سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن دارد

قوقولوی بدجنس

سلام و صد تا سلام گرم به روی زیبا تر از ماهت فرشتهقند و عسلم چطوری خوبی خوشی .این روزها از یک طرف گرمای تابستون هستسبز از طرف دیگه ماه مبارک رمضان و از طرفی هم ما تازه اسباب کشی کردیم وهنوز توی خونه جدید همه ئ چیدمانها انجام نشده چون نصف روز که من سرکارم اون نصف دیگه روزهم انقدر گرمه که اصلا همت انجام کاری رو ندارم و یواش یواش و لاک پشت وار دارم کار میکنم هنوز زندگی مون روی روال عادی نیومدهدل شکستهاوه و شما از این بابت خیلی اذیت میشی عزیزدلم و من واقعا شرمندت هستم خجالتو ازت معذرت خواهی میکنم انشالله به زودی همه چی بیاد سرجای خودش و من بتونم از شرمندگیت در بیام و بیشتر بهت برسم عزیز دلم . این روزها سخت میگذره اما میگذره همچنان شما بیشتر خونه عزیز جون هستی تا خونه خودمون صبحها که میبرمت خونه عزیز تحویلت بدم خیلی خانمی و اصلا اذیت نمیکنی برای بیدار شدن هم همینطور و با یک بار یا نهایت دو بار صدا زدن بیدار میشی ماچو سریع لباست رو تنت میکنم و میبرم شما رو خونه عزیز میگذارم و خودم هم میرم سرکارم هم امروز و هم پریروز که بردمت بگذارمت خونه عزیز جون؛ عزیز اومده توی کوچه بغلت کرده بردت توی خونه چون عزیز جون یک خروس دارند که شما بهش میگی قوقولو این آقای قوقولو همیشه باهات سرجنگشیطان داره مخصوصا وقتی لباس قرمز یا صورتی بپوشی حتما باید به سرت بپره و نوکت بزنهشیطان (خروسم بودن خروسای قدیم) به دلیل ترس از آقای قوقولو این دو ورز که رفتیم در که باز شد بهت گفتم مامانی شما برو تو منم برم دنبال کارم اما دیدم شما رفتی پشت سر من و نمیری تو اول فکر کردم متفکرمیخوای بهانه گیری کنی و دنبال من راه بیفتی منتظرخیال باطلکه یکدفعه متوجه شدم نه قضیه قوقولو خان هست چون وسط حیاط وایستاده و داره بد جوری بهت نگاه میکنهشیطان و شما از ترست داری پشت من قایم میشی بغلو حاضر نیستی بری تو عزیز جون هم متوجه قضیه شد و سریع اومد بغلت کرهبغل و بردت تو امروز هم همینطور عزیز اومد توی کوچه بغلت کردو گرفتت زیر چادرش و شما رو برد تو چون امروز اوضاع وخیم تر بود و شما لباس صورتی تنت بود و قوقولوی بد جنس دلش میخواست بیاد و نوکت بزنه خوب این از این روزهامون و در ادامه متنم چند تا از حرفهات رو مینویسم تا یادگار بمونه برای شما نازنین مه جبینم .

 

یک روز که خونه عزیز جون بودی و عزیز خونه نبوده شما بودی با دوتا عمه هات .وبادشدیدی میوزیده و در و پنجره ها صدا میکردندشیطان و بهم میخوردند شما ترسیدیکلافه و به عمه ها گفتی الان گرگه میاد اینجا چون عزیز خونه نیست .

سونیا: حالا گرگ میاد و شما رو میخوره چون عزیز رفته صحرا دنبال آب و غذا شیطان

عمه: فقط ما دوتا رو میخوره یعنی تو نمیترسی گرگه تو رو نمیخورهسوالتعجب

سونیا :نه من حبه انگورم کوچولو هستم میرم یک گوشه قایم میشم وقتی گرگه اومد شما رو که شنگول و منگول هستید خورد و رفت بعد عزیز اومد دید خونه به هم ریخته است و شنگول و منگول نیستند و گریه زاری کرد من از جایی که قایم شدم میام بیرون و بهش میگم که گرگه اومده شما رو خوردهاز خود راضینیشخند

 

عزیز جون قبلا عمل کیسه صفرا داشتند یک روز شما جای عمل ایشون رو میبینی که بخیه خورده

سونیا : شنگول و منگول رو عزیز خورده من تازه فهمیدم

عمه: تو از کجا فهمیدیسوالمتفکر

سونیا: مگه نمیبینی شکم عزیز روکه دوخته شده .عزیز شنگول و منگول رو خورده بود بعد شکمش رو پاره کردند و شنگول و منگول رو بیرون آوردند اینم جاششیطاننیشخند

عمه:تعجباسترسقهقهه

یک روز رفتم توی حیاط جارو بیارم توی ساختمون تا پله ها رو جارو کنم یک ملخ نشسته بود روی دسته جارو که اومد نشست روی دستم ومن یک جیغ بنفش کشیدمشیطاناسترسگریه

بابایی: چی شده چرا داد میزنی چه اتفاقی افتاده ؟سوالتعجب

من: اینجا یک ملخ بود اومدم نشت روی دستماسترس

بابایی: همین این جیغ برای یک ملخ بودقهقههنیشخندزبانعینک

سونیا: گریه شدید و جیغ و دادگریهاسترسآخ

بابایی: سونیا خانم شما دیگه چت شده داری گریه میکنیسوالتعجب

سونیا: مامان رو علف خورده بابا مامان رو علف خورده مگه ندیدی جیغ زد (علف=ملخ)استرسگریه

من و بابایی:نیشخندخندهقهقهه

 

 

نشستم توی پله

سونیا:مامان میشه شما یک کم اون طرف تر بشینی منم بیام بشینم پیشتسوال (بسیار مودبانه ولفظ قلم هم حرف میزنن سونیا خانم توی اینطور مواقع)

من : بله بفرمائید سونیا خانم بیا شما هم بشین اینجا بغلفرشته(در کل هرجایی که من نشستم حتما اونجا بهترین جاست پس باید من بلند شم و سونیا خانم بنشینه سرجای من)

سونیا :مامان اینجا بازگشایی مدرسه است و نشستی کنار پله ها یک متر هم دستت داری اون بالا کنار پله ها، پله ها رو متر میکنی و هر لحظه امکان داشت بیفتی پائینناراحت

من: سونیا خانم مامان داری چیکار میکنی میافتی پائین هانسوالتعجبوقت تمام

سونیا: لطفا میشه شما فضولی نکنید بزارید من کارم رو انجام بدم خانم مربی.از خود راضیمژه

من:تعجبکلافهنیشخند

بابایی : من دارم میرم پائین شیشه های در ب وروی رو بگذارم سر جاش سونیا میای بریم با من پائین سواللبخند

سونیا: آره بابا من میایم بریم پائین بشینیم باهم یک کم حرف بزنیم تا ببینیم چی پیش میادنیشخنداز خود راضیعینک

 

توی ماه رمضان به خاطر دور بودن محل کارم تا اداره و گرمای هوا با آژانس میزم کتابخونه و میام چند روز پیش بهم گفتی مامان سر کار برگشتنی برام سیب بخر گفتم باشه برات میخرم (اما در خونه سوار میشم و در اداره پیاده دیگه وقت و جای خرید نمیمونه ) دو روز بعد از اینکه بهم گفتی برام سیب بخر

سونیا : مامان برام سیب خریدیسوال

من نه مامان شرمنده من با ماشین میرم با ماشینم میام پیاده نمیرم که برم برات مغازه خرید کنم خجالتآخدل شکسته

سونیا:مامان ماشین یعنی چی با ماشین میرم با ماشین میام دیگه نمیخواد با ماشین بری سر کار پیاد برو که برای من سیب بخری از خود راضی

من: نمیدونستم چی باید بگم بهت ماچبغلنیشخندتعجبخجالت

 

خوب گل دخترم از حرفهات فقط همین ها رو یادم اومد بقیه اش باشه برای پست بعد تا پست بعد در پناه حق باشی نازگلکم بای بای

1392/5/7


تاریخ : 07 مرداد 1392 - 21:30 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1595 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی