سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 4 روز سن دارد

مامانم دوست منه

سلام و صد سلام گرم به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلمفرشته، خوبی خوشی حال و احوالت خوبه نازنین مه جبینمقلب. بازم عذر تقصیر بابت تاخیر .چون این روزها خیلی سرم شلوغه و کارم  زیاده  هم توی خونه هم سر کار اصلا وقت ندارم بیام و برات بنویسم عزیزم الان هم یک جوری کارهام رو رها کردم به امان خدا و اومدم وبت تا برات بنویسم و شما هم طبق معمول مشغول ویرانگری و بریزو بپاش خودت هستی اساسی. و حسابی داری شلوغ میکنی و هر ثانیه یکبار هم صدا میکنی مامانی و من باید بگم جانم خدا نکنه بگم بله یا بگم مامان اونوقته که صدات در  میاد و میگی بگو جانم نگو بله یا نگو مامان سرکار خانماز خود راضی توقعتون این هست که هر بار کلمه جانم رو از زبون من بشنوی نه کلمه دیگه ای رو فسقلی شیرین زبون من ماچبغلخوب بریم سر اصل مطلب که بلاخره بعد از  دو ماه و نیم طلسم شکسته شد هوراو جمعه هفته قبل تصمیم گرفتم ببرمت پارک ولی به خاطراینکه سورپرایز بشی از طرفی هم دم به دقیقه نگی پس مامان کی میرم تا موقع رفتن هیچی بهت نگفتم ساعت سه بعد از ظهر بود که اومدی پیشم و گفتی خوابت میاد و توی بغلم خوابیدی یک ربعی بود توی بغلم خوابخواب بودی که خواستم بگذارمت زمین چون پام خواب رفته بود .تا گذاشتمت زمین بیدار شدی و شروع کردی به نق زدن دوباره بغلت کردم که بخوابی اما نیم ساعتی گذشت و شما خوابت نبرد منم بهت گفتم میای بریم پارک شما هم خوشحال و ذوق زده از خود راضیهورا گل از گلت شکفت و گفتی بله که میام پا شو بریم پارک  همین ساعتها(پنج و نیم بعد از ظهر)با هم رفتیم پارک و به محض ورود یک پسر کوچولوی حدودا پنج شش ساله  به اسم میلاد بدو بدو اومد طرفمون و دست شما رو گرفت و شروع  کرد به سلام و احوال پرسی و پیشنهاد داد بهت که با هم برید و سر سره بازی کنید شما هم سرت رو انداختی زیر و با یک حجب و حیاییخجالت که مخصوص خودت هست یک کم این پا و اون پا کردی و بعدشم به من یک نگاه کردی تا ببینی چی بهت متفکرمنتظرمیگم اجازه میدم بری بازی یا نه که دیدی من موافقم و شما هم بعد از گرفتن تائیدیه من راه افتادی به طرف  سرسره و شروع کردی به بازی و با آقا میلاد حسابی بازی کردی  در حین بازی بود که میلاد بهت گفت با من دوست میشی شما هم بهش گفتی مامانم دوست منه من و مامانم با هم دوستیم و بازیت رو ادامه دادی و نکته جالب پارک هفته گدشته این بود که دقیقا تا هفته قبل از سرسره که پائین میومدی باید حتما من یا بابایی پائین سرسر بودیم و میگرفتیمت ولی از هفته گدشته دیگه نیازی نیست ما بگیریمت و خودت تنهایی بازی میکنی سوارتاب هم که میشدی زیاد هولت نمیدادیم تا بری بالا چون میترسیدی ولی از هفته قبل هرچی هم که هولت بدم و تاب بالا بره نمیترسی و انگار تازه متوجه شدی که هرچی تاب بالا تر بره لذت بیشتری داره خلاصه اینکه حسابی بازی کردی و تخلیه انرژی داشتی حسابی. انقدر بازی کردی  که سیر بازی شدی یک پسر کوچولوی یک و نیم ساله هم اونجا بود که شما خیلی ازش خوشت اومده بود و همش میخواستی باهاش بازی کنی و یکسره میرفتی و دستش رو میگرفتی و میگفتی نی نی بیا بریم بازی کنیم وقتی هم که از پارک اومدیم بیرون با یک بغض و اخم برگشتی بهم گفتی آخه چقدر بهت بگم یه نی نی برای من بیار اگر برام نی نی آورده بودی مثل این نی نی پسره که دیدیم حالا من توی پارک باهاش بازی میکردم.(چند وقتی هست که دائم میگی مامان برای من یه نی نی بیار تا من بهش بگم جانم ،قربونت برم،بعدشم بزارمش روی پام و لالایی براش بخونم لالا کنه ،خودم بهش به میدم،خودم   بی بیش رو عوض میکنم برات فقط شما برای من یه نی نی کوچولو بیارید)ساعت هفت و نیم بود که راه افتادیم و اومدیم خونه هنوز چند قدمی از پارک دور نشده بودیم که گفتی مامان خوابم میاد و من هم از یک مسیری برای برگشتن راه رو انتخاب کرده بودم که تاکسی خورد نبود و باید تا خونه پیاده میومدیم خلاصه تا بیایم برسیم به خونه هزار بار گفتی مامان من خوابم میاد مامان من دارم میافتم بلاخره با هر مصیبتی که بود رسیدیم خونه و هنوز ده دقیقه نشده بود که شما خوابت برد تا ساعت ده خوابیدی و ساعت ده من سفره انداخته بودم که شام بخوریم که بیدار شدی و حسابی شام خوردی و بعدشم رفتی توی جات و خوابیدی تا صبح که صدات کردم و بیدار شدی و من بردم گداشتمت خونه عزیز جون خودم هم رفتم سر کار.خوب عزیزم من باید برم و به کارهام برسم تا پست بعدی در پناه حق .بای بای

8/6/1392



تاریخ : 08 شهریور 1392 - 21:20 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 841 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی