سلام و صد تا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی خوشی سرحالی.شرمنده که خیلی وقته برات ننوشتم چون خیلی گرفتارم عزیز دلم . خوب جونم برای گل دخترم بگه که این روزهای سرمون خیلی شلوغه و متاسفم که زیاد بهت نمیرسم. چون در گیر کارهای اسباب کشی هستم خوشبختانه و هزارن بار ممنونم از خدای مهربون که کمکمون کرد تا بلاخره جمعه هفته گذشته یعنی 14 تیرماه از مستاجری خلاص شدیم و اسباب کشی کردیم خونه خودمون(انشاله خدا قسمت همه مستاجرها بکنه تا خونه دار بشند و برن خونه خودشون). و یک شیرینی دیگه به شیرینی ها ی تیر ماه مخصوصاً 14 تیرماه اضافه شد دقیقا پنج سال قبل یعنی در 14 تیرماه سال 87 جهیزیه ام رو آورم. به خونه بخت و 25تیرماه 87 هم که اون سال مصادف بود با میلاد باسعادت امیر مومنان علی علیه السلام جشن عروسیمون بود و امسال 14 تیرماه رفتیم خونه خودمون وشیرینی دیگه تیرماه هم وجود نازنینت بود که در تیرماه سال 88 اومد ی توی دل مامان و این تیر ماه گرم رو برامون شیرین تر از عسل کردی قربون اون شکل ماهت بشم. داشتم برات از اسباب کشی میگفتم و اینکه الان چند روزی هست که رفتیم خونه خودمون اما متاسفانه هنوز یکسری از کارهای خونه هنوز تموم نشده بود که ما اسباب کشی کردیم چون صاحب خونه عجله داشت برای تخلیه و قصد تعمیرات منزلش رو داشت و ما مجبور شدیم سریعتر خونشون رو تخلیه کنیم و بیایم خونه خودمون و با توجه به اینکه ماه مبارک رمضان هم هست مشکلاتمون بیشتر هست.. مخصوصا شما خیلی اذیت میشی چون زیاد نمیتونی بدو بدو و بپر بپر کنی دائم همه اسباب بازیهات رو پخش و پلا کنی و متاسفانه امروز همش سراغ کتابهات رو میگرفتی و میگفتی که کارتن کتابهات رو برات بیارم ولی هنوز خونه چیده نشده و نمیتونم کتابهات رو بهت بدم چون متاسفانه اگر الان کتابهات رو بهت بدم میدونم که سرنوشت شومی پیدا میکنند. واما برای اینکه شما توی این اسباب کشی زیاد اذیت نشی بیشتر خونه عزیز جون هستی و من خیلی دلم برات تنگ میشه روز دوشنبه صبح زود که من اومدم سرکار رفته بودی خونه عزیز جون سه شنبه هم اونجا بودی و من ندیده بودمت دیروز یعنی چهارشنبه صبح من سرکار بودم شما با عزیز اومده بودی خونه ولی چون دیده بودی من نیستم بابا هم خیلی کار داره و شما باعث دردسرش میشی و نمیگذاری به کارش برسه دوباره برگشته بودی خونه عزیزجون تا اینکه عصری داشتم دیونه میشدم از دوریت و دلم برات حسابی تنگ شده بود و به بابایی گفتم زنگ بزنه خونه عزیزجون تا عمه بیاردت خونه خودمون وعصری اومدی وقتی دیدمت خدا همه دنیا رو بهم داد و شما هم همینطور چون اون دل کوچولوت حسابی تنگ شده بود از در که اومدی صدات میومد که از بابایی پرسیدی مامان از سر کار اومده خونه هست الان و وقتی صدامو شنیدی بدوبدو اومدی و پریدی توی بغلم و تا چند دقیقه ازم جدا نمیشدی و گفتی مامان من صبح اومدم خونه واس چی رفته بودی سرکار نبودی(جدیدا به جای کلمه چرا از کلمه قشنگ واس چی استفاده میکنی) من دلم برات تنگ شده بود. سحر هم که من و بابایی بیدار شدیم شما هم بیدار شدی و (متاسفانه خون دماغ شده بودی که از خواب بیدار شدی البته چند قطره ای بیشتر از بینیت خون نیومد اما عمه جون میگفت که دیروز خونه عزیز هم خون دماغ شده بودی متاسفانه هوا گرمه و بینیت خشک میشه و این مسئله باعث خون دماغت شده و این من رو نگران کرده امیدوارم دیگه تکرار نشه عزیز دلم ) بعد از اینکه بیدار شدی میگی میخوای الان بری سر کار گفتم نه مامان الان سحر نمیخوام برم سرکار وشما با شوق ذوق گفتی آخ جون یعنی دیگه سرکار نمیری همیشه پیش من میمونی و منم بهت گفتم نه مامان امروز تا ظهر خونه ام و پیشت میمونم عصر میخوام برم سرکارخیالت که از بودن من راحت شدی گفتی مامان صبحونه بیار بخورم خلاصه برات توضیح دام که الان هنوز صبح نشده سحر هست به غذایی هم که الان میخورند میگن سحری و یک توضیحات کوچولو هم در مورد روزه برات دادم امیدوارم در حدی بوده باشه که بتونی درکش کنی. بعدش برات کره و مربا آورم خوردی غذات رو که خوردی بهت گفتم سونیا سحری خوردی امروز رو روزه بگیر شما هم دستت رو بردی بالای سرت و میگی من کوچولو ام هنوز نمیتونم روزه بگیرم ببین دستم تا کجا میرسه هنوز بزرگ نشدم (مقیاست برای بزرگ یا کوچک بودن این هست که دستت رو میگری بالای سرت و میگی هنوز تا سقف خیلی مونده و من کوچولو هستم و اگر بخوای بگی که بزرگی بلند میشی رو پنجه پات و تا جایی که میتونی دستت رو هم میبری بالا و میگی مامان ببین من دیگه خیلی بزرگ شدم کوچولو نیستم) و بعد از سحری هم تا ساعت شش بیدار بودی و نگذاشتی منم بخوام و ساعت شش که هواحسابی روشن شد بلند شدی وچند باری گفتی مامان پاشو صبح شده مامان پاشو صبح شده و چند بار پتو رو از روم کشیدی و منم یک داد زدم سرت که پاشم چیکار کنم بگیر بخواب بگذار منم بخوابم الان کاری ندارم بلند بشم انجام بدم هنوز خیلی زود برای بیدار شدن وخوابیدم و شما هم مجبور شدی دوباره خوابیدی تا ساعت نه که بیدار شدیم و امروز نزدیک ظهر دوباره عمه جون اومد دنبالت شما رفتی خونه عزیز جون و منم اومدم سرکارم .
فعلا خدا نگهدارت باشه در پناه قادر متعال عزیز دلم.
20/4/1392