سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن دارد

دیگه سر من داد نزنی

سلام وصد سلام  به گل دختر قند عسلم فرشتهخوبی مامانی حال و احوالت خوبه انشالله امیدوارم که اوقات خوب و خوشی داشته باشی و لحظه لحظه زندگیت سرشار از عشق و شور و لذت باشه و با عمق وجودت خوشبختی رو احساس کنی عزیز دلملبخند.

الان چهل ماه و نیم  گذشته از روزی که اومدی بغلو دنیای من  رو عوض کردی از وقتی که اومدی و حس زیبای مادری رو بهم هدیه دادی و چه زیبا سپری شد این اوقاتمون باهمدیگه دلبرکم. توی این مدت شاهد رشد روز به روز ت بودم و منم باهات بچه گی کردم با خندات خندیدم با گریه ات گریه کردم باچهار دست و پا راه رفتنت مثل خودت کوچولو شدم و چهار دست و پا راه رفتم ویک مدت که گذشت باهات تمرین تاتی تاتی راه رفتن کردم و باهات تاتی تاتی راه رفتم تا راه افتادی و اولین قدمهات رو برداشتی با جیغهاو شادیهات جیغ زدمهورا و شادی کردم با شب بیداری بعد  از هر واکسن و مواقع بیماری ناراحتدل شکستهشب تا صبح باهات بیدار موندم و به قول قدیمیها چار چشمی مواظب حالت بودم و برات دعا کردم و از خدا سلامتیت رو خواستم از وقت که بازی کردن رو یاد گرفتی همیشه باهات همبازی شدم و با هم بازی کردیم هوراچشمکگاهی اسبت شدم و بهت سواری دادم گاهی تابت شدم و تابت دادم و هروقت تونستم پا به پای دلت راه اومدم و هر چیزی رو که خواستی تاجایی که در توانم بوده برات انجام دادم اینها رو نمی گم که منتی سرت داشته باشم اینها رو میگم برای اینکه قدر دانی کنم از خدای مهربونی که منت سرم گذاشت و من رو مادر کرد و چنین فرشته ایفرشته رو نصیبم کرد تا در جوار وجودش مفتخر بشم به همه این مواردی که گفتم هرچند که من به علت شاغل بودن همیشه ناراحتم که تمام روز رو پیشت نیستم و البته وقتی هم که هستم یا کارهای خونه یا خستگی کار بیرون و هزار جور مشکل دیگه ای که شاغل بودنم برام به وجود می اره نمیتونم دربست در اختیارت باشم و بهت برسمناراحتدل شکسته و گاهی این فکر میاد سراغم که اصلا مادر خوبی نیستم برات و درام برات کم میگذارم اما توی دنیای امروز چاره ای به جز این ندارم عزیزم امیدوارم هر کم و کسری و قصوری از طرف من و بابایی میبینی به بزرگواری خودت بر ما ببخشی و خرده نگیری و امیدوارم خدای مهربون تا حد امکان بهم قوت بده که بتونم اونطوری که شایسته ات هست بهت برسم قلبماچو بنده لایق تحویل پروردگارم بدم و جلوی خدای مهربون سرم پاین نباشه بابت تربیت فرزند ناخلف و ناصالح انشالله که از بندگان مقرب خدای مهربون بشی و مایه افتخار و مباهات مامان و بابا دلبندم .

و اما این روزهای گرم تابستون دارند یکی پس از دیگری میگذرند و شما روز به روز خانم تر و مقبول تر از قبل میشی این روز ها خیلی دلم میخواد یک وقتی برای تفریح و ددر رفتنت در نظر بگیرم اما با این که روزها خیلی بلند هستند اصلا موفق نمیشم و همه روزهامون دارند توی خونه سپری میشند برای تعطیلات عید فطر تصمیم داشتم ببرمت پارک اما متاسفانه روز عید رو که شما خونه عزیز جون بودی و تا شب نیومدی روز بعدشم انقدر من مشغول این کار و اون کار شدم که وقت نشد تا کارهام رو کردم و ناهار خوردیم و بعد ناهار هم تا شما بیایی و بخوابی شد چهار و تا ساعت هفت خوابیدی و و بعد از هفت هم دیگه دیدم دیر شده که بخوایم از خونه بریم بیرون و پروژه موکول شد به یک روز دیگه تا ببینم جمعه چی میشه انشالله .

اما شیرین زبونیهات روز به روز بیشتر میشه و من وقتی برای ثبتش ندارم عزیزم ناراحتو چون دیر به دیر میام تا برات بنویسم متاسفانه خیلی هاش رو یادم میرهناراحتدل شکسته اما الان دو موردش رو یادم هست برات مینویسم از خود راضیلبخندتا به سرنوشت اونهای دیگه دچار نشه عزیزم .امروز صبح من توی آشپزخونه بودم که  رفتی و از یخچال یک بطری آب بردی  و لیوانت رو هم بردی و آب برای خودت ریختی که بخوری بعد از چند دقیقه از آشپز خونه اومدم بیرون دیدم در بطری رو نگذاشتی و همینطوری بدونه در گذاشتیش روی زمین بهت گفتم مامان در بطری رو بگذار اگر بیفته زمین آبش میریزه بعدم هم ته اتاق یک چیزی گردی مثل در بطری به چشمم خورد و بهت گفتم اوناهاش در بطری برو بردار درش رو بگذار شما گفتی نه اون درش نیست منم با اطمینان گفتم از خود راضیچرا مگه درش سبز نبود اوناهاش برو بردار درش رو بگذار که دیدم شما داری میخندی و میگی اینه درش، آخه این در بطریهسوالمتفکر منم اومدم جلو تا ببینم چیه و بهت ثابت کنماز خود راضیکلافهوقت تمام که اون در بطریه و باید بگذاریش که یکدفعه دیدم نه بابا در بطری کجا بود یک تیکه از لوگوهای شماست و چون رنگش سبز بود و گرد من فکر کردم در بطریه و شما هم همین که من اومدم اونجا  ودیدم چیه برگشتی بهم گفتی حالا ضایع شدیاز خود راضیشیطاننیشخندزبان حالا ضایع شدی دیدی در بطری نیست بعد از چند دقیقه هم من از توی اتاق اومدم بیرون باز اون لگو رو با دست بهم نشون میدی و میگی مامان دربطری اونجاستاز خود راضیعینکمژه برو بردار بیارش ببند سرجاش و بعدشم بهم خندیدی و گفتی دیدی ضایعت کردم شیطاندروغگوزبانبعد از اینکه در بطری رو بستم وگذاشتمش توی یخچال  میخواستم لباسهات رو بشورم که شما هم اومدی و گفتی منم میخوام کمکت کنم و من گفتم نه نمیشه (چون میخواستم لباسهای سفیدت رو با سفید کننده بشورم نمیخواستم دست به این مواد شیمیایی بزنی یا اینکه بوش به بینیت بره و اذیت بشی) از شما اصرار و از من انکار تا اینکه یکدفعه وسطای کار من اومدی دستت رو ببری و یک تیکه لباس برداری و آب بکشی و من از کوره در رفتم و داد زدم سرتشیطان و شما ترسیدی و بعدشم شما هم وایستادی جلوی من و صدات رو بردی بالا و طلبکارانه گفتی وقت تمامدیگه سرمن داد نزن فهمیدی بار آخرت باشه سر من داد میزنیوقت تمام بعدشم خودت از کار خودت خندت قهقههگرفت و زدی زیر خنده و منم (اینجوری شدم خجالتنیشخندقهقههقلبماچبغل)از اینکه خندیدی خوشحال شدم و ازت معذرت خواهی کردم و خدارو شکر کردم که دادی رو که سرت زدم رو خوشبختانه فراموش کردی و بعدم رفتی دنبال بازی خودت منم  به کار خودم رسیدم  خوب همین ها که گفتم برای امروز کافیه تا پست بعدی در پناه معبود یگانه.

1392/5/22


تاریخ : 23 مرداد 1392 - 04:59 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1236 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام
(بعد از تائید منتشر خواهد شد)


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی