سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن دارد

دومین سالگرد

سلام و صد تا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دختر نازنیم خوبی مامانی بازم عذر تقصیر بابت تاخیر .

بی مقدمه برم سر اصل مطلب  جمعه ای که گذشت دقیقا دوسال می شد که مادر من مامان جون خدا بیامرز شما  دار فانی رو وداع گفت و به رحمت خدا رفت ما(فرزندان مامان جون )تصمیم گرفته بودیم که یک مراسم یاد بود برای ایشون بگیریم و قرار شد پنجشنبه بریم قم .به همین دلیل پنجشنبه ظهر من از سر کار که اومدم زنگ زدم  عمه جون شما رو آورد از در که میومدی تو با ذوق و شوق پریدی بغل من و گفتی سلام مامان عاشقتم کجا میخوای منو ببری ؟کجا میخوایم بریم ؟میخوایم بریم قم .منم گفتم بله داریم میریم قم بعد سریع لباسهات رو عوض کردم و راه افتادیم به سمت ترمینال همین که نشستیم توی تاکسی وچشمت افتاد به ابرها بهشون گفتی ما داریم میریم قم و باهاشون بای بای کردی بعد گفتی مامان ما داریم میریم قم ابرها دلشون برای ما تنگ میشه ؟ حالا دارن تنها میشن گریه میکنن؟ منم گفتم مامانی بهشون بگو اونها همینطور که ما داریم میریم بالای سر ما بیان تا تنها نمونن شما هم همین رو بهشون گفتی داشتی با ابرها حرف میزدی که بارون گرفت و ابرها شروع کردن به گریه کردن(به قول شما)اما بارون دوامی نیاورد و زود بند اومد ما هنوز توی ترمینال بودیم و سوار اتوبوس شده بودیم که بارون بند اومد . حدود بیست دقیقه از حرکت مون میگذشت که شما خوابیدی و نزدیک به دوساعتی خواب بودی . بعد از اینکه از خواب بیدار شدی خیلی خوش اخلاق بودی و تا به قم رسیدیم تمام مسیر رو مثل یک خانم خوب نشستی و اصلا مامانی رو اذیت نکردی .ساعت هشت و نیم بود که رسیدیم قم و رفتیم خونه مامان جون(الان دایی علی و خاله صدیقه اونجا زندگی میکنن)و با استقبال بچه های خاله ها ودایی ها  مواجه شدی البته به خاطر مراسم مامان جون همه خاله ها و دایی ها اونجا بودن و حسابی تحویلت گرفتن تا ساعت یک شب رو بیدار بودیم و شما با بچه ها حسابی بدو بدو و بازی کردی ساعت یک بود که رفتیم خوابیدم و ساعت نه صبح بود که بیدار شدیم و شما دوباره رفتی دنبال  بازی کردن با بچه ها وبعد هم رفته بودید با بچه ها به نقاشی کشیدن و کتاب خوندن موقع نقاشی یک خودکار برداشته بودی و همه چیش رو از هم جدا کرده بودی و تمام دست و پا و بدنت رو با جوهر خودکار جوهری کرده بودی و بعدشم اومدی سراغ من و گفتی مامان ببین همه بدنم ماژیکی شده منم دیدم که جوهر خودکار مثل ماژیک وایت برد نیست و با آب خالی شسته نمیشه بردمت حمام و یک نیم ساعتی برای خودت آب بازی کردی و اومدیم بیرون و شما رفتی سراغ بازی تا وقت ناهار بعداز خوردن ناهار شما دوباره رفتی به بازی و بدوبدو کردن وحسابی خسته شدی و همین که مراسم شروع شد و مهمونها یکی یکی شروع کردن به اومدن رفتی توی اتاق و من اومدم بیارمت بیرون (چون اقوام هرکس میومد سراغت رو میگرفت و میخواست ببیندت )که دیدم شما خوابیدی و خوابی . خوابیدی تا بعد از مراسم و همین که میخواستیم بریم سر خاک شما بیدار شدی . بهت گفتم میخوایم بریم سرخاک میای بریم شما خواب آلود بودی و گفتی نه من نمیایم و شروع کردی به گریه کردن که  مامان من میخوام اینجا بمونم خونه دایی علی نمیام سر خاک شما هم بمون نرو منم دیدم تا بیام شما رو آروم کنم و راضیت کنم طول میکشه و غروب میشه به همین خاطر شما رو گذاشتم پیش دختر خاله ها و خودم با خاله ها رفتیم سر خاک و موقعی که اومدم خونه گفتن که شما یک کم گریه کردی ولی بردنت خیابون وگردوندن شما هم آروم شده بودی  وقتی هم که من اومدم داشتی با بچه ها بازی میکردی اومدی گفتی مامان اومدی از سرخاک گفتم بله مامان اومدم شما هم دوباره رفتی دنبال بازیت و چیزی نگفتی .اون شب هم تا ساعت نزدیک یک بیدار بودیم و حدود یک رفتیم خوابیدیم تا نه صبح که بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه رفتیم با دختر خاله بیرون و اول یک کم خرید داشتیم انجام دادیم و بعدشم رفتیم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها زیارت کردیم ونیم ساعتی رو اون جا بودیم و شما با زهرا دختر خاله یک کم بازی کردید حدود ساعت یک و نیم بود که برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و شما رفتی دنبال بازی و تا عصر که با هم رفتیم مطب دکتر و گوشهات رو سوراخ کردیم وشما شروع کردی به گریه کردن اما نه زیاد، از مطب که اومدیم بیرون باز هم با هم یک کم  گشتیم دوباره کمی  خرید کردیم و اومدیم خونه و بعد از خوردن شام شما با بچه ها رفتی به بازی تا ساعت دوازده که صدات زدم گفتم بیا بخواب چون صبح زود باید بیداربشیم میخواهیم برگردیم خونه که دیدم بارون گرفته و شما داری ذوق میکنی و بالا پایین میپری و میگی جانمی جان بارون آخ جون داره بارون میاد مامان بیا ببین داره بارون میاد حسابی که ذوق کردی اومدی توی بغل من  و پنج دقیقه نشده بود که خوابت برد و صبح ساعت شش و نیم من بیدار شدم صدات زدم که راه بیفتیم که شما شروع کردی به نق زدن و گفتی من بلند نمیشم و نمیخوام بیام خونمون .تا اینکه بهت گفتم یادته دیشب گوشهات رو سوراخ کردی نمیخوای بری به عزیز بگی که گوشهات رو سوراخ کردی که دیدم لبخند اومد روی لبت و بلند شدی و سریع اماده شدیم و راه افتادیم توی مسیر برگشت زیاد نخوابیدی و بیشتر بیدار بودی اما خدا رو شکر خیلی خانم بودی و اذیت نکردی ساعت نزدیک یک ونیم بود که رسیدیم و من دیدم تا بیام خونه و شمارو بزارم و برگردم سرکارم دیر میشه به همین خاطر یکسره رفتیم کتابخونه و شما خوشحال و خندان و میگفتی مامان دستت دردنکنه من رو آوردی کتابخونه و یک کم هم بازی کردی و بعد از نیم ساعتی بود که رفتید خونه و من موندم سر کارم  خوب این هم مختصر و مفید خاطرات دو روزی بود رفتیم قم ببخشید توی این چند روز اصلا وقت نکردم همین چند خط رو هم بنویسم و برات بگذارم خوب به دستان مهربان یزدان پاک میسپارمت تا پست بعدی .

 

 

1392/2/26

 


تاریخ : 27 اردیبهشت 1392 - 07:32 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 962 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی