پایان

 

 

 

 

دختر ، خاطرات شاد و خوشی گذشته

لحظات شاد حال

و امید آینده است

 

 

 

 

 

عزیزم امروز روز توست ، امیدورام از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری
و به تمام خواسته های زندگیت برسی
عرض تبریک به بهترین دختر دنیا
روز دختر مبارک

 

 

پی نوشت

شعر ای بوی هرچه گل از مرحوم دکتر قیصر امین پور در وصف دخترش

16/6/1392 روز دختر

 


تاریخ : 16 شهریور 1392 - 18:25 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 927 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

یک دوشنبه تعطیل

 

سلام و صد تا سلام به روی ماه گل دختر قند عسلمفرشته خوبی خوشی سرحالی انشالله جان مادر . این بار سعی کردم زودتر بیام و برات بنویسمابرواز خود راضی تا  مطالب روی هم تلنبار نشه و از طرفی  و همه رو از یاد نبرم خوب جونم برای نازگلکم بگه که یکشنبه ساعت هشت و نیم که از سرکار اومدم خونه دیدم شما تازه از خونه عزیز جون اومدی خونه از یک طرف با دیدنت جون گرفتم و خوشحال شدم که دیگه شب رو خونه عزیز نموندی و پیش خودم هستی ولی از طرفی وقتی یادم افتاد که صبح باید ساعت هفت نشده از خواب بیدارت کنم و ببرمت بگذارمت خونه عزیز جون دلم پر از غصه شد ناراحتدل شکستهو با ناراحتی بهت گفتم مامان برای چی اومدی خونه که من صبح زود بیدارت کنم و ببرمت خونه عزیز جون خوب شب رو همونجا میموندی و فردا عصر میومدی  همینجور که اعصابم بهم ریخته بود و ناراحت بودم از اینکه باید دوباره صبح زود بیدارت کنم و نزدیک به نیم ساعت هم راه ببرمت تا برسیم خونه عزیز بود که دیدم اخبار 20:30 داره تمام میشه و میگه تا پس فردا شب به خدا میسپارمتون چون فردا شب در خدمتتون نیستیم یکدفعه مثل برق گرفته ها به بابایی گفتم اخبار چی گفت گفت میگه خدا نگه دار تاپس فردا شب تازه فهمیدم که روز دوشنبه تعطیله اتفاقا کتابخونه هم که بودم دو سه تا از بچه ها اومدن ازم پرسیدن فردا کتابخونه باز هست و منم با اطمینان بدونه اینکه نگاه به تقویم بکنم گفتم نهدروغگوشیطان ما فقط تعطیلات رسمی رو تعطیلیم فردا کتابخونه بازه خلاصه برای اطمینان بیشتر بعد از خبر 20:30 یک نگاه هم به تقویم کردم و خیالم راحت شد که فردا تعطیلههورانیشخند بعد از نگاه به تقویم و راحت شدن خیالم بابت تعطیلی فردا بود که تلفن زنگ زد و عزیز جون بود که گفتند یکی از اقوام همسرشون که پیرمرد هستند خیلی بیماره(خداوند شفای عاجل بدهند هم به ایشون و هم همه بیماران دنیا)و برای ایشون نذر کردند و فردا سفره دارند دعوت کردن برای فردا یازده صبح و منم با اجازه بابایی موافقت کردم و قرار شد فردا با هم بریم خونه عزیز جون و از اونجا بریم خونه همون فامیل که دعوت داشتیم . خلاصه با خیال راحت شام خوردیم و کلی هم باهم بازی کردیم و فیلم دیدیم و ساعت یک و نیم بود که خوابیدیمخواب و صبح ساعت نه بود که بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانهخوشمزه و انجام کارهای خونه شما رو آماده کردم و بعدشم خودم آماده شدم و رفتیم خونه عزیز جون و از اونجا با عزیز رفتیم به منزل فامیلمون  اول دعای توسل خوندن و بعد هم خانم اومدن و روضه خوندند و شما  هم نشستی و زل زدی توی چشمای من و دریغ از یک قطره اشکخیال باطلافسوس که شما بگذاری از چشم من بیاد چشم از چشم من بر نداشتی و هی حرف زدی کلافهگریهو گفتی مامان خانم داره روضه میخونه ؟ گفتم بله.مامان عزیز داره گریه میکنه؟گفتم بله.مامان خانم روضه میخونه که همه گریه کنن؟بله.کلافه

پس مامان پاشو بریممنتظر .گفتم باشه مامان صبر کن روضه تموم بشه باهم میریم صبرکن ببین عزیز داره الان گریه میکنه نمیشه صبر کن روضه تموم بشه  .و شما نه مامان پاشو بریم خونمونمنتظر.مامان تو گریه نکنی . خلاصه تا این روضه تموم بشه با من حرف زدی و نگذاشتی من گریه کنم کلافهاوهآخگریهعصبانیحقی که چادرم رو توی صورتم بکشم هم نداشتم چون اونوقت شما بودی که گریه میکردیگریه و ... خلاصه بنده  هیچی از روضه نفهمیدمناراحتافسوس تا اینکه روضه تموم شد و سفره انداختن و آش آوردن شما هم که عاشق آش بهت گفتم مامان اینجا خونه خودمون نیست بگذار خودم بهت بدمنگران شما هم گفتی نه خودم بلدم از خود راضیابرومیخوام خودم بخورم اما اولین قاشقی رو که برداشتی همه رو ریختی روی پات و منم گفتم حالا دیدی بلد نیستی قاشق رو بده به من خودم بهت بدماوه شما هم از ترست که گند کاری کرده بودی چیزی بهت نگم بدونه اینکه جیک بزنی خیلی مظلومانه قاشق رو دادی به من و خودم بهت آش رو دام خوردی کلی هم تعریف و به به و چه چه خوشمزهکردی خلاصه هنوز این آش از گلوت پائین نرفته بود که گفتی پاشو بریم حدود ده دقیقه هم من آشم خوشمزهرو خوردم و با عزیز جون راه افتادیم به سمت خونه و توی راه همش تعریف کردی که مامان خیلی خوب بود اینجا که رفتیم مامان من ددر رو خیلی دوست داشتم و خیلی آششون خوشمزهخوشمزهبود همیشه من رو ببر ددر خیال باطلتا برسیم خونه همینطور حرف زدی و تعریف کردیبغلماچقلب بعد از اینکه اومدیم خونه گفتی مامان پاشو بریم ددراز خود راضینیشخند گفتم تعجبکلافهبریم کجا گفتی بریم پارکاز خود راضی بهت گفتم باشه بگیر بخواب بگذار منم بخوابم تا عصری ببرمت پارک خلاصه بعد از دادن ناهار بابایی با هم خوابیدیم تا پنج و نیم که بیدار شدیم به محض بیدار شدن گفتی مامان پاشو بریم پارکاز خود راضیلبخند منم که دیدم بهت قول دادم گفتم باشهسبز میریم ولی زود باید برگردیم شما هم قبول کردی و رفتیم پارک ولی پارک  یک کم شلوغ بود و شما گفتی مامان بریم اون یکی پارکشیطان رو من میخوام ببینم نمیخوام اینجا بازی کنم (و منکلافهاوهمتفکرآخ )خلاصه کلی برات حرف زدم که دیگه دیره و وقت نیست و تا بریم اون یکی پارک شب میشهدروغگو  دیگه وقت بازی نیست باید برگردیم خونه راضیت کردم که بری همین جا بازی کنی اول رفتی سراغ سر سره و دوسه باری که رفتی دیدی شلوغه و همش باید توی صف باشی گفتی مامان بریم تا ب سوار بشم رفتیم سراغ تاب و یک ربع بیست دقیقه ای تاب بازی کردی و بعد رفتی سراغ الاکلنگ و دوباره سر سره حدود یک ساعت ،یک و نیم ساعتی بازی کردی که بهت گفتم بیا بریم خونهوقت تمام از من اصرار و از شما انکار تا به هوای بستنی گولت زدم و گفتم بیا بریم یک کم بالاتر از پارک مغازه برات بستنی بگیرمدروغگو  شما هم به هوای بستنی اومدی و رفتیم بستنی برات گرفتم خوردی و کلی هم از بستنی تعریف کردی (قربونت برم که مثل مجریهای کار کشته صدا و سیما چنان موقع حرف زدن این دستهای کوچولولت رو تکون میدی و با آب و تاب یک چیزی رو تعریف میکنی که دلم میخواد همون موقع درسته قورتت بدم )بغلقلبماچ و گفتی برگردیم پارک که گفتم دیگه نمیشه برگردیم خیال باطلمیخوایم بریم خونه برم شام بپزم دیر میشه یک کم نق و نوق کردی و غر زدی و لی یک کم باهات حرف زدم و شما راضی شدی ( البته قول دادم که بزودی دو باره ببرمت پارک و شما قبول کردی بیای خونه) بلاخره ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه بود که رسیدیم خونه و من رفتم توی آشپز خونه سراغ شام و شما هم رفتی دنبال بازی و بریز بپاش خودت طبق معمول همیشه خوب عزیزم این ماجرای یک روز نعطیل که تمام روز رو باه بودیم و به شما حسابی خوش گذشت . امیدوارم که لحظه لحطه زندگیت سر شار از عشق و امید به زندگی باشه و لذت  کافی و وافی ببری از زندگیت عزیز دلم تا پست بعدی در پناه معبود یکتا بای بای

1392/6/13

 


تاریخ : 14 شهریور 1392 - 06:40 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1282 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

مامانم دوست منه

سلام و صد سلام گرم به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلمفرشته، خوبی خوشی حال و احوالت خوبه نازنین مه جبینمقلب. بازم عذر تقصیر بابت تاخیر .چون این روزها خیلی سرم شلوغه و کارم  زیاده  هم توی خونه هم سر کار اصلا وقت ندارم بیام و برات بنویسم عزیزم الان هم یک جوری کارهام رو رها کردم به امان خدا و اومدم وبت تا برات بنویسم و شما هم طبق معمول مشغول ویرانگری و بریزو بپاش خودت هستی اساسی. و حسابی داری شلوغ میکنی و هر ثانیه یکبار هم صدا میکنی مامانی و من باید بگم جانم خدا نکنه بگم بله یا بگم مامان اونوقته که صدات در  میاد و میگی بگو جانم نگو بله یا نگو مامان سرکار خانماز خود راضی توقعتون این هست که هر بار کلمه جانم رو از زبون من بشنوی نه کلمه دیگه ای رو فسقلی شیرین زبون من ماچبغلخوب بریم سر اصل مطلب که بلاخره بعد از  دو ماه و نیم طلسم شکسته شد هوراو جمعه هفته قبل تصمیم گرفتم ببرمت پارک ولی به خاطراینکه سورپرایز بشی از طرفی هم دم به دقیقه نگی پس مامان کی میرم تا موقع رفتن هیچی بهت نگفتم ساعت سه بعد از ظهر بود که اومدی پیشم و گفتی خوابت میاد و توی بغلم خوابیدی یک ربعی بود توی بغلم خوابخواب بودی که خواستم بگذارمت زمین چون پام خواب رفته بود .تا گذاشتمت زمین بیدار شدی و شروع کردی به نق زدن دوباره بغلت کردم که بخوابی اما نیم ساعتی گذشت و شما خوابت نبرد منم بهت گفتم میای بریم پارک شما هم خوشحال و ذوق زده از خود راضیهورا گل از گلت شکفت و گفتی بله که میام پا شو بریم پارک  همین ساعتها(پنج و نیم بعد از ظهر)با هم رفتیم پارک و به محض ورود یک پسر کوچولوی حدودا پنج شش ساله  به اسم میلاد بدو بدو اومد طرفمون و دست شما رو گرفت و شروع  کرد به سلام و احوال پرسی و پیشنهاد داد بهت که با هم برید و سر سره بازی کنید شما هم سرت رو انداختی زیر و با یک حجب و حیاییخجالت که مخصوص خودت هست یک کم این پا و اون پا کردی و بعدشم به من یک نگاه کردی تا ببینی چی بهت متفکرمنتظرمیگم اجازه میدم بری بازی یا نه که دیدی من موافقم و شما هم بعد از گرفتن تائیدیه من راه افتادی به طرف  سرسره و شروع کردی به بازی و با آقا میلاد حسابی بازی کردی  در حین بازی بود که میلاد بهت گفت با من دوست میشی شما هم بهش گفتی مامانم دوست منه من و مامانم با هم دوستیم و بازیت رو ادامه دادی و نکته جالب پارک هفته گدشته این بود که دقیقا تا هفته قبل از سرسره که پائین میومدی باید حتما من یا بابایی پائین سرسر بودیم و میگرفتیمت ولی از هفته گدشته دیگه نیازی نیست ما بگیریمت و خودت تنهایی بازی میکنی سوارتاب هم که میشدی زیاد هولت نمیدادیم تا بری بالا چون میترسیدی ولی از هفته قبل هرچی هم که هولت بدم و تاب بالا بره نمیترسی و انگار تازه متوجه شدی که هرچی تاب بالا تر بره لذت بیشتری داره خلاصه اینکه حسابی بازی کردی و تخلیه انرژی داشتی حسابی. انقدر بازی کردی  که سیر بازی شدی یک پسر کوچولوی یک و نیم ساله هم اونجا بود که شما خیلی ازش خوشت اومده بود و همش میخواستی باهاش بازی کنی و یکسره میرفتی و دستش رو میگرفتی و میگفتی نی نی بیا بریم بازی کنیم وقتی هم که از پارک اومدیم بیرون با یک بغض و اخم برگشتی بهم گفتی آخه چقدر بهت بگم یه نی نی برای من بیار اگر برام نی نی آورده بودی مثل این نی نی پسره که دیدیم حالا من توی پارک باهاش بازی میکردم.(چند وقتی هست که دائم میگی مامان برای من یه نی نی بیار تا من بهش بگم جانم ،قربونت برم،بعدشم بزارمش روی پام و لالایی براش بخونم لالا کنه ،خودم بهش به میدم،خودم   بی بیش رو عوض میکنم برات فقط شما برای من یه نی نی کوچولو بیارید)ساعت هفت و نیم بود که راه افتادیم و اومدیم خونه هنوز چند قدمی از پارک دور نشده بودیم که گفتی مامان خوابم میاد و من هم از یک مسیری برای برگشتن راه رو انتخاب کرده بودم که تاکسی خورد نبود و باید تا خونه پیاده میومدیم خلاصه تا بیایم برسیم به خونه هزار بار گفتی مامان من خوابم میاد مامان من دارم میافتم بلاخره با هر مصیبتی که بود رسیدیم خونه و هنوز ده دقیقه نشده بود که شما خوابت برد تا ساعت ده خوابیدی و ساعت ده من سفره انداخته بودم که شام بخوریم که بیدار شدی و حسابی شام خوردی و بعدشم رفتی توی جات و خوابیدی تا صبح که صدات کردم و بیدار شدی و من بردم گداشتمت خونه عزیز جون خودم هم رفتم سر کار.خوب عزیزم من باید برم و به کارهام برسم تا پست بعدی در پناه حق .بای بای

8/6/1392



تاریخ : 08 شهریور 1392 - 21:20 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 825 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی