سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن دارد

انعکاس

سلام و صدتا سلام گرم به روی زیباتر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی خوشی مامانی  خوب جونم بگه برای نازنین دخترم که روز جمعه 6 اردیبهشت ساعت نزدیک ده بود که عمه جون اومد دنبالت  و رفتی خونه عزیز جون و قرار شد عصر من و بابایی بیاییم اونجا دنبالت و از اونجا بریم سر ساختمونمون که مشغول بنایی هستیم عصری من و بابا میخواستیم بیاییم خونه عزیز که از اونجا با هم بریم  منم یک دست لباس برات برداشتم که بیام خونه عزیز لباسهات رو عوض کنم و از اونجا بریم وقتی اومدیم خونه عزیز جون دیدم شما با بابا بزرگ و عزیز جون رفتی ما هم  خودمون اومدیم و دو ساعت و نیمی اونجا بودیم و شما حسابی با هرچی که دلت خواست بازی کردی  یک کوچولو تاب  بازی کردی عموجون اونجا برات یک تاب درست کرده  که زیر تاب کلی هم مصالح بود گفتی میخوام حتما بازی کنم بابایی با چه زحمتی همه رو جابه جا کرد تا بتونی راحت بازی کنی اما همین که یک دقیقه نشستی گفتی دیگه نمیخوام بریم .باهم روی خاک نقاشی کشیدیم با گچ روی دیوارها نقاشی کردیم  رفتیم بالا پشت بوم اونجا پیشی دیدی  و کلی قربون صدقه اش رفتی چند تایی هم کلاغ و کبوتر دیدی و صداشون کردی و باهاشون حرف زدی  . بعدشم به من گفتی مامان ابرها رو ببین ابرها مثل پنبه هستن بعدشم باهاشون  حرف زدی و سلام کردی بهشون . بعد از اونجا برگشتیم خونه عزیز جون و بعدشم اومدیم خونه خودمون .شنبه من صبح سرکار بودم ساعت حدود دوازده بود که  با عمه جون تشریف آوردید کتابخونه و کلی با عمه جون بین قفسه ها قایم موشک بازی کردی وسایل نقاشیت رو هم آورده بودی و روی برگه نقاشی کشیدی ازت پرسیدم سونیا خانم این چیه کشیدی میگی مامان من نویسنده کشیدم (از اون حرفها)بعد از اینکه همکارم  که مسئول کتابخانه هستند اومد به خاطر حضور سرکار خانم به من گفتند امروز زود برو نمی خواد تا ساعت دو و ربع بمونی این بود که ساعت یک و نیم اومدیم خونه و طبق عادت همیشگی شما که باید کیف من رو بازرسی کنی در کیف من رو باز کردی و یک نگاه عاقل اندر سفیه به من انداختی و بعدشم مثل پیرزنهای هفتاد ساله گفتی وای خدا مرگم بده مامان این لباسهای من توی کیف تو چیکار میکنه من از دست تو زندگی ندارم آخه جای لباسهای من توی این کیفه . خوب منم برات توضیح دادم که دیروز که میخواستیم بیایم خونه عزیز دنبالت تا بریم سر ساختمون اینها رو برداشتم که بیام خونه عزیز اینها رو بکنم تنت تا بریم با این توضیحات دیگه بهم حرفی نزدی فقط لباسهات رو برداشت بردی گذاشتی روی مبل .ناهار که خوردیم یک ساعت و نیم نزدیک به دوساعتی خوابیدیم و بعدش بلند شدیم من میخواستم برم بیرون یک کوچولو خرید داشتم که شما هم راه افتادی و باهم رفتیم البته ناگفته نماند که مثل همیشه اول اذیتهات رو کردی و هر سازی دلت خواست زدی بعد گفتی منم میام خلاصه رفتیم و من خریدهام رو کردم و یک جفت کفش هم برای شما خریدیم چون کفشهای عیدت پاشنه دارن خیلی باهاشون راحت نیستی و یک کم  که راه بری خسته میشی هم اینکه یک کوچولو پشت پات رو میزنه .بعد از خرید کفش سر راه اومدنی توت فرنگی دیدی و گفتی برام بخر و من هم دلم گوجه سبز خواست بعد از خرید گوجه سبز و توت فرنگی راه افتادیم به طرف خونه از در اومدیم تو به بابایی میگی بابا مامان برام توت فرنگی گرفته با(grape انگور.  نگو خوشگل خانم ما گوجه سبز رو با انگور اشتباه گرفته (عشق انگور این دختر من)بعدش گفتی مامان ((grape بشور بیار بخورم بهت گفتم مامان این انگور نیست گوجه سبز گفتی نه grape من انگور میخوام بشور برام بخورم برات شستم آوردم اولین دونش رو برداشتی با آب و تاب فراون گذاشتی توی دهانت تا بخوری که دیدی ترش و مامان بی ربط نمیگه این انگور نیست خلاصه زوری زوری دو سه تاشون نصف نیمه خوردی چون چیزهای ترش زیاد نمیتونی بخوری برخلاف مامان که عاشق ترشی هست چند تایی هم توت فرنگی خوردی .

و اما چند تا از حرفهای دیگه ات توی این روزها که مامان رو شگفت زده میکنه یکشنبه عصر که از سر کار برگشتم خونه و شما از خونه عزیز اومدی خونه   بر طبق عات هروز پریدی توی بغلم و چند تا بوس آبدارو از ته دل که ازم گرفتی و دوستت دارم رو که گفتی .گفتی مامان من نبودم تنها بودی گفتم بله مامان تنها بودم گفتی مامان الهی من بمیرم برای اون تنهاییت الهی من قربون اون تنهاییت برم. فدای تو دختر مهربون بشه مامان .

دیروز داشتم دستمال کشی میکردم اومدی میگی مامان الهی قربون اون دستهای گندت برم من (وقتی که دستمال دستت میگری و دستمال کشی میکنی من میگم الهی قربون اون دستهای کوچولوی سفیدت بره مامان ) هر حرفی که مامان میزنه انعکاسش رو سریع از طرف دختر نازش میبینه .

و اما امروز سی و هفت ماه از حضورت توی این دنیای خاکی میگذره و من مفتخر شدم به نعمت مادری برای دلبندم خوب برای امروز کافیه در پناه ایزد منان تا پست بعدی.

9/2/1392



تاریخ : 09 اردیبهشت 1392 - 22:11 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 917 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی