سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن دارد

طوطی

سلام به روی ماه گل دخترم چطوری نازنین مه جبینم فرشته.امیدوارم که هر روزت بهتر از دیروز باشه و فرداهایی زیبا و سرشار ازعشق؛ امید و موفقیت در انتظارت باشند و آینده ای درخشان رو تجربه کنی ماچ.خوب جونم برای گل دخترم بگه که دیروز 27 خردادماه بود و من با بقیه همکارانم قرار داشتیم که برای شب بریم منزل یکی از همکارانمون که به تازگی خونه دارشدند. برای اینکه با آرامش و بدون دغدغه بتونیم یکی دو ساعتی رو پیش هم باشیم قرار رو گذاشتیم برای شب و قرار شد که شب ساعت نه به بعد بریم منزل ایشون .دیروز که همون 27 خرداد ماه باشه من صبح سرکار بودم وشما رفتی خونه عزیز جون و ظهر هم که من اومدم از شما خبری نشدمنتظرو تا ساعت هفت نیومدی خونه بنابراین خودم زنگ زدم خونه عزیز جون و پرسیدم که سونیا رو نمیارید خونه خودمون که عمه جون  گفتش سونیا خودش نمیخواد بیاد و میگه میخواد که اینجا بمونه و من به عمه گفتم بهش بگو که  قرار هست بریم ددر خونه خاله  و تلفن رو قطع کردم  و ساعت هفت ونیم با عمه اومدی دیدم شاید تا بخواهیم برگردیم خونه دیر بشه شام رو آوردم وشما با لذت کامل غذاتو خوردی و البته یک خط در میون یک قاشق میخوردی و میگفتی مامان پاشو بریم خونه خاله تا شام تموم بشه فکر کنم ده باری این جمله رو تکرار کردیوقت تمامساعت نه نشده بود که سفره رو جمع کردم و لباسهات رو کردم تنت و موهات رو بافتم و چندتا گیره کوچولوی تزئینی هم زدم به موهات و رفتم تا خودم آماده بشم و تا آماده شدن من دوباره شروع کردی مامان بیا بریم مامان دیر میشه هان زود باش بیا بریمکلافه و بنده هم به سرعت هرچه تمامتر آماده شدم و راه افتادیم و ساعت نه و نیم اونجا بودیم و بقیه همکاران هم به موقع اومده بودند .وقتی که رفتیم و نشستیم شما دلت میخواست که با بچه ها بری بازی ولی اولش خجالت میکشیدی اما یواش یواش رفتی طرف بچه ها و خاله یکدونه طوطی کوچولو داشتند که قفس طوطی رو آورد و شما گفتی مامان برم طوطی رو ببینمسوال و منم گفتم برو مامان ایرادی نداره رفتی اول سراغ طوطی و با کلی ذوق و شوق اومدی پیش من و گفتی مامان پاشو بیا ببین طوطی رو وای مامان طوطی خاله چه جالبه بیا ببینش بعد از پیش طوطی هم رفتی سراغ بچه ها کسرا و پویا البته مهبد کوچولو هم بود اتفاقا خیلی هم اومد طرفت ولی چون کوچولو بود زیاد نرفتی طرفش و باهاش همبازی نشدی و بیشتر با کسرا و پویا بازی و بدوبدو کردی و حسابی با هم بازی کردید هورادر کل بهت خیلی خوش گذشت و از خونه خاله که میخواستیم بیایم بیرون گفتی مامان دیدی چه خونه جالبی داشتند دیدی چه طوطی جالبی داشتند و دلت نمیخواست بیای ولی چون همه با هم بلند شدیم شما هم اعتراضی نکردی و مثل یک خانم بدون و سرو صدا اومدی بیرون و ساعت یازده رسیدیم خونه و من فکر میکردم با اون بدو بدوها الانه که بیهوش بشی خیال باطل اما تا ساعت دوازده نخوابیدی و هرجور دلت خواست آتیش سوزندی ساعت دوازده گذشته بود که اومدی خوابیدی و منم هم با خیال راحت خوابیدم.خوب این هم از خاطره یک شب ددر رفتنت بود عزیزم تا پست بعدی در پناه یزدان پاک .بای بای

 1392/3/28

 

تاریخ : 29 خرداد 1392 - 08:31 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 959 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی