سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 6 روز سن دارد

حال و هوای نوروز

سلام و صد سلام گرم به روی ماه دختر گلم  خوبی خوشی حال و احوالت چطوره مامان جونی قربونت برم شیرین زبون من. چی بگم  واز کجا بگم برات نمیدونم خوب حالا یک چیزهایی میگم دیگه عجله نکن. دیگه داریم ریزه ریزه به بهارو عید نوروز نزدیک میشم خوب ما هم مثل همه خانواده های دیگه داریم برنامه ریزی میکنیم برای نوروز 92 .پریشب داشتیم با بابایی صحبت میکردیم درمورد برنامه هامون و اینکه توی این ماه دوتا چک داریم که باید پاس بشن که شما یکدفعه گفتی پول من رو هم بدید دیگهچشم میخوام برم برای عید خرید بکنم. خریدهای من مونده بابایی گفت چشم پول خرید شما رو هم میدیدم خوب حالا چقدر بهت بدیم کافیه. شما هم گفتی یه میلون متفکر(یک میلیون تومان)دیگه. بابایی هم گفت باشه چی میخوای بخری .شما هم گفتی لباس دیگه. میخوام لباس بخرم؛ماشین بخرم,بعدشم گفتی مامان رفتیم خرید باید گوشی هم بخریم (آخه عشق گوشی این دختر ما)چشمک بعد ازاینکه حرفهامون رو زدیم گفتی مامان زنگ بزن به من زنگ بزنبه خاله منیر میخوام باهاش حرف بزنم برات شماره خاله رو گرفتم و بهش گفتم سونیا میخواد باهات حرف بزنه یک بیست دقیقه ای هم باخاله حرف زدی از خرید گفتی از جوجه هات گفتی (عزیزجون برات چهارتا جوجه گرفته بود که یکی شون حالش بد شده بود وروی اون یکی جوجه ها استفراغ کرده بود و بعدشم مرد. شما هم برای خاله میگفتی جوجه سبزه حالش بد شد استرفاخ کرد روی جوجه صورتی و نارنجی بعدشم مرد. )داشتی از هر دری حرف میزدی و تعریف میکردی که خاله بهت گفت سونیا بیا قم خرید کن گفتی نه همین جا میرم خرید می کنم تا بیام قم برسم پولام تموم میشه متفکر چند روز هم هست که همش میگی مامان بریم امام رضا من و بابایی بهت گفتیم اما م رضا باید بطلبه تا ما بریم زیارتش شما ازش بخواه که بطلبه بریم زیارتش .شما هم اومدی میگی باشه مامان به امام رضا زنگ میزنم  میگم .بهت میگم به چه شماره ای زنگ میزنی میگی به شماره 2910.برای خرید عیدت.بابایی یک مبلغی داد تا امروز عصر قرار هست برات بریم خرید کنیم اما شما دیروز ظهر گریه و غرولند راه انداخته بودی که باید الان بریم خرید دیروز سر ظهر من میخواستم بیام سرکار عمه هم اومده بود شما رو ببره خونه عزیز اما مگه میرفتی همش گریهگریه و داد و بیداد باید الان بریم خرید تا اینکه عمه بهت گفت فردا با هم میریم منم میخوام بیام خرید  و کلی هم بابا باهات حرف زد تا راضی شدی رفتی خونه عزیز شب رو هم همونجا موندی و نیومدی خونه حالا به امیدخدا قرار هست عصری با هم بریم خرید کنیم  انشاالله نتیجه خرید رو در پست بعدی برات میگذارم تا پست بعدی در پناه یزدان پاک .

8/12/1391


تاریخ : 09 اسفند 1391 - 23:48 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1021 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام
(بعد از تائید منتشر خواهد شد)


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی