سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن دارد

یک دوشنبه تعطیل

 

سلام و صد تا سلام به روی ماه گل دختر قند عسلمفرشته خوبی خوشی سرحالی انشالله جان مادر . این بار سعی کردم زودتر بیام و برات بنویسمابرواز خود راضی تا  مطالب روی هم تلنبار نشه و از طرفی  و همه رو از یاد نبرم خوب جونم برای نازگلکم بگه که یکشنبه ساعت هشت و نیم که از سرکار اومدم خونه دیدم شما تازه از خونه عزیز جون اومدی خونه از یک طرف با دیدنت جون گرفتم و خوشحال شدم که دیگه شب رو خونه عزیز نموندی و پیش خودم هستی ولی از طرفی وقتی یادم افتاد که صبح باید ساعت هفت نشده از خواب بیدارت کنم و ببرمت بگذارمت خونه عزیز جون دلم پر از غصه شد ناراحتدل شکستهو با ناراحتی بهت گفتم مامان برای چی اومدی خونه که من صبح زود بیدارت کنم و ببرمت خونه عزیز جون خوب شب رو همونجا میموندی و فردا عصر میومدی  همینجور که اعصابم بهم ریخته بود و ناراحت بودم از اینکه باید دوباره صبح زود بیدارت کنم و نزدیک به نیم ساعت هم راه ببرمت تا برسیم خونه عزیز بود که دیدم اخبار 20:30 داره تمام میشه و میگه تا پس فردا شب به خدا میسپارمتون چون فردا شب در خدمتتون نیستیم یکدفعه مثل برق گرفته ها به بابایی گفتم اخبار چی گفت گفت میگه خدا نگه دار تاپس فردا شب تازه فهمیدم که روز دوشنبه تعطیله اتفاقا کتابخونه هم که بودم دو سه تا از بچه ها اومدن ازم پرسیدن فردا کتابخونه باز هست و منم با اطمینان بدونه اینکه نگاه به تقویم بکنم گفتم نهدروغگوشیطان ما فقط تعطیلات رسمی رو تعطیلیم فردا کتابخونه بازه خلاصه برای اطمینان بیشتر بعد از خبر 20:30 یک نگاه هم به تقویم کردم و خیالم راحت شد که فردا تعطیلههورانیشخند بعد از نگاه به تقویم و راحت شدن خیالم بابت تعطیلی فردا بود که تلفن زنگ زد و عزیز جون بود که گفتند یکی از اقوام همسرشون که پیرمرد هستند خیلی بیماره(خداوند شفای عاجل بدهند هم به ایشون و هم همه بیماران دنیا)و برای ایشون نذر کردند و فردا سفره دارند دعوت کردن برای فردا یازده صبح و منم با اجازه بابایی موافقت کردم و قرار شد فردا با هم بریم خونه عزیز جون و از اونجا بریم خونه همون فامیل که دعوت داشتیم . خلاصه با خیال راحت شام خوردیم و کلی هم باهم بازی کردیم و فیلم دیدیم و ساعت یک و نیم بود که خوابیدیمخواب و صبح ساعت نه بود که بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانهخوشمزه و انجام کارهای خونه شما رو آماده کردم و بعدشم خودم آماده شدم و رفتیم خونه عزیز جون و از اونجا با عزیز رفتیم به منزل فامیلمون  اول دعای توسل خوندن و بعد هم خانم اومدن و روضه خوندند و شما  هم نشستی و زل زدی توی چشمای من و دریغ از یک قطره اشکخیال باطلافسوس که شما بگذاری از چشم من بیاد چشم از چشم من بر نداشتی و هی حرف زدی کلافهگریهو گفتی مامان خانم داره روضه میخونه ؟ گفتم بله.مامان عزیز داره گریه میکنه؟گفتم بله.مامان خانم روضه میخونه که همه گریه کنن؟بله.کلافه

پس مامان پاشو بریممنتظر .گفتم باشه مامان صبر کن روضه تموم بشه باهم میریم صبرکن ببین عزیز داره الان گریه میکنه نمیشه صبر کن روضه تموم بشه  .و شما نه مامان پاشو بریم خونمونمنتظر.مامان تو گریه نکنی . خلاصه تا این روضه تموم بشه با من حرف زدی و نگذاشتی من گریه کنم کلافهاوهآخگریهعصبانیحقی که چادرم رو توی صورتم بکشم هم نداشتم چون اونوقت شما بودی که گریه میکردیگریه و ... خلاصه بنده  هیچی از روضه نفهمیدمناراحتافسوس تا اینکه روضه تموم شد و سفره انداختن و آش آوردن شما هم که عاشق آش بهت گفتم مامان اینجا خونه خودمون نیست بگذار خودم بهت بدمنگران شما هم گفتی نه خودم بلدم از خود راضیابرومیخوام خودم بخورم اما اولین قاشقی رو که برداشتی همه رو ریختی روی پات و منم گفتم حالا دیدی بلد نیستی قاشق رو بده به من خودم بهت بدماوه شما هم از ترست که گند کاری کرده بودی چیزی بهت نگم بدونه اینکه جیک بزنی خیلی مظلومانه قاشق رو دادی به من و خودم بهت آش رو دام خوردی کلی هم تعریف و به به و چه چه خوشمزهکردی خلاصه هنوز این آش از گلوت پائین نرفته بود که گفتی پاشو بریم حدود ده دقیقه هم من آشم خوشمزهرو خوردم و با عزیز جون راه افتادیم به سمت خونه و توی راه همش تعریف کردی که مامان خیلی خوب بود اینجا که رفتیم مامان من ددر رو خیلی دوست داشتم و خیلی آششون خوشمزهخوشمزهبود همیشه من رو ببر ددر خیال باطلتا برسیم خونه همینطور حرف زدی و تعریف کردیبغلماچقلب بعد از اینکه اومدیم خونه گفتی مامان پاشو بریم ددراز خود راضینیشخند گفتم تعجبکلافهبریم کجا گفتی بریم پارکاز خود راضی بهت گفتم باشه بگیر بخواب بگذار منم بخوابم تا عصری ببرمت پارک خلاصه بعد از دادن ناهار بابایی با هم خوابیدیم تا پنج و نیم که بیدار شدیم به محض بیدار شدن گفتی مامان پاشو بریم پارکاز خود راضیلبخند منم که دیدم بهت قول دادم گفتم باشهسبز میریم ولی زود باید برگردیم شما هم قبول کردی و رفتیم پارک ولی پارک  یک کم شلوغ بود و شما گفتی مامان بریم اون یکی پارکشیطان رو من میخوام ببینم نمیخوام اینجا بازی کنم (و منکلافهاوهمتفکرآخ )خلاصه کلی برات حرف زدم که دیگه دیره و وقت نیست و تا بریم اون یکی پارک شب میشهدروغگو  دیگه وقت بازی نیست باید برگردیم خونه راضیت کردم که بری همین جا بازی کنی اول رفتی سراغ سر سره و دوسه باری که رفتی دیدی شلوغه و همش باید توی صف باشی گفتی مامان بریم تا ب سوار بشم رفتیم سراغ تاب و یک ربع بیست دقیقه ای تاب بازی کردی و بعد رفتی سراغ الاکلنگ و دوباره سر سره حدود یک ساعت ،یک و نیم ساعتی بازی کردی که بهت گفتم بیا بریم خونهوقت تمام از من اصرار و از شما انکار تا به هوای بستنی گولت زدم و گفتم بیا بریم یک کم بالاتر از پارک مغازه برات بستنی بگیرمدروغگو  شما هم به هوای بستنی اومدی و رفتیم بستنی برات گرفتم خوردی و کلی هم از بستنی تعریف کردی (قربونت برم که مثل مجریهای کار کشته صدا و سیما چنان موقع حرف زدن این دستهای کوچولولت رو تکون میدی و با آب و تاب یک چیزی رو تعریف میکنی که دلم میخواد همون موقع درسته قورتت بدم )بغلقلبماچ و گفتی برگردیم پارک که گفتم دیگه نمیشه برگردیم خیال باطلمیخوایم بریم خونه برم شام بپزم دیر میشه یک کم نق و نوق کردی و غر زدی و لی یک کم باهات حرف زدم و شما راضی شدی ( البته قول دادم که بزودی دو باره ببرمت پارک و شما قبول کردی بیای خونه) بلاخره ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه بود که رسیدیم خونه و من رفتم توی آشپز خونه سراغ شام و شما هم رفتی دنبال بازی و بریز بپاش خودت طبق معمول همیشه خوب عزیزم این ماجرای یک روز نعطیل که تمام روز رو باه بودیم و به شما حسابی خوش گذشت . امیدوارم که لحظه لحطه زندگیت سر شار از عشق و امید به زندگی باشه و لذت  کافی و وافی ببری از زندگیت عزیز دلم تا پست بعدی در پناه معبود یکتا بای بای

1392/6/13

 


تاریخ : 14 شهریور 1392 - 06:40 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1298 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی