سونیا

سونیا جان تا این لحظه 14 سال و 1 ماه و 1 روز سن دارد

به وبلاگ دختر نازنیم خوش اومدید

 

سلام به همه میهمانان عزیز به این خونه خوش اومدید لطفا برای دخترم یادگاری بگذارید بعد برید حتما حتما نظر یادتون نره


شیرین زبونی تا چه حد

سلام و صد تا سلام به روی ماه گل دختر ناز خودمفرشته  مامانی بدونه مقدم میخوام برات چند تا از حرفهای قشنگت رو بنویسم که مبادا یادم بره و توی دفتر خاطراتت ثبت نشه عزیز دلم.

سونیا: مامان معدم درد میکنه معدم داره میترکه اوه

من وای مامان خدا مرگم بده کجات درد میکنه برای چی؟استرسسوال

سونیا :معدم درد میکنه برای اینکه شنگول و منگول رو من خوردماز خود راضیشیطان

و من و بابایی :قهقههتعجب

 

درو باز کردی لولاش روغن نداره صدا  میده  گفتی مامان

من :بله چی شده مامان سوال

سونیا :این چه دریه آخه ؟متفکر

من:مگه چه شه در مامانی عیبی دارهسوالمتفکر

سونیا :آخه این در این نجاره برای ما اورده همش قرچ و قرچ صدا میده از خود راضیچشمک

من :تعجبنیشخندقهقهه

 

بابایی: سونیا امروز رفته بودی خونه عزیز چیکار کردی؟سوال

سونیا : عمه رو گذاشتم روی امپاز(تیکه کلام فیروز در سریال دود کش)شیطاناز خود راضی

من و بابایی:تعجبمتفکرکلافه

 

با هم نشستیم داریم شبکه پویا تماشا میکنیم البته شما تماشا میکنی و من دنبال کاری خودم هستم میخواد یک کارتن پخش کنه

سونیا: مامان این چه کارتونی میخواد بگذارهسوال

من:(اصلا هواسم نبود ومشغول کارهای خودم بودم)نمیدوم مامان بازنده

سونیا:بچه جون هواست کجاست خوب این کارتون شکرستان دار میذاره دیگهتعجبنیشخند

 

اگر چیزی یادم اومد بهش اضافه میکنم گل دختر قند عسلم فعلا تا پست بعدی در پناه حق .بای بای

30/4/1392


تاریخ : 30 تیر 1392 - 21:28 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 895 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

تیرماه گرم اما شیرین

سلام و صد تا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلمفرشته خوبی خوشی سرحالی.شرمنده که خیلی وقته برات ننوشتم چون خیلی گرفتارم عزیز دلم آخ. خوب جونم برای گل دخترم بگه که این روزهای سرمون خیلی شلوغه اوهو متاسفم که زیاد بهت نمیرسم. چون در گیر کارهای اسباب کشی هستم خوشبختانه و هزارن بار ممنونم از خدای مهربون که کمکمون کرد تا بلاخره جمعه هفته گذشته یعنی 14 تیرماه از مستاجری خلاص شدیم هورالبخندو اسباب کشی کردیم خونه خودمون(انشاله خدا قسمت همه مستاجرها بکنه تا خونه دار بشند و برن خونه خودشون).  و یک شیرینی دیگه به شیرینی ها ی تیر ماه مخصوصاً 14 تیرماه اضافه شد دقیقا پنج سال قبل یعنی در 14 تیرماه سال 87 جهیزیه ام رو آورم.خجالت به خونه بخت و 25تیرماه 87 هم که اون سال مصادف بود با میلاد باسعادت امیر مومنان علی علیه السلام جشن عروسیمونخجالتهورا بود و امسال 14 تیرماه رفتیم خونه خودمونقلب وشیرینی دیگه تیرماه هم وجود نازنینت بود که در تیرماه سال 88 اومد ی توی دل مامانماچقلبهورا و این تیر ماه گرم رو برامون شیرین تر از عسل کردی قربون اون شکل ماهت بشم. داشتم برات از اسباب کشی میگفتم و اینکه الان چند روزی هست که رفتیم خونه خودمون اما متاسفانه هنوز یکسری از کارهای خونه هنوز تموم نشده بوددل شکسته که ما اسباب کشی کردیم چون صاحب خونه عجله داشت برای تخلیه و قصد تعمیرات منزلش رو داشت و ما مجبور شدیم سریعتر خونشون رو تخلیه کنیم و بیایم خونه خودمون و با توجه به اینکه ماه مبارک رمضان هم هست مشکلاتمون بیشتر هستاسترس.کلافه. مخصوصا شما خیلی اذیت میشی چون زیاد نمیتونی بدو بدو و بپر بپر کنی دائم همه اسباب بازیهات رو پخش و پلا کنینیشخند و متاسفانه امروز همش سراغ کتابهات رو میگرفتی و میگفتی که کارتن کتابهات رو برات بیارم ولی  هنوز خونه چیده نشده و نمیتونم کتابهات رو بهت بدم چون متاسفانه اگر الان کتابهات رو بهت بدم میدونم که سرنوشت شومی پیدا میکنندشیطان. واما برای اینکه شما توی این اسباب کشی  زیاد اذیت نشی بیشتر خونه عزیز جون هستی و من خیلی دلم برات تنگ میشه دل شکستهروز دوشنبه صبح زود که من اومدم سرکار رفته بودی خونه عزیز جون سه شنبه هم اونجا بودی و من ندیده بودمت دیروز یعنی  چهارشنبه صبح من سرکار بودم  شما با عزیز اومده بودی خونه ولی چون دیده بودی من نیستم بابا هم خیلی کار داره و شما باعث دردسرش میشی و نمیگذاری به کارش برسه دوباره برگشته بودی خونه عزیزجون تا اینکه  عصری داشتم دیونه میشدم از دوریت و دلم برات حسابی تنگ شده بود  و به بابایی گفتم زنگ بزنه خونه عزیزجون تا عمه بیاردت خونه خودمون وعصری اومدی وقتی دیدمت خدا همه دنیا رو بهم داد و شما هم همینطور چون اون دل کوچولوت حسابی تنگ شده بود از در که اومدی صدات میومد که از بابایی پرسیدی  مامان از سر کار اومده سوالخونه هست الان و وقتی صدامو شنیدی بدوبدو اومدی و پریدی توی بغلم فرشتهبغلو تا چند دقیقه ازم جدا نمیشدی و گفتی مامان من صبح اومدم خونه واس چی رفته بودی سرکار نبودیسوال(جدیدا به جای کلمه چراسوال از کلمه قشنگ واس چی استفاده میکنی) من دلم برات تنگ شده بود. سحر هم که من و بابایی  بیدار شدیم شما هم بیدار شدی و (متاسفانه خون دماغ شده بودیاسترسگریه که از خواب بیدار شدی البته چند قطره ای بیشتر از بینیت خون نیومد اما عمه جون میگفت که دیروز خونه عزیز هم خون دماغ شده بودی متاسفانه هوا گرمه و بینیت خشک میشه و این مسئله باعث خون دماغت شده و این من رو نگران کرده امیدوارم دیگه تکرار نشه عزیز دلم  )  بعد از اینکه بیدار شدی میگی میخوای الان بری سر کارسوال گفتم نه مامان الان سحر نمیخوام برم سرکار وشما  با شوق ذوق گفتی آخ جون یعنی دیگه سرکار نمیری هورااز خود راضیهمیشه پیش من میمونیعینکمژه و منم بهت گفتم نه مامان امروز تا ظهر خونه ام و پیشت میمونم عصر میخوام برم سرکارخیالت که از بودن من راحت شدی گفتی   مامان صبحونه بیار بخورم خوشمزهخلاصه برات توضیح دام که الان هنوز صبح نشده سحر هست به غذایی هم که الان میخورند میگن سحری و یک توضیحات کوچولو هم در مورد روزه برات دادم امیدوارم در حدی بوده باشه که بتونی درکش کنی. بعدش برات کره و مرباخوشمزه آورم خوردی غذات رو که خوردی بهت گفتم سونیا سحری خوردی امروز رو روزه بگیر شما هم دستت رو بردی بالای سرت و میگی من کوچولو امخیال باطل هنوز نمیتونم روزه بگیرم ببین دستم تا کجا میرسه هنوز بزرگ نشدم (مقیاست برای بزرگ یا کوچک بودن این هست که  دستت رو میگری بالای سرت و میگی هنوز تا سقف خیلی مونده و من کوچولو هستم و اگر بخوای بگی که بزرگی بلند میشی رو پنجه پات و تا جایی که میتونی دستت رو هم میبری بالا و میگی مامان ببین من دیگه خیلی بزرگ شدم کوچولو نیستم) و بعد از سحری هم تا ساعت شش بیدار بودی و نگذاشتی منم منتظرکلافهبخوام و ساعت شش که هواحسابی  روشن شد بلند شدی وچند باری  گفتی مامان پاشو صبح شده مامان پاشو صبح شده و چند بار پتو رو از روم کشیدی و منم یک داد زدم سرت شیطانکلافهکه پاشم چیکار کنم بگیر بخواب بگذار منم بخوابم الان کاری ندارم بلند بشم انجام بدم هنوز خیلی زود برای بیدار شدن وخوابیدم و شما هم مجبور شدی دوباره خوابیدی تا ساعت نه که بیدار شدیم و امروز نزدیک ظهر دوباره عمه جون اومد دنبالت شما رفتی خونه عزیز جون و منم اومدم سرکارم .بای بای

فعلا خدا نگهدارت باشه در پناه قادر متعال عزیز دلم.

20/4/1392


تاریخ : 20 تیر 1392 - 21:25 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 913 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

نیمه شعبان 92

سلام و صد سلام گرم به روی ماه گل دختر قند عسلمفرشته خوبی مامانی بدون حاشیه میگم برات امسال نمیه شعبان رو برخلاف سال قبل که رفتیم قم وچند روزی رو حسابی خوش گذروندیملبخند امسال همین جا موندیم چون من نمیتونم مرخصی بگیرم علتش هم این هست که نیروی جایگزین نیست البته انشالله بعد از ماه رمضان هم نی نی خاله منیره به دنیا میاد و هم اینکه عروسی دختر خاله صدیقه هست حتما میریم قم والان زیاد اصرار بر مرخصی نداشتم که اون موقع بتونم مرخصی بگیرم و اما امسال نیمه شعبان تا عصری خونه بودیم و شما خوشحال از اینکه مامانی تعطیل هست و توی خونه و تا شب شما میتونی پیش مامانی باشی از صبح که بیدار شدی چند بار گفتی مامان امروز تعطیلیسوال امروز پیش من میمونیسوالو وقتی جواب بلی رو شنیدی حسابی ذوق کردی و خوشحال بودیهورا و بعد از اینکه خاطر جمع شدی که مامان پیشت میمونه گفتی مامان بریم حموم آب بازی کنیم از خود راضیو من هم با کمال میل قبول کردم و بردمت حموم نیم ساعتی شلاپ شلوپ و آب بازی کردی و بعد از حمام هم دوتا از همسایه ها برامون آش نذری آوردند و شما هم که عاشق آشخوشمزه حسابی آش خوردی و البته عاشق نمک هم هستی اول شور شورش کرده بودی کلافهو بعد خوردی. بعداز خوردن آش با هم نشستیم پای تلوزیون و چند تایی فیلم و کارتون دیدیم و برای ظهر هم یک ساعت و نیم خوابیدی و بعد از بیدار شدن یک کم با هم بازی کردیم و هوا که خنک شد از خونه رفتیم بیرون البته به نیت خیابون گردی نرفتیم من یک مقدار خرید داشتم که میخواستم برم خرید وچون روز تعطیل بود شما هم منزل  تشریف داشتید  من رو همراهی کردی و همین که از کوچه رفتیم بیرون دیدیم هنوز بساط جشن و شادی و نیمه شعبان به پاست و هرچند قدم به چند قدم بساط شربت و شیرینی و شکلات به پا بود و اعتراف میکنم توی این چند سالی که اومدم اینجا تا حالا شهر رو به این شلوغی ندیده بودم حسابی خیابونها شلوغ بود و شما هم که عاشق جاهای شلوغ و البته شیرینی و شکلات هستی کلی ذوق کردی هوراو حسابی بهت خوش گذشت تا برگردیم خونه یک ساعت و نیمی طول کشید و شما مجذوب چراغونی و تزیینات و شلوغی شده بودی و البته که بسیار هم خانم بودی و اصلا شیطونی و اذیت نکردی و نکته ای که برام خیلی بارزش و قابل اهمیت هست  این هست که  با اینکه شما خیلی شیطون و سر به هوایی ولی از خونه که بیرون میریم حسابی هواست بهم هست و از کنار من تکون نمیخوری که یک وقت همدیگر رو گم نکنیم و خدا رو شکر تا حالا که این اتفاق برامون نیفتاده انشاالله هیچ وقت دیگه هم نیافته  این از نیمه شعبان و در ادامه چند چشمه از زبون ریختنهات که من رو مات و متحیر میکنه و انگشت به زبون میکنه

سونیا: مامان پیشی اومده بود دم در من در رو باز کردم پیشی گفت اومدم بخورمتخوشمزه

من: خوب شما بهش چی گفتیسوال

سونیا: گفتم بیا مامانی رو بخوراز خود راضیمامان خوشمزه است تعجب

 

 

سونیا: مامان دختر خوبی باش  بدی نکن باشه

من: چرا مامان من که بدی نکردم

سونیا:اگر بدی کنی زنگ میزنم 110 پلیسها بیان ببرنت تعجبکلافه


سونیا:مامان به من یاد بده خیار پوست بکنم


من:شما هنوز کوچولویی بزرگ بشی اون موقع یادت میدم

سونیا :مامان میخوام بیام توی بغلت بخوابم

من:مامان شما دیگه بزرگ شدی جات نمیشه توی بغل من بخوابی

سونیا:پس مامان حالا که من بزرگ شدم یادم بده که خیار پوست بکنمتعجب

خوب همین ها باشه بقیه حرفها باشه  برای پست بعد و تا اون موقع به دستان مهربان خداوند یکتا میسپارمت بای بای

 

1392/4/4


تاریخ : 05 تیر 1392 - 08:38 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1141 | موضوع : وبلاگ | 15 نظر

طوطی

سلام به روی ماه گل دخترم چطوری نازنین مه جبینم فرشته.امیدوارم که هر روزت بهتر از دیروز باشه و فرداهایی زیبا و سرشار ازعشق؛ امید و موفقیت در انتظارت باشند و آینده ای درخشان رو تجربه کنی ماچ.خوب جونم برای گل دخترم بگه که دیروز 27 خردادماه بود و من با بقیه همکارانم قرار داشتیم که برای شب بریم منزل یکی از همکارانمون که به تازگی خونه دارشدند. برای اینکه با آرامش و بدون دغدغه بتونیم یکی دو ساعتی رو پیش هم باشیم قرار رو گذاشتیم برای شب و قرار شد که شب ساعت نه به بعد بریم منزل ایشون .دیروز که همون 27 خرداد ماه باشه من صبح سرکار بودم وشما رفتی خونه عزیز جون و ظهر هم که من اومدم از شما خبری نشدمنتظرو تا ساعت هفت نیومدی خونه بنابراین خودم زنگ زدم خونه عزیز جون و پرسیدم که سونیا رو نمیارید خونه خودمون که عمه جون  گفتش سونیا خودش نمیخواد بیاد و میگه میخواد که اینجا بمونه و من به عمه گفتم بهش بگو که  قرار هست بریم ددر خونه خاله  و تلفن رو قطع کردم  و ساعت هفت ونیم با عمه اومدی دیدم شاید تا بخواهیم برگردیم خونه دیر بشه شام رو آوردم وشما با لذت کامل غذاتو خوردی و البته یک خط در میون یک قاشق میخوردی و میگفتی مامان پاشو بریم خونه خاله تا شام تموم بشه فکر کنم ده باری این جمله رو تکرار کردیوقت تمامساعت نه نشده بود که سفره رو جمع کردم و لباسهات رو کردم تنت و موهات رو بافتم و چندتا گیره کوچولوی تزئینی هم زدم به موهات و رفتم تا خودم آماده بشم و تا آماده شدن من دوباره شروع کردی مامان بیا بریم مامان دیر میشه هان زود باش بیا بریمکلافه و بنده هم به سرعت هرچه تمامتر آماده شدم و راه افتادیم و ساعت نه و نیم اونجا بودیم و بقیه همکاران هم به موقع اومده بودند .وقتی که رفتیم و نشستیم شما دلت میخواست که با بچه ها بری بازی ولی اولش خجالت میکشیدی اما یواش یواش رفتی طرف بچه ها و خاله یکدونه طوطی کوچولو داشتند که قفس طوطی رو آورد و شما گفتی مامان برم طوطی رو ببینمسوال و منم گفتم برو مامان ایرادی نداره رفتی اول سراغ طوطی و با کلی ذوق و شوق اومدی پیش من و گفتی مامان پاشو بیا ببین طوطی رو وای مامان طوطی خاله چه جالبه بیا ببینش بعد از پیش طوطی هم رفتی سراغ بچه ها کسرا و پویا البته مهبد کوچولو هم بود اتفاقا خیلی هم اومد طرفت ولی چون کوچولو بود زیاد نرفتی طرفش و باهاش همبازی نشدی و بیشتر با کسرا و پویا بازی و بدوبدو کردی و حسابی با هم بازی کردید هورادر کل بهت خیلی خوش گذشت و از خونه خاله که میخواستیم بیایم بیرون گفتی مامان دیدی چه خونه جالبی داشتند دیدی چه طوطی جالبی داشتند و دلت نمیخواست بیای ولی چون همه با هم بلند شدیم شما هم اعتراضی نکردی و مثل یک خانم بدون و سرو صدا اومدی بیرون و ساعت یازده رسیدیم خونه و من فکر میکردم با اون بدو بدوها الانه که بیهوش بشی خیال باطل اما تا ساعت دوازده نخوابیدی و هرجور دلت خواست آتیش سوزندی ساعت دوازده گذشته بود که اومدی خوابیدی و منم هم با خیال راحت خوابیدم.خوب این هم از خاطره یک شب ددر رفتنت بود عزیزم تا پست بعدی در پناه یزدان پاک .بای بای

 1392/3/28

 

تاریخ : 29 خرداد 1392 - 08:31 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 956 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

گوشواره

سلام و صد تا سلام به روی زیبا تر از ماه گل دختر قند عسلم خوبی خوشی. خوب جونم برات بگه که این روزها اصلا حال و حوصله وب گردی و گذاشتن پست جدید رو ندارم اما سعی میکنم به زور هم که شده خودم رو مجبور کنم که خاطراتت رو  برات ثبت کنم نازگلکم. ببخش که خیلی اهمال کار و تنبل شدم.واما شما  این روزها خیلی شیطون و خرابکار شدی و هزار ماشاالله خیلی پر انرژی که هرچی بازی و خرابکاری میکنی سیر نمیشی دائم داری توی خونه ریخت و پاش میکنی و هرچی من داد و بیداد می کنم شما کار خودت رو میکنی و خیلی جسور شدی و هرکاری دلت خواست انجام میدی مثلا دو سه روز پیش خونه عزیز جون بودی و عمه خواب بوده رفتی یک لیوان آب خنک آوردی ریختی توی صورتش و اون بنده خدا رو با ترس از خواب پروندیش .استرس

خدا نکنه که چشمت به یک تیکه کاغذ بیفته که ذره ذره اش میکنی.همین چندروز پیش  یک کاغذ A4 ازمن گرفتی تا روی اون نقاشی بکشی که یکدفعه دیدم از یک گوشه اش یک تیکه کوچیک کندی ازت پرسیدم برای چی پارش میکنی مگر نمیخواستی نقاشی بکشی  گفتی این تیکه اش رو کندم تا  آدرسم رو روی اون بنویسم برات از خود راضی.

چند روز پیش عمه جون آوردت کتابخونه و شما هم کم نگذاشتی و تا تونستی بین قفسه بدو بدو وقایم باشک بازی کردی و از ته دل جیغ و فریاد کشیدی به طوری که دیگه برام قابل تحمل نبودکلافههرچی من میگفتم ساکت شو شما بدتر شلوغ بازی در میاوردی و آخر سری ساکت شدی و رفتی سر قفسه ها و  من شادمان از اینکه دختر ساکت شد خدا رو شکر خیال باطلکه یکدفعه دیدم رفتی سر قفسه مواد دیداری شنیداری و از رده 600 به بعد رو که دستت رسیده بود تمام سی دی ها رو برداشته بودی و برده بودی گذاشته بودی روی میز اوهگریهبازندهو بنده دوباره بایستی همه رو از اول مرتب میکردم و وبر طبق رده توی قفسه میگذاشتمشون .

کاهو شستم آوردم تا سالاد درست کنم که دیدم چند تا برگش رو برداشتی و اون قسمت پائین که سفیدو سخت هست رو به تیکه های کوچک قسمت کردی و هر کدوم رو گذاشتی لای یکی از برگها و شروع کردی به پیچیدنش و گذاشتی توی قابلمه ات و بعد ازچند دقیقه هم آوردی و گفتی دلمه پخت آماده شد مامان دلمه پختم بیا بخور بغل.

و اما از دیروز میخوام برات بگم که من صبح سر کار بودم و شما خونه عزیز جون بودی و عصری که با عمه اومدی خونه دیدم عمه یک جعبه کادوی کوچولو داد به من و گفت این قابل سونیا خانم رونداره وقتی که جعبه رو باز کردم دیدم یک جفت گوشواره کوچولو و ناز توش هست که طلاست.هورا خلاصه کلی سورپرایز شدم و خوشحال و بسیار بسیار ممنونم از عزیز جون و بابا بزرگ که زحمت کشیدند و برات این گوشواره رو تهیه کردند. آخه  یک ماه پیش بود که گوشهات رو سوراخ کرده بودم و هنوز برات گوشواره نگرفته بودیم البته تصمیم من و بابایی بر این بود که برای هدیه روز دختر برات گوشواره بگیریم که حالا جلوتر عزیز جون و بابا بزرگ زحمتش رو کشیدن و انشاالله برای روز دختر یک کادوی دیگه برات میگیریم. و اما چطوری ما اون گوشواره ها رو کردیم گوش شما کلافهمتاسفانه با این که یک ماهی از سوراخ کردن گوشهات میگذره باز هم گاهی اوقات که میخوام لباست رو عوض کنم یا موهات رو شونه کنم و دستم به گوشهات میخوره میگی که هنوز گوشهات درد دارهآخ و دیروز که میخواستیم گوشواره هات رو بکنیم گوشت خیلی اذیت شدی. و عزیز خودش برای اینکه شما گریه زاری راه نیندازی گوشواره ها رو گوشت نکرده بود و داده بود عمه آورد خونه خودمون تا گوشت بکنیم و من که تنهایی حریف شما نمیشدم نگرانبنابراین بابایی بغلت کرد و سرت رو گرفت توی بغلش و من اول اون گوشواره هارو که موقع سوراخ کردن دکتر به گوشت زده بود رو درآورم و بعد این گوشواره ها رو کردم گوشت خیلی اذیت شدی و خون هم  از گوشت اومد و حسابی گریهگریه و زاری کردی اما همین که تموم شد و هردوتا گوشواره رو کردم گوشت بعد از چند دقیقه ساکت شدی و رفتی دنبال شیطنتها و خرابکاریهای معمول خودت و انگار همه چیز یادت رفت و بعدشم رفتی جلوی آینه و کلی به گوشواره هات نگاه کردی و ذوق کردی و بعدشم به من گفتی پاشو لباس عروسم رو بیار تنم کن و ازم عکس بگیر من که حال نداشتم ساعت یازده شب دوربین دستم بگیرم گفتم باشه برای صبح و صبحم که یادمون رفت ازت عکس بگیریم. شب موقع خواب اومدی بغلم و گفتی مامان من امشب مبخوام با گوشواره هام بخوابم خواب قربونت برم که چقدر خوشحال و شاد شدی که گوشواره  گوشت کردی .خوب دختر گلم همین ها بسه بقیه کارهات باشه برای بعد و تا بعد در پناه خدای مهربون .بای بای

1391/3/23



تاریخ : 24 خرداد 1392 - 08:53 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 818 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

دلم برات تنگ شده جونم

سلام و صد تا سلام گرم به روی زیبا تراز ماه گل دختر قند عسلم خوبی خوشی سرحالی مامانی بازهم این مامان تنبل دیر اومد تا برات بنویسه از این روزهای قشنگ و شاد و پر هیاهوهورا این روزهایی که به سرعت برق و باد میگذرند ومن تا چشم بهم میزنیم  میبینم که خانم کوچولوی مامان حالا شده برای خودش یک خانم تمام عیار و روز به روز هم شیرین تر از روز قبل میشه و با حرفهای قشنگش دل از کف و هوش از سرم میبره و هردم با نمک ریختن هاش به زندگیمون رنگ و جلا می بخشه و شادی رو با خندهاش به خونه میاره حالا چند تا از اون حرفهای قشنگت رو که دلم رو برده مینویسم تا بخونی و بدونی وقتی که سه سال و دو ماه سن داشتی چه چیزهایی که میگفتی و چه اداهای قشنگی داشتی .

یک قلم مو میگیری دستت و میری کنار دیوار ومی ایستی و میگی من داتماس هستم (برگرفته از برنامه خنده بازار) با برنامه لذت نقاشی و رنگ ازم میخوای تا همه جا رو رنگ بزنی وقتی بهت میگم نمیشه  روی دیوار نقاشی کنی میگی خوب یک کاغذ روی دیوار بچسبون تا من روی اون نقاشی کنم.از خود راضی

دیروز میگی مامان من رو تنها میگذاری {#emotions_dlg.e2}میگم نه مامان برای چی من هیچوقت تنهات نمیگذارم و ترکت نمیکنم همیشه پیشت می مونم خنده برلب میگی یعنی دیگه سرکار نمیری میخوای پیش بچه ات بمونی{#emotions_dlg.e21} تا بچه ات تنها نباشه منم گفتم مامان سر کار رفتن استثناست باید برم ولی از سرکار که بیام بعدش همش پیشت هستم و تنهات نمیگذارم اما با این حرفها راضی نشدی و دلت میخواد  که من برای همیشه پیشت بمونم .ناراحت

دوروز پیش  عصری با عمه جون از خونه عزیز اومدی خونه میگی مامان من امروز رای دادم گفتم چطوری رای دادی گفتی رای دادم دیگه از عمه پرسیدم چی میگه این فسقل خانم .عمه گفت یاد گرفته استامپ رو برمیداره میاره و یک کاغذ سفید انگشتش رو میزنه توی استامپ و بعد هم میزنه روی کاغذ و میگه رای دادم .{#emotions_dlg.e49}

دیشب بهم میگی مامان میخوام بزرگ بشم مثل تو بشم بعدش بتونم برم گاز رو روشن کنم بعدش برات یک پلوی خوشمزه بپزم تا بخوری و حظ بکنی بغل.

امروز داشتم می اومدم  سرکار و شما نرفته بودی خونه عزیز جون چون بابایی خونه بود و پیش بابا میخواستی بمونی و تا دیدی من لباسم رو پوشیدم تا از خونه بیام بیرون رفتی کیف من رو برداشتی از روی چوب لباسی و میگی مامان من کیفت رو نمیدم من نمیزارم بری سر کار و موقع اومدنم کلی گریه و زاری کردی واقعا متاسفم برای این روزهایی که نیاز داری پیشت بمونم و من نمیتونم و سخت عذاب وجدان میگریم برای لحظاتی که باید پیشت باشم و شما تنهایی امروز چند باری از ظهر که اومدم سرکار زنگ زدمبه من زنگ بزن خونه و خواستم باهات حرف بزنم و شما نیومدیقهر تا گوشی رو از بابایی بگیری و تا باهات حرف بزنم البته گزارش احوالت رو از بابایی گرفتم اما چون باخودت حرف نزدم دلشوره دارم یک نیم ساعت پیش هم هرچی زنگ زدم به بابا نه تلفن خونه رو جواب داد و نه همراهش رو  خیلی نگراناسترس شده بودم زنگ زدم خونه عزیز که گفتند اونجایی و حالت خوبه و ناهارتم خوردی یک کم خیالم راحت شد اما بازم نمیدونم چرا امروز چرا تموم نمیشه تا بیام ببینمت که چیکار میکنی و در غیابم چیکار کردی و حال و احوات چطوره فرشته کوچولوی من خوب مامان کم کم دارم به پایان ساعت کارم نزدیک میشم و یواش یواش باید کارم رو بکنم تا بیام خونه و روی ماهت رو ببینم قربون دختر گلم برم تا پست بعدی میسپارمت به دستان قدرتمند قادر متعال .بای بای

1392/3/16

 


تاریخ : 17 خرداد 1392 - 04:50 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1089 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

مهمون نواز

سلام دخترکم خوبی خوشی چیکارا میکنی عزیز دلم ببخشید چند روزی هست که برات پست نگذاشتم سوژه خاصی  نداشتم اما سوژه همین الان با پای خودش اومد خونمون. چطوری؟ اینطوری که برای باردومه که توی این خونه هستیم و یک گربه افتاده توی حیاط خلوتمون و دائم داره میو میو میکنه و شما هم مرتب به من میگی مامان بهش بگو ای جانم غصه نخور پیشی .وپسر صاحبخونه (که ده یازده سالشه )همین چند دقیقه پیش اومد و در خونه رو زد و گفت که میخواد یک کاری کنه که پیشی بره و من گفتم نمیشه چون به محض اینکه در رو باز کنی پیشی میپره توی صورتت و ممکن هست بهت پنجول بکشه و بهش اجازه ندادم بره سراغش تا خدایی نکرده بلایی سرش نیاد. و بهش گفتم حالا بابایی سونیا از سر کار میاد خودش کمکش میکنه تا گربه بره بیرون اما همین که این جمله رو گفتم شما گفتی نه مامان به بابا بگو پیشی رو از خونه بیرون نکنه بیاردش تو آخه گناه داره پیشی ملوسه. من میخوام پیشی رو ببرمش حموم وان روپر از آب کنم و پیشی رو ببرم توی وان. بعد شامپو بریزم رود دمش و بعد بشورمش وقتی پیشی رو شستمش بگذارمش روی صندلی حموم و بهش بگم آفرین دختر خوب اینجا وایستا تا برم برات حوله بیارم بعدشم بیام پیشی رو آب بکشم و حوله رو بکنم تنش و از حموم بیارمش بیرون. پیشی میخواد بیاد با دمش با من توپ بازی کنه .الان هم پیشی همش دار میپره به در و شما بار اول بد جور ترسیدی دویدی اومدی بغل من و گفتی وای در رو باز کرد اومد تو.مامان اومد تو نگذاری من رو بخوره .نگذاری بیاد غذای من رو ببره. و الان که دوباره پرید به در میگی مامان حتما پیشی تشنه اش آب میخواد بریم بهش آب بدیم.

1392/3/11

 

[ شنبه یازدهم خرداد 1392 ] [ 17:15 ] [ مامان سونیا ]

تاریخ : 12 خرداد 1392 - 03:05 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1698 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

خورشیدجلو چشماش رو گرفته

سلام و صد تا سلام به نازنین دخترم خوبی خوشی مامانی این روزها سرشاری  از شور و شادی و هیجان و گاهی حرفهایی میزنی که لذت میبرم از این خیال پردازیهای کوکانه و قشنگت با اشیائ و پدیده های اطرافت خیلی راحت ارتباط برقرار میکنی و باهاشون حرف میزنی نمیدونم چرا الان که شروع کردم به نوشتن برای یک لحظه مغزم هنگ کرد و همه چی از ذهنم فراری شد البته چند وقتی هست که این حالات رو دارم وعلت دیر به دیر آپ شدن وبت هم همین میتونه باشه خوب چیزی که داره یادم میاد این هست که دیروز عصری با هم رفته بودیم بیرون وهوا خیلی گرفته و ابری بود و بارون دلش میخواست بباره اما ابری که خیال باریدن داشت خیلی ضعیف بود و پشت بند نداشت یعنی یک بارون خیلی کوچولو و قطره ای موقت خیال باریدن داشت و ما هم توی خیابون بودیم و نگران از اینکه بارون بباره و نازگلم خیس بشه و سرما بخوره که بابایی گفت اگرهم بارون بیاد خیلی کوچولو و چند قطره است نگران نباش چیزی نمیشه و دخملی سرما نمیخوره . همینطور که من و بابایی داشتیم  در مورد بارون حرف میزدیم یکدفعه به من گفتی مامان ببین خورشید جلو چشماش رو گرفته  هوا تاریکه و نور خورشید نمیتابه روی زمین. ببین الان دیگه شب میشه خورشید میره خونشون و ماه میاد توی آسمون .

من و بابا کنار هم نشسته بودیم اومدی نشستی وسط و یکی از دستهات رو بردی پشت کمر من یکی از دستهات پشت کمر بابا و میگی ما با هم دوستیم اینطوری بشینیم به عمه بگیم بیاد از ما دوستها عکس بگیره حالا ساعت چنده سوالدوازده شبه بهت میگم الان نصفه شبه عمه نمیتونه بیاد از ما عکس بگیره میگی همینطوری بشنیم تا صبح که عمه میاد دنبال من من رو ببره ازمون عکس هم بگیره مگه ما با هم دوست نیستیم بشینیم تا عمه بیاد دیگه منتظر

سفره انداختم و صداتون کردم بیایید سر سفره تا غذا بخوریم اومدی سر سفره نشستی و میگی مامان ما الان دور هم جمع شدیم سوال میگم بله میگی ما با هم دوستیم که دور هم جمع شدیم خجالت

 

 

 

ببخشید مامانی هیچی دیگه یادم نمیاد که برات بنویسم پس در پناه خدا تا پست بعدی.

 

 

1392/3/7


تاریخ : 08 خرداد 1392 - 03:12 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 1000 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

پنجمین سالگرد ازدواج

امروز پنجمین سالی است که در زیر سقف خانه خودمان این روز قشنگ را جشن میگیریم .پنج سال قبل روز میلاد با سعادت امیر مومنان پیوند مقدس زندگمیان بسته شد و باهم زیر یک سقف زندگی دونفره مان را شروع کردیم  و ثمره این عشق سونیای عزیز است و خداوند را شاکرم که این عشق و ثمره اش را بر من ارزانی داشت .

 

همسر خوبم با وجود پر مهرت و نگاه گرمت دنیایی از پاکی و صفا برایم به ارمغان آوردی

خوب من برای توصیف مهربانی‌هایت واژه‌ها یاری نمی‌دهند

چرا که تو خود قاموس مهربانی هستی

و  من خوشحالم که سالی دیگر بر عمر زندگی مشترکمان افزوده شد.

 

در ثانیه‌های بودنت می‌مانم.

در فصل شکست خوردنت می‌مانم

پنج  سال نه ده سال چه فرقی دارد

 تا لحظه دل سپردنت می‌مانم 

 


تاریخ : 04 خرداد 1392 - 06:45 | توسط : مامان سونیا | بازدید : 4658 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی