سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 15 روز سن دارد

واپسین روزهای سال 1391

سلام و صدتا سلام به روی زیباتر از ماه دختر بهاری من خوبی خوشی تنت سلامته .امیدوارم هرجا و هرسنی و با هرکسی که هستی خوش و خرم و قبراق و سلامت باشی و همه چی بر وفق مرادت باشه دختر نازنینم  . خوب جونم برات بگه از آخرین روزهای اسفند یک هزارو سیصدو نود و یک .دخترک مامان چیزی نمونده که سه سالگیت رو تموم کنی و پا به دنیای چهار سالگی بگذاری و چه زیبا و شیرینند این سی و پنج ماهی رو که باهم گذروندیم وچیزی دیگه نمونده تا ماه سی و ششمش هم تموم بشه و گل دخترم وارد مقطعی جدید از زندگی بشه .خداوندا بی نهایت ازت سپاسگزارم که لایقم دونستی و این هدیه بی نظیر رو بهم عطا کردی پس خودت کمکم کن دخترم رو طوری تربیت کنم که رضایتت رو حاصل کنه ومقبول درگاهت باشه و بنده ای مطیع و مهربان ودلسوز رو به این جامعه تحویل بدم که باری از دوش مردم بردارد نه اینکه خود سر باری باشد.  و اما سونیا خانم این روزها چیکارها میکنی اولین کارت اینکه روزی ده بار حداقل برس یا شونه رو برمیداری و میای گل سر من رو از روی سرم برمیداری و موهای من رو شونه میکنی ( شخم میزنی و اون موهارو از بیخ و ریشه میکنی) هرچی هم بهت میگم مامانی نمیخواد خودم بلدم میتونم موهام رو شونه کنم اما هرچی اصرار میکنم فایده نداره شما شونه میکنی و من غرولند میکنم گاهی هم چنان موهام رو از ریشه در میاری که اشکم درمیاد و یک جیغ میکشم تا دست از سرم برداری اما ماشاالله هزار ماشالله شما استقامتت بسیار بیشتر ازاین حرفهاست و کار خودت رو انجام میدی. دیشب داری موهام رو شونه میکنی که دیدم داری موهام رو بعد از شونه کردن به تیکه های باریک تقسیم میکنی و میگیری از بیخ و بن میکشی میگم سونیا خانم چیکار میکنی مامان خوب شد دیگه بسه. گفتی نه میخوام پاپیون درست کنم گفتم مامان نمیخواد همینطوری خوبه گل سر میزنم پاپیون نمیخواد .گفتی نه اگر موهات رو پاپیون درست نکنم  بابا ناراحت میشه (این حرف رو از کجا درآوردی من نمیدونم والا) و اما دائم میشینی یک کتاب شعر یا داستان میگیری دستت و هرچی رو ازشون حفظی میخونی  شعرها رو که بیشتر حفظ میکنی و میخونی و قصه ها رو هم وقتی کتاب میگیری دستت دقیقا مثل کتاب میخونی  و از الفاظ ادبی خود کتاب استفاده میکنی ولی وقتی که کتاب رو دستت نمیگیری اکثرا خودت رو جای قهرمان های داستانها میگذاری و تعریف میکنی مثلا میشی گرگه توی بز بز قندی و میری شنگول و منگول رو میخوری یا گاهی منم میشم بخشی از داستان  میگی مامان تو گرگی شنگول و منگول رو خوردی من بز بز قندیم میام با شاخهام شکمت رو پاره میکنم و شنگول و منگول رو بیرون میارم . عاشق تیتراژ برنامه خانواده هستی و خیلی از اوقات با خودت میشینی و میخونیش لحظه دیدارت عاشقی معنا شد تپش قلبم گفت خودشه پیدا شد و... البته  بابا برات آهنگش  رو دانلود کرده و گاهی اوقات میگذاره وشما با ذوق و شوق میدوی میای پای لپتاپ و آهنگ رو از اول تا به آخرش گوش میکنی و گاهی هم چندین بار گوش میکنی بابایی ازت میپرسه این اهنگ چیه؟ شما هم میگی دست پخت مامان . و اما کار جالب دیگه اینکه شبها موقع خواب تازه شما صحبتت گل میاندازه و میخوای حرف بزنی من میخوابم به شما هم میگم بیا بخواب اما شما نمیخوابی و به منم هم میگی مامان پاشو بشین میخوام برات ماجرا تعریف کنم نخواب پاشو بشین باهم حرف بزنیم .منم که خسته و خواب آلود میگم من میخوابم شما تعریف کن من گوش میکنم . گاهی من پیروز میدون میشم. من میخوابم و شما میشینی حرف میزنی گاهی اوقات هم که میگی میخوام برات کتاب بخونم و کتاب رو میگیری دستت و شروع میکنی به خوندن اما چند دقیقه ای که گذشت کتابت رو میگذاری زمین و میخوابی البته همیشه باید سرت روی دست من بگذاری و من برات قصه تعریف کنم تا شما بخوابی گاهی شبها انقدر خسته ای که بعد از سه چهار دقیقه میخوابی گاهی اوقات هم دوسه تا قصه برات تعریف میکنم تا بخواب بری. دیشب موقع خواب بهت میگم مامانی بخواب صبح باید زود بلند بشی و بری خونه عزیز چون من میخوام برم سرکار فردا شب در خدمتت حاضرم تا هروقت شب خواستی میشینم و باهم حرف میزنیم و قصه میخونیم و ماجرا تعریف میکنیم چون صبحش جمعه است و تا هروقت دلمون خواست میخوابیم بعدشم که بیدار شدیم شما میری خونه عزیز جون  منم میخوام خونه تکونی کنم این رو که گفتم یک دفعه چشمات یک برقی زد و گفتی نه من خونه عزیز نمیرم من میخوام بمونم خونه ،خونه تکونی کنم فدای دختر با محبت خودم بشم و یک نمونه دیگه از محبتت که دیشب من روفوق العاده  شاد و خرسند کرد به وجود چنین فرشته ای. موضوع از این قرار بود که من دیروز صبح یک روسری برای خودم خریده بود م و شما خونه عزیز جون بودی و ندیده بودی عصری که از خونه عزیز اومدی من روسری خودم رو با خریدهای تازه شما که سه روز پیش انجام شد گذاشته بودم روی مبل که ببرم بزارم توی کمد هامون که شما اومدی و روسری من رو دیدی و برداشتی و گفتی مامان این چیه گفتم روسری . پرسیدی مال کیه؟ گفتم مال من یکدفعه جیغ که منم روسری نویی رو که تازه برام خریدی میخوام .میخوام سرم کنم منم رفتم از کمدآوردم بهت دادم .گفتی مامان سرم کن منم روسری خودم رو سر کردم مال شمارو هم کردم سرت و رفتیم جلوی آینه بعدشم اومدیم پیش بابایی و گفتیم کدوم یکی مون خوشگل تر هستیم بابایی گفت سونیا؛ پرسیدم روسری کدوم یکمون خوشگل تر هست بابایی بازم گفت سونیا و شما گفتی مامان تو هم خودت خوشگلی هم روسریت خوشگله الهی فدای اون دل مهربونت برم که دوست نداری کسی رو برنجونی عزیزم..خوب عزیزم شاید این اخرین پستی باشه که برای سال 1391 دارم برات میگذارم . امیدوارم در سال جدید به هر آنچه که لایقش هستی برسی و سالی پر از خیرو برکت شادی و خرمی و پویایی  داشته باشی .خداوند مهربان سونیای عزیم رو به خودت می سپارم تا در سال جدید بهترینها را برایش رقم بزنی . ودر پایان سونیای عزیزم دختر گلم پیشاپش سال نو مبارک .

24/12/1391

 


تاریخ : 24 اسفند 1391 - 22:06 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 956 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی