سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن دارد

خورشیدجلو چشماش رو گرفته

سلام و صد تا سلام به نازنین دخترم خوبی خوشی مامانی این روزها سرشاری  از شور و شادی و هیجان و گاهی حرفهایی میزنی که لذت میبرم از این خیال پردازیهای کوکانه و قشنگت با اشیائ و پدیده های اطرافت خیلی راحت ارتباط برقرار میکنی و باهاشون حرف میزنی نمیدونم چرا الان که شروع کردم به نوشتن برای یک لحظه مغزم هنگ کرد و همه چی از ذهنم فراری شد البته چند وقتی هست که این حالات رو دارم وعلت دیر به دیر آپ شدن وبت هم همین میتونه باشه خوب چیزی که داره یادم میاد این هست که دیروز عصری با هم رفته بودیم بیرون وهوا خیلی گرفته و ابری بود و بارون دلش میخواست بباره اما ابری که خیال باریدن داشت خیلی ضعیف بود و پشت بند نداشت یعنی یک بارون خیلی کوچولو و قطره ای موقت خیال باریدن داشت و ما هم توی خیابون بودیم و نگران از اینکه بارون بباره و نازگلم خیس بشه و سرما بخوره که بابایی گفت اگرهم بارون بیاد خیلی کوچولو و چند قطره است نگران نباش چیزی نمیشه و دخملی سرما نمیخوره . همینطور که من و بابایی داشتیم  در مورد بارون حرف میزدیم یکدفعه به من گفتی مامان ببین خورشید جلو چشماش رو گرفته  هوا تاریکه و نور خورشید نمیتابه روی زمین. ببین الان دیگه شب میشه خورشید میره خونشون و ماه میاد توی آسمون .

من و بابا کنار هم نشسته بودیم اومدی نشستی وسط و یکی از دستهات رو بردی پشت کمر من یکی از دستهات پشت کمر بابا و میگی ما با هم دوستیم اینطوری بشینیم به عمه بگیم بیاد از ما دوستها عکس بگیره حالا ساعت چنده سوالدوازده شبه بهت میگم الان نصفه شبه عمه نمیتونه بیاد از ما عکس بگیره میگی همینطوری بشنیم تا صبح که عمه میاد دنبال من من رو ببره ازمون عکس هم بگیره مگه ما با هم دوست نیستیم بشینیم تا عمه بیاد دیگه منتظر

سفره انداختم و صداتون کردم بیایید سر سفره تا غذا بخوریم اومدی سر سفره نشستی و میگی مامان ما الان دور هم جمع شدیم سوال میگم بله میگی ما با هم دوستیم که دور هم جمع شدیم خجالت

 

 

 

ببخشید مامانی هیچی دیگه یادم نمیاد که برات بنویسم پس در پناه خدا تا پست بعدی.

 

 

1392/3/7


تاریخ : 08 خرداد 1392 - 03:12 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1002 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی