سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن دارد

گردش یک روز شیرین

سلام و صد تا سلام گرم به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی خوشی .جونم برای دختر گلم بگه از روز چهارشنبه که ساعت یازده و نیم بود که از اداره مون زنگ زدند کتابخونه و گفتند روز پنجشنبه به علت رحلت آیت الله سید عزالدین حسینی زنجانی کتابخونه تعطیله یعنی این که من به جای یک روز جمعه دوروزتعطیلم و توی خونه ام و میتونم پیش نازگلکم باشم .ظهر که از سرکار که اومدم خونه شما خونه عزیز بودی و تا عصری نیومدی خونه منم تا ساعت پنج صبر کردم دیدم ازت خبری نشد منم برای خونه یک کم خرید داشتم رفتم خریدهام رو کردم و برگشتم خونه دیدم شما و عمه جون اومدید و پشت در هستید در رو باز کردم و اومدیم توی خونه دیدم عمه جون یکسری از کامواهایی رو که خریده بودم تا برات لباس ببافه پس آورده و گفت واسه اون مدلی که پسندیدم مناسب نیست و باید ببرم عوضش کنم همون موقع باهم رفتیم که کاموا رو عوضش کنیم کاموایی رو که من گرفته بودم بنفش بود ولی این بار شما رنگ صورتی کم رنگ رو انتخاب کردی ویک کلاه تابستونی هم پسندیدی و گفتی که برات بخرم بعد از خرید کاموا و کلاه به خونه برگشتیم و بعد از خوردن شام کلی بازی و بدو بدو ساعت دوازده بود که خوابیدی و ساعت نه صبح بیدار شدی و من رو هم بیدار کردی بعد از خوردن صبحونه بردمت حموم و یکساعتی رو توی حموم بودی و حسابی شالاپ شولوپ آب بازی کردی وبعد از حموم و خوردن ناهار میخواستم ببرمت پارک که دیدم هوا حسابی ابریه و باد شدیدی میاد و نمیشه از خونه بیرون بریم به همین خاطر توی خونه باهم کلی بازی کردیم کتاب خوندیم یکی دو ساعتی رو هم عصر خوابیدی و بعدش دوباره بازی و تماشای تلوزیون و کتاب خوندن خلاصه تا ساعت یازده و نیم که خوابیدی و ساعت نه و نیم صبح جمعه که از بیدار شدی بعد صبحونه یک سر رفتیم خونه عزیزجون و بعدش رفتیم سر ساختمون در حال بناییمون ونزدیک ساعت دو بود که برگشتیم خونه ناهار خوردیم و یک ساعت و نیم خوابیدیم و ساعت نزدیک پنج بود که بیدار شدیم و شما گفتی مامان بریم پارک خوشبختانه روز جمعه هوا خوب بود وبا هم رفتیم پارک و اونجا حسابی بازی و بدو بدو و به اندازه کافی سرسره و یک کم هم تاب سوار شدی و ساعت هفت و نیم که هوا حسابی ابری شدو باد شدید می وزید و بارون داشت شروع میشد به باریدن که با زورگریه البته که شما راضی به اومدن نمیشدی و من حریفت نمیشدم به همین خاطر بغلت کردم و راه افتادم و تا از پارک بیرون نیومدم تسلیم نشدم و زمین نگذاشتمت خلاصه اومدیم خونه و خوشبختانه بعد از رسیدن ما به خونه بارون شروع کرد به باریدن و حسابی بارید . و روز شنبه که من صبح رفتم سرکار و ظهر که از سرکار برگشتم خونه شما خونه عزیز جون بودی بعد از اومدن بابایی گفت که میخواهیم با همسایه بالایی مون بریم بیرون به دشت و صحرا منم زنگ زدم خونه عزیز جون که عمه شما رو بیاره که گفت شما خوابی منم مونده بودم چیکار کنم اگر بگم نمیام که زشته (البته که اگر زشتم نبود من دلم نمی اومد بگم نه چون خودم عاشق ددر و طبیعتم و دنبال همچین فرصتی میگردم)از طرفی هم دلم نمی اومد برم و دختر م رو با خودم نبرم به همین خاطر برات لباس برداشتم گذاشتم توی کیفم و وقتی که سوار ماشین شدیم که راه بیفتیم به بابایی گفتم بریم سر راه سونیا رو هم برداریم و همه با این حرف موافقت کردند و اومدیم دم خونه عزیز و سریع شما رو برداشتیم و راه افتادیم به سمت طبیعت محلی رو که رفتیم یک دشت زیبا بود پراز گیاه بابونه و شقایق وحشی وخیلی چشم نواز و زیبا بود وشما اونجا بابونه چیدی وشقایق وحشی با دختر همسایه حسابی بازی کردی از بدوبدو آب بازی و شالاپ شلوپ بگیر تا جیغ و داد و فریاد البته سه چهار باری هم به زمین خوردی و هر بار هم یک جات زخم شد و ارنج دست راستت خیلی خراشیده شد ولی خدا رو شکر هر بار خوردی زمین خودت بلند شدی و آنقدر خوشحال و ذوق زده بودی که اصلا گریه نکردی .یک هاپو بزرگ دیدی و حسابی نگاهش کردی و وقتی داشتیم برمی گشتیم باهاش بای بای کردی ،همینطور با یک کلاغ که داشت اونجا پرواز میکرد باهاش حرف زدی و بعدشم ازش خدا حافظی کردی و موقع خوردن عصرونه هم حسابی تا جایی که تونستی خوردی وبعد هم موقع برگشتن توی جاده برخورد کردیم به چند تا گوسفند که داشتن از صحرا به خونه برمی گشتن که یک بره کوچولو وسط راه وایستاد و دنبال بقیه گوسفند ها نرفت ما هم وایستادیم و از ماشین پیاده شدیم و اون ببیی هم بدو اومد پیشمون و اومد پیش شما اما اولش یک کم ترسیدی و تحویلش نگرفتی و ببیی هم گیر داده بود بهت و اومده بود پیشت و شماهم یواش یواش ازش خوشت اومد و شروع کردی به ناز کردن ببیی و باهاش بازی کردن و چند باری هم این ببیی رو گرفتن و گذاشتن بیرون از جاده تا بره پیش بقیه گوسفندها اما اونم انگاری دلش نمیخواست بره و بر می گشت پیش ما تا اینکه صاحبش اومد و بردش وما هم راهی شدیم به سمت خونه البته بعد از اینکه شما با ببیی بای بای کردی . خلاصه اینکه ساعت هشت و نیم اومدیم خونه و زهرا دختر همسایه هم اومد خونه ما وبا هم نیم ساعتی بازی کردید و بعد هم با هم رفتید بالا خونه اونها و بعد از نیم ساعتی اومدی پائین و بعدش شروع کردی به گریه و غرولند و تا ساعت یازده و نیم که خوابیدی غر زدی و گریه کردی و هیچ علت مشخصی هم نداشت و فرداشم که رفته بودی خونه عزیز گفته بودی من که نمیخواستم برم بیرون مامان بابام زنگ زدند و امدن من رو بردن بیرون خوردم زمین دستم زخم شده درد میکنه .

 

خوب مامانی همین ها که گفتم بسه بقیه حرفها باشه برای بعد تا پست بعدی به خدای بزرگ میسپارمت .


 

1392/2/30


تاریخ : 01 خرداد 1392 - 00:34 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1113 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی